بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

تعارف ۹۹: خاطرات یک گیشا


نکته ی اول: خاطرات یک گیشا را یک مرد آمریکایی نوشته. آرتور گلدن. همین!

نکته ی دوم: اگر فیلم خاطرات یک گیشا را هنوز ندیده اید، پیشنهاد می کنم این کار را نکنید، و آن را به منفور ترین دشمنتان توصیه کنید!  اگر فیلم را دیده اید و کتابش را نخوانده اید، بد به حالتان. در همین حد بگویم که نمره ی من به کتاب در goodreads نمره ی ۴ از ۵ بود، و نمره به فیلم در IMDB نمره ی ۱ از ۱۰. شاید البته انتظاراتم را کتاب بالا برده بود، اما به دفعات اقتباس های سینمایی را دیده ام که پا به پای کتاب قابل احترام بوده اند، مثل green mile, shining, godfather, و غیره. تنها سودی که از فیلمش نصیبتان خواهد شد، موسیقی متن جان ویلیامز هست.

نکته ی سوم: به نظر بنده ی حقیر سراغ ترجمه ی سرکار خانم «مریم بیات» نروید. هر کاری که می کنید مهم نیست. فقط این ترجمه را نخوانید. شده بروید زبان ماندارین باستانی یاد بگیرید و کتاب را به آن زبان بخوانید، ولی این ترجمه را نخوانید... نمی دانم ترجمه های دیگری هم وجود دارد یا نه، یا ترجمه های دیگر از این یکی بهتر هستند یا نه. ولی اگر دانش زبان انگلیسی تان اجازه میدهد نسخه اصلی را تهیه کنید و بخوانید. از من گفتن بود.

نکته ی چهارم: نمره دهی به کتاب در محافل عمومی و منتقدان به دو بخش کامل متفاوت تقسیم می شود. عده ای نمره ی بالا می دهند چون کتاب یک فیکشن فوق العاده با سیر داستانی روان، شخصیت پردازی های بی عیب و نقص و ریتم فوق العاده است که شما را برای ۶۰۰ صفحه (فارسی) در یک قصه سرایی جادویی محو می کند. عده ی دیگر نمره ی بسیار پایینی می دهند چون اعتقاد دارند نویسنده اکثرا به واقعیت های سوژه ی داستان یعنی گیشا و این بخش از فرهنگ ژاپن وفادار نبوده. در ادامه بعضی این طور دفاع می کنند که نویسنده با چند تن از معروف ترین گیشا های ژاپن مصاحبه های مفصل داشته و محال است این اتفاق بیافتد... در هر صورت اگر نویسنده به این خطا دچار شده باشد نمی توان به سادگی از آن گذشت. فارغ از زیبایی «قصه سرایی» کتاب، خواننده باید ایده ی درستی از واقعیت تحویل بگیرد، و بعد از این کتاب باید فرهنگ گیشا را به خوبی بشناسد، در این شکی نیست، اما حتی اگر اینگونه باشد، من بازهم این کتاب را یکی از کتاب های مورد علاقه ام خواهم خواند. البته خواننده ای می گفت که تمام نقاط انحراف از واقعیت داستان، در واقع انگار نمایش ساده لوحی راوی داستان بوده، که در بخش زیادی از کتاب سن کمی دارد. اگر اینگونه باشد، شاید بد نیست به نویسنده یک آفرین هم گفت! قضاوت بیشتر با کسانی که با این بخش از فرهنگ ژاپن آشنا هستند و این کتاب را خوانده اند.

نکته ی آخر: که در واقع باید نکته ی اول می بود... اگر انتهای داستان را نیم نمره ارفاق بدهم (این نظر خیلی ها نیست، نظر من هست، اما ایکاش آخرین گره داستانی را به شکل دیگری باز می کرد!)، این کتاب یکی از بی عیب و نقص ترین داستان سرایی هاییست که خوانده ام. داستان حتی در یک جمله از ریتم نمی افتد. کارکتر ها به حد نهایت پخته هستند... به نفسگیرترین شکل ممکن. شاید نیاز باشد ۱۰ بار دیگر روی این موضوع تاکید کنم، چون همیشه از دست بی سلیقگی ها و شلختگی های خیلی از نویسنده ها در خلق کارکترهای داستانشان به ستوه آمده ام. اما در این کتاب حتی یک بار هم بخاطر روایتی از یک شخصیت لب کج نکردم. شما داستان دختر بچه ی کوچکی را می خوانید که ناخواسته وارد یک دنیای پر رمز و راز می شود. دنیای «گیشا شدن». همان خانم های ژاپنی سفید رو با کیمونوهای فاخر و موی جمع شده در بالای سر که موقع راه رفتن گویی روی آب سر می خورند، و به قول خودشان مظهر زیبایی هستند. یک اثر هنری متحرک... این داستان از خصوصی ترین افکار دختربچه (تا حدود ۳۰ سالگی) و گوشه ترین کنج شخصیت یک انسان تا  مفصل ترین جشن های بهاری ژاپن و ماجرای نمادی منحصر به فرد در فرهنگ یک کشور را در بر می گیرد. بیشتر از این توضیح نمی دهم، و شما هم بیشتر از این دنبال توضیح داستان در اینترنت نباشید (حتی سعی کنید زیاد به تصویر چهره ای که روی جلد بعضی از نسخه های کتاب یا پوستر فیلم هست توجه نکنید تا بتوانید خودتان هر طور که می خواهید شخصیت ها را تصور کنید)، چون بعضی از اتفاقات در کتاب اگرچه مقدماتی و مربوط به ۱۰ درصد اول کتاب هستند، ولی همین داستان های کوچک و به هم متصل مثل دانه های زنجیر هست که شما را روی روند بی وقفه ی داستانی به جلو سر می دهد.

روز ۵۳۱: درخت، سگ، همسایه ی پیر

بعضی صبحها هشت و نیم، گاهی اوقات یازده بیدار میشیم. اوایل که حوصله ش بود می رفتم سر مینی یخچال و شیر رو در می آوردم، با حوصله مثل اجرای مراسم مذهبی یک کاسه از کابینت برمیداشتم و بوش می کردم، مبادا که دوباره بوی ماهی بده که تازگیها نمی دونم بخاطر اسکاچ یا آب یا هر چیز دیگه ای معمولا روی ظروفمون می مونه... منی که از وسواس نظافت بویی در زندگیم نبردم به جایی رسیدم که گاهی اوقات دوباره و سه باره ظرف های شسته شده رو بو می کنم و باز هم می سابمشون. بعد هم بسته غلات با طعم عسل رو یه وری می کنم توی کاسه، و بعدش غلات با طعم دارچین رو. شیر رو روی تمام سطح محتویات کاسه می چرخونم و بعد هم مشغول خوردنش میشم. ماه بانو معمولا روزش رو از همون تخت شروع می کنه. میز غذاخوری دو نفره ی سفید و بدقواره با پایه های بیش از حد بلند چسبیده به تختمون هست، و اگر من قبل از ماه بانو مشغول مناسک صبحانه خوری بشم، برای اون هم یک چایی کیسه ای آماده می کنم و می ذارم بالای سرش. احتمالا همونطور که قهوه هایی که اون درست می کنه به من بیشتر می چسبه، چایی هایی که من براش می ریزم هم بیشتر بهش مزه میده.



بعد ۱۰ دقیقه گول زدن خودمون که مثلا داریم نرمش و ورزش می کنیم، هر کسی میره سراغ کار خودش. عکس اول، تصویر میز کار من هست، یا حداقل می تونم بگم بود. همون میز بدقواره ی غذاخوری. الان بیشتر روی تخت لم میدم. و عکس دوم هم همون تصویر آشنای پارک «زودپارک» که بالکن ما مشرف به اون هست. زمستون از لابه لای شاخه های لخت درختها می شد اتوبان و بعد ساختمون های اونطرف پارک رو دید. ولی حالا بازهم شاخه ها پر شدن و ما وارد جنگل قبل از زمستون شدیم.



توی این دوران قرنطینه یا درخت می بینیم، یا سگ ها و صاحبهاشون که هر از چندگاهی برای پیاده روی از جلوی پارک رد میشن. یا پیرمرد همسایه ی بغلی که تلویزیونش رو آورده توی بالکن و اونجا دورانش رو می گذرونه. همسایه های بیخیال ما این چند روز که آفتاب هم خوب از پشت ابر در اومده میان توی بالکن و ساعت ها آفتاب می گیرن. حقیقتا نگران یک کدومشون هستم که نکنه سرطان پوست بگیره. دفعه ی بعد اگه پوست قرمز و سوخته ش رو ببینم یه ضد آفتاب پرت می کنم سمتش و داد می زنم  du kannst später mir danken. اولین جایی که بعد از قرنطینه سر می زنم، میدون مارین پلاتز هست. شب. همراه لیوان قهوه ی مغازه ی richart جلوی یه گروه موسیقی خیابونی... یا شاید هم توی هوگن دوبل لابه لای کتاب های تازه منتشر شده. و صد البته پیتزاهای دیوانه کننده ی پیتزریتا

روز ۵۳۰: هنر نجات بخش

وضعیت این روزهای قرنطینه کم کم وارد فاز سوم میشه. ما توی فاز اول توجه بیشتری به خود بیماری داشتیم، و نگران خودمون و خانواده مون و جامعه مون بودیم. زمان بیشتری به دنبال کردن اخبار می گذروندیم، و سعی می کردیم عدد بهینه ی تعداد روزهایی که باید برای خرید بیرون بریم رو محاسبه کنیم. توی شبکه های اجتماعی موعظه ها و توصیه ها و البته دلقک بازی های من باب تلطیف اوضاع هم میدیدیم. فاز اول بیشتر مثل این بود که ما رو از پس گردن گرفتن و پرت کردن وسط یک فیلم هالیوودی، که اگرچه تمامش ترس و اضطراب هست، اما هیجان یک زندگی تازه هم چاشنی اون شده.


فاز دوم سعی در مقابله با چالش ها و مشکلاتی داشتیم که ضمیمه ی شرایط جدید شده بودن. اکثر ماها بیشتر از ۱ هفته خونه نمونده بودیم، و همینطور کنار همسر و فرزند و والدینی که تا الان سهممون از حضورشون بیشتر از یک نصف روز نبوده. از اونجا که ارتباط انسانی به خودی خود چالش برانگیز هست، فاز دوم پر شده بود از تلاش برای حل مسالمت آمیز این چالش ها. کم کم نگرانی از شیوع بیماری، جای خودش رو به نگرانی از طولانی تر شدن دوره ی قرنطینه می داد. و ما از پشت شیشه فقط می تونستیم نظاره گر دنیای پزشکان و بیماران و سیاستمداران و تصمیم گیران کلان باشیم. دلقک بازی ها یک سطح بالاتر رفت و فوتبالیست ها چالش روپایی برگزار کردن، و بازیگر ها چالش کوفت یا زهرمار. فیلسوف درون تک تک ماها کم کم بیدار شد و ما شروع کردیم به فکر کردن درباره ی همه چیز. و از اونجایی که فکر کردن درباره ی همه چیز اصلا عاقبت خوبی نداره، حس و حالمون هم کم کم رو به وخامت گذاشت. یک اتفاق دیگه هم البته توی فاز دوم افتاد... توی اخبار میدیدیم که میزان انتشار دی اکسید کربن و کامپوند های نیتروژن به شدت کم شده، آلودگی هوا کاهش پیدا کرده، دلفین ها به کانال های آب ونیز برگشتن و کره ی زمین یک نفس تازه کشیده. حتی دیشب مقاله ای از CNN خوندم که فرکانس مجموع ارتعاش صوتی زمین به شدت کاهش پیدا کرده... به عبارت دیگر دنیای ما ساکت تر شده.


فاز سوم، زمانی هست برای نابود کردن، یا شکوفا شدن. الان به دوره ای رسیدیم که جز انتظار کاری از دستمون بر نمی آد. تمام چالش های خانه موندن با متعلقاتش، حالا پررنگ تر از همیشه روی سرمون آوار شده. البته که کارکنان خدمات اجتماعی و امثالهم که این روزها توی شرایطی ویژه همچنان مشغول هستن از این قاعده مستثنا هستن، و البته گوسفندان عزیزی که بی دلیل از خونه بیرون زده ن... و بلانسبت گوسفند اون دسته از افرادی که به سفر قطر هم کردن. اما مایی که با شلوار کردی و یک لنگه جوراب توی خونه می گردیم با واقعیت هولناکی روبرو شدیم به نام «خود». الان زمان کش آمده به ما اجبار کرده که با خودمون روبرو بشیم، فارغ از هر حواس پرتی خارجی. اگر کسی بودیم که تجربه ی انتخاب ۲۰ تا کتاب و ۱۰ تا فیلم و رفتن به غار تنهایی به مدت ۱ ماه رو داشتیم، این روزها برای ما یک موهبت اجباری هست. اما برای بقیه، این شرایطی هست که هیچ وقت براش آماده نبودیم...



یکی از علاقه های افراطی من، دنبال کردن آمار مطالعاتم و فیلم هایی که دیده ام و موسیقی هایی که گوش کرده م هست. شانس بزرگی آوردم که قبل از دوران قرنطینه بازگشتی به مطالعه زدم. و حالا اگرچه یک و نیم برابر بیشتر از زمان عادی کار می کنم، اما هنوز ساعت ها برای کشتن دارم. دیروز تصمیم گرفتم که این علاقه ی افراطی رو درونم احیا کنم، اکانت goodreads و IMDB م رو دوباره راه انداختم. نشستم و تا جایی که به ذهنم می رسید فیلم هایی که دیده بودم رو به لیست اضافه کردم و امتیاز دادم... همینطور کتاب ها. «خاطرات یک گیشا» یکی از بهترین کتابهایی هست که همراه ماه بانو داریم می خونیم، و در کنارش وداع با اسلحه ی همینگوی. بعد از این دوتا کتاب، قصد دارم برای هر دوره، یک کتاب غیر رمان همراه با یک رمان رو بخونم... و دیشب بعد از توصیه ی اکید IMDB، از بین clockwork orange و there will be blood ، دومی رو انتخاب کردم... اگر این فیلم رو ندیدید، و دی لوییس رو دوست دارید، یا فیلمی مثل scarface در لیست بهترین هاتون هست، همین الان لنگه ی دیگه ی جوراب رو بپوشید، چیپس یا ذرت بو داده یا هر چیز دیگه ای که دارید رو بردارید، فیلم رو دانلود کنید و ۲ ساعت و نیم محو شخصیت پردازی کارگردان و بازی دیوانه کننده ی دی لوییس بشید... هنر و ادبیات حتی به حد افراط چیزی هست که می تونه شما رو از فاز سوم فرسایشی این دوران به سلامت عبور بده، به امید اینکه این عادت بعد از دوران قرنطینه هم با ما باقی بمونه. ماهی ۲ تا کتاب، و یک شب در میون یک فیلم... اصلا قبول، اصلا گور بابای تفکر انتقادی و تفکر اخلاقی و روش زیستن و شک بردن به هویت و آگاهی و تمام اهداف والای هنر، قبول. هنر هر چیزی برای ما نداشته باشه، لذت شنیدن قصه رو داره. به قول یکی از دوستان، ما ایرانی ها شاید بیشتر از هر ملت دیگه ای عاشق شنیدن قصه باشیم. مطمئن باشید قصه های قشنگ تری از پست های خنده دار و زمین خوردن مردم توی تلگرام یا «وااای ببین چیکارش می کنه، لایک یادت نره» ی اینستاگرام پیدا خواهید کرد.

روز ۵۲۹: واقعیت کوفتی دنیای ما

همزمانی جالبی بود که دیشب استندآپ کمدی ریکی جرویس رو می دیدم به اسم Humanity. و امروز فیلم Capernaum. شاید بهتر بود اول فیلم رو میدیدم تا حداقل با خنده ی استندآپ ریکی، یک کم بشوره ببره. ریکی جرویس از دلایلش برای بچه نداشتن می گفت. دلیل اول: There is Millions... دلیل دوم: بچه ی آدم های پولدار معمولا عوضی، معتاد و قدرنشناس میشن... و دلیل سوم: I'd worry sick about him. خیلی دوست دارم از کسایی که بچه دار می شن بپرسم چقدر در مورد بچه شون worry sick میشن. البته به حرف باشه که من قرار هست قله ی اورست رو فتح کنم، و بعد هم کاپ جام جهانی رو بالای سر ببرم. مساله رفتار هست. مثلا یک مورد خیلی کوچیک که واقعا من رو دیوانه می کنه رعایت بهداشتی و سلامت هست، مثل نون خیس آبگوشت دادن به بچه ی ۲ ماهه، چون دوستش دارن... درد همینجاست! وقتی منشا رفتار پذیرفتنی باشه، نقد رفتار هزاربرابر سخت تر میشه. من اسم آبگوشت رو آوردم و شما تا آخرش برید. زمانی که برای رشد عاطفی کودک کنار می گذاریم، بازی هایی که می کنیم، زحمتی که برای تحصیلش می کشیم، ثانیه هایی که صبورانه صرف گوش کردن به حرف های نپخته و آشوبناک کودک و نوجوان می کنیم. چقدر می تونیم جلوی خودمون رو بگیریم تا اولین داد رو سر بچه نزنیم. و چقدر تجربه و مهارت داریم که از اونطرف «نه» شنیدن رو هم یادش بدیم. می دونید... دنیا به جایی رسیده که آرزو می کنم حداقل بچه ی شما خونه باشه تا بتونید سرش داد بزنید، و ساعتها گوشی بدید دستش و دست به سرش کنید، و حتی وقتی ۱ ماهش هست بهش کله پاچه بدید. چون بچه هایی هستن که این سوء رفتارها رو حتی در خواب هم نمی تونن ببینن... فکر می کنم هر کجا که زندگی کنید مهم نیست، تا نزدیک ترین کودکی که در جهنم زندگی می کنه شاید بیشتر از ۱۰ کیلومتر فاصله نداشته باشید.


فیلم کفرناحوم یا Capernaum رو ببینید، و راجع بهش فکر کنید. و دفعه ی بعد که یک کودک سر چهارراه دیدید به یاد فیلم بیافتید. من آدمش نیستم که توصیه ی بشردوستانه بکنم، چون مغزم شفته تر و ناامید تر از این حرفهاست. من خودم وقتی که ساعت ۱۱ شب وقتی از بلوار کشاورز می انداختم توی کارگر شمال و پشت چراغ قرمز ۲ دقیقه ای یک بچه با شیشه شور میومد جلو، یه اسکناس از جیبم در می آوردم و بهش می دادم و سریع پنجره رو می بستم، و سرم رو پایین می انداختم، و تمام تلاشم رو می کردم که به صورتش نگاه نکنم، و وقتی که از چراغ قرمز رد شدم فراموشش کنم. چون گیج بودم و نمی دونستم صورت مساله کجاست. نمی دونستم چطور باید به این قضیه فکر کنم. درد ما این هست که رفتار درست و غلط و مساله و راه حل با هم قاطی شدن. مساله اعتمادی هست که به هر دلیل از بین رفته، و وقتی اسم یک گروه خیریه رو توی اینترنت می بینی اول به این فکر می کنی که کلاهبردارن، بعد به این فکر می کنی که حتی اگر کلاهبردار نباشن بلد نیستن چطور کمک کنن، و حتی اگر کمک کنن زورشون نمی رسه به همه کمک کنن. به بچه های زاغه نشین تهران فکر می کنیم؟ به مغزهای کوچک زنگ زده؟ استان های دیگه چطور؟ کاش وضعیت سیستان و بلوچستان رو دیده باشید... مساله این هست که وقتی بیل گیتس اعلام می کنه ۷ میلیارد دلار برای واکسن کرونا خرج می کنه، اولین موج نظرات این هست که: چون ۷۰ میلیارد قراره گیرش بیاد. و مهمتر از اون تویی هستی که نمی دونی چطور باید با این تحلیل کنار بیای. و اگر چاره ی کار دست افراد ثروتمند باشه و افراد ثروتمند هم به فکر ترن-اور مالیشون باشن، پس سرنوشت ما آدم های نفرین شده چی هست؟ این فیلم رو ببینید و این سوال رو تا وقتی که زنده اید از خودتون بپرسید



بعضی وقتها همه ی این افکار به حرف Rust Cohle سریال True Detective ختم میشه:


I think the honorable thing for our species to do is to deny our programming. Stop reproducing, walk hand in hand into extinction - one last midnight, brothers and sisters opting out of a raw deal.

روز ۵۲۸: دوئت

خیلی قبلتر ها یک جایی خوانده بودم، یادم نمی آید کجا، که در زندگی مشترک بین دو نفر رویاپرداز و مقرراتی خیلی خوب شکل می گیرد. رویاپرداز باعث پرواز ذهن مقرراتی می شود و مقرراتی باعث منظم شدن زندگی رویاپرداز... خیلی عوامل دیگر هم هست که می تواند زندگی مشترک را شیرین یا تلخ تر کند، خیلی عوامل هست که می تواند یک «زندگی» را معنا ببخشد. ما چقدر می توانیم قبل شروع یک زندگی مشترک به این عوامل فکر کنیم؟ پرفکشنیست ها شاید هرگز نتوانند تصمیم نهایی را بگیرند، شاید چون فکر می کنند زندگی مشترک با شروع کاملش معنا می شود. ولی من باور دارم یک زندگی خوب، مثل هر تصمیم بزرگ دیگر، با خوب ماندن معنا می شود.

شاید خیلی ها وقتی به زندگی مشترکشان فکر می کنند، قبل از هر چیز به یاد اولین لیوان چایی یا اولین خیابان پیاده روی و تمام اولین های دیگر بیافتند. اما من مسیرمان را به خاطر می آورم. یادم می آید که هر دویمان با کشکول مفصلی از تمام اشتباهات و زمین خوردن ها به اینجا رسیده ایم. این فکر همیشه خنده به لبم می آورد که ما آدم ها در مسیر زندگی مان اکثر اوقات را به اشتباه کردن گذرانده ایم، ولی نهایتا می توانیم به بهترین نتیجه ها برسیم. ماه بانو کسی نیست که اشتباه نکند، و من هم همینطور. هرچقدر بیشتر هم تصمیم های بزرگ در زندگی بگیریم، بیشتر اشتباه می کنیم، و ما تقریبا نیمی از ۳ سال زندگی مان را به یکی از بزرگترین تصمیم هایمان اختصاص دادیم. ولی ماه بانو کسی ست که هم با صداقت اشتباهش را می پذیرد هم اشتباهات من را می بخشد. شاید این عاشقانه ترین رفتاری باشد که می توانی با کس دیگر داشته باشی! از دل تمام خوشگذرانی ها و کافه و سفر رفتن ها و دعوا و آشتی ها و هر اتفاق دیگری که برای تمام شماها رخ داده، آن لحظه هایی بنای رابطه تان را ساخته، یا فروریخته که نتوانسته اید، یا نخواسته اید که اشتباهتان را بپذیرید، یا از اشتباه دیگری بدون کینه بگذرید. چه رفتار منحصر به فردی از پدر و مادر را غیر از حمایت و بخشش بی دریغ سراغ دارید که آنها را برای شما پدر و مادر کرده؟

ماه بانو جان، درست هست که در برابر حافظه ی دلفینی من، حافظه ی ماهی داری و البته من هم در برابر محبت ورزی تو، در رده ی حلزون های غارهای ایرلند شمالی قرار می گیرم، ولی دوست دارم در تمام مدت زندگی مان بعد از این ۳ سال اول، حرفهایمان به همدیگر را به یاد داشته باشی... همانهایی که وقتی به تو می گویم که با ذهن آشفته در تاریکی لبه ی تخت می نشینی و به پارک جلوی خانه خیره می شوی و بعد از ۱۰ دقیقه اصرار من در ۳ جمله از دغدغه هایت می گویی. چون آن حرفها همه ی چیزی هست که دوست دارم تا لحظه ی آخر بهشان عمل کنم. اینکه بتوانیم زندگی قشنگی داشته باشیم، و درد یک نفر هم که شده را تسکین ببخشیم. دوست دارم همینطور که ۳ سال اول اینطور بوده، تو همچنان موقع بیحالی و زدن به سیم آخر من، مثل ریش سفید محله گلو صاف کنی و حرف های خردمندانه ی من در باب تلاش و ناامید نشدن را با تصحیحات و تغییرات اضافه که آخر من را به خنده می اندازد به خودم برگردانی. من هم موقع فرو رفتن تو در ۳ لایه پتو و ۵ لایه لباس به نشانه ی ناراحتی، باز هم شروع کنم به چیدن مقدماتی آنقدر طولانی که بعضی وقتها قبل اینکه تمام بشود، تو حالت خوب شده. اینکه امسال بهترین پروپوزال انیستیتو را بنویسم و تو بهترین شاگرد کلاس آلمانی بشوی و سال بعد من بهترین تز انیستیتو را بنویسم و تو مقدمات طراحی گرافیک و UI را تمام کرده باشی و سال بعد من از شرکتی که سوپروایزر گفت «خواسته تو را استخدام کند ولی دست رد به سینه اش زدم» پیشنهاد کار بگیرم و تو روزی ۱۰ پیشنهاد طراحی از شرکت های مختلف دریافت کنی و سال بعدش برویم ۱۰ سفر اروپایی و سال بعدش به همراه خانواده ها برویم ۲ سفر اروپایی و سال بعدش من کتابهایم را چاپ کنم و تو شرکت خودت را بزنی و سال بعدش ما هم برویم دن هاخ خانه بگیریم کنار دریا که باز هم مثل آن یکی دو روز ول بچرخیم توی ساحل و صدف جمع کنیم و حالا که پول داریم هر از چندگاهی بانجی جامپینگ هم برویم و آنوقت بجای مک دونالد می رویم رستوران بغلی که «سیب زمینی سرخ کرده» اش ۲۰ یورو بود و سال بعدش خانه مان در تهران را بخریم و سال بعدش من آن پروژه ای که همیشه حرفش را می زنم را به ثمر نشانده باشم و سال بعدش جایزه ی تورینگ را ببرم چون به من قول دادی که من می توانم جوان ترین دانشمندی بشوم که جایزه ی تورینگ را برده و دیرتر از آن دیگر به درد نمی خورد و تو هم «سه تا خانه را بخری یکی کنی...» اینها را ولش کن... همانطور که زندگی ما را تا اینجا با خودش آورده، شاید ما هم مثل شیو-شان عنصر آب زیاد داریم، از این به بعد هم می برد. فقط دوست دارم که تا سال بعد و سال بعدش و سال بعدش و همه ی این سالها هم همدیگر را بشناسیم و بدانیم و بفهمیم و دوست بداریم و اشتباهاتمان را هم دوست بداریم و آنها را قبول کنیم و آنها را تکرار نکنیم و اشتباهات دیگری را هم دوست بداریم و آنها را ببخشیم و همدیگر را به پرواز در بیاوریم و همدیگر را در زندگی مان به نظم درآوریم و دیگر هیچ.