بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۲۵: باکت لیست

دقیقا چه وقت یادم رفت که هدف هامو، هرچقدر بزرگ و کوچیک، می تونم بیارم روی کاغذ همراه یه مربع چک لیست و اونوقت دنبالش بدوم تا همون مربع سرتق رو بالاخره یک روز تیک بزنم؟ خیلی وقت هست که صرفا راضی هستم به حرکت کردن، و سعی می کنم خودم رو منطبق با نقطه ای که خواسته و ناخواسته بهش می رسم نشون بدم. مثلا تظاهر کنم به اینکه من خیلی وقت بود می دونستم قراره به اینجا برسم، و چشمت رو باز کن ببین چقدر براش برنامه ریزی کردم. ولی راستش کار  و اپلای و مشابه اینا همه شون توی یک جرقه شروع شد که می تونست خیلی راحت اتفاق نیافته.


مثلا یادم میاد که نشسته بودم توی آزمایشگاه رباتیک دانشگاه و در و دیوار رو نگاه می کردم، بعد سر می زدم به پروفایل شبکه اجتماعی بچه های دبیرستان و می دیدم که چه شغل های دهن پر کنی رو صاحب شدن. بعد احساس بدی بهم دست داد و شروع کردم عین دیوونه ها به ۱۰۰ تا شرکت رزومه فرستادم. شرکتی که کارم رو شروع کردم هم رئیسش که دیگه الان رفیق شدیم با هم، زنگ زد، وقتی جلوی محل کار ماه بانو کنار پارک ساعی منتظر بودم، و می خواست یه وقت قرار تنظیم کنه. ازم پرسید: جاوا بلدی؟
- نه کار نکردم
- NLP کار کردی؟
- آره یک مقدار ( ان ال پی چیه؟)

- خب پس برای فلان روز منتظریم.

من هم رفته بودم اینترنت رو زیر و رو می کردم که NLP یعنی چی. ۲ سال گذشت و من با تمام موفقیت ها و شکست هامون داشتم یک تیم ۱۲ نفره تحلیل دیتا رو هدایت می کردم. یا همین اپلای... یک روز با ماه بانو نشسته بودیم چایی می خوردیم، روی همون مبل هایی که چوبش از پشت روکش مبل می رفت توی طحالمون، و من گفتم بریم خارج؟ ماه بانو هم گفت بریم. ما هم اومدیم.


ولی امروز تصمیم های جدیدی گرفتم... دوباره. صبح ۶ و نیم بیدار شدیم بریم اداره ی فلان جا برای گرفتن کارت اقامت، آگهی کرده بودن که ۱۶ مارس بخاطر انتخابات تعطیل هستیم. ماه هم دست از پا دراز تر برگشتیم به فکر اینکه تا آخر هفته که اقامت موقت مون منقضی می شه چه خاکی به سر بریزیم. در همین حین کلاس زبان ریموت و جلسه هامون رو برگزار کردیم. من هم کار هفته م رو به مدت ۲ ساعت یه تیک به سوپروایزر و بچه ها ارایه دادم. گیر کرده بودیم توی منطق جدول و decision tree که آموزش داده بودم، و پدرم در اومد تا همه شیرفهم شدن. نتیجه ش اینکه ۳ ساعتی افتادم روی تخت و خوابم برد. و حالا ساعت ۱۱ هست و من نه می تونم کاری رو شروع کنم نه خوابم میاد. ولی در همین حین تصمیم گرفتم یکی از کارهای مهم که همیشه عقب می انداختمش رو استارت بزنم و برای خودم هم هدف تعیین کنم.


همیشه دوست داشتم فعالیت های شبکه اجتماعیم توی زمینه ی کاریم رو گسترش بدم. مثلا لینکدینم آرتیکل داشته باشه، گیت هاب رو تمیز کنم و پروژه های مستقلم رو بذارم اونجا، و صد البته که بلاگ کاریم رو استارت بزنم. امشب زدم به سیم آخر و رفتم دستی به سر و روی اکانت توییتری که هنوز فقط توش خواننده م کشیدم. گیت هابم رو تمیز کردم، و بعدم تصمیم نهاییم رو گرفتم که قرار هست روی مدیوم کارم رو شروع کنم یا بلاگر. مشکلم با مدیوم بخاطر حق انتشار مطالبش بود که اون هم رفع شد، دستشون درد نکنه... حالا برای خودم هدف گذاشتم که تا ماه دیگه ۱ دونه آرتیکل تر و تمیز و بدرد بخور بنویسم، هر جایی که دستم میاد هم share کنمش. و هدف تا آخر سال ۲۰۲۰ هم، البته اگه زنده بمونیم با این اوضاع، اینه که بتونم جزو نویسنده های Towards Data Science بشم. شاید یه نکته مثبت هدف گذاری اینه که میتونی شکست رو هم تجربه کنی. شکست خیلی مهمه، غرور آدم رو جریحه دار می کنه. اگه غرورت جریحه دار نشه مثل شیربرنج میشینی یه گوشه و از زندگیت راضی هستی. رضایت از زندگی خیلی خطرناکه

روز ۵۲۴: Finally something I'm good at

پنج شنبه از طریق ایمیل و تلفن و پیام رسانها و حضوری و با دود آتش سرخپوستان و به ۸ روش سامورایی دیگر اعلام کردند که اگرچه دستور مستقیم برای قرنطینه از بالا صادر نشده، ولی انیستیتوی ما که به جای محققان جان بر کف لوله آزمایش به دست موش کش واکسن درست کن در شرایط خطرناک، از nerd های از خود راضی پشت کامپیوتر نشین خودکار به دست نمودار بکش تشکیل شده، می تواند برای مدتی با دورکاری سر کند تا سایه ی شوم ویروس از سرمان دور شود. کلاس زبان من آنلاین تشکیل می شود و جلسه ها همه به زوم و اسکایپ منتقل شده اند. به اطلاع ماه بانو هم رسید که کلاسش برای حداقل ۲ هفته تعطیل است، و اینطور بود که به طور غیر رسمی ما هم به قرنطینه فراخوانده شدیم.


دیشب پدر می گفت اگر بخواهیم می تواند تجربیات ۲۰ روز قرنطینه را با ما به اشتراک بگذارد، و راه حل های اینکه چجوری در روزهای قرنطینه همدیگر را نخوریم. بالاخره قرنطینه هم دردسر های خودش را دارد. اینکه برای مدت طولانی بیرون نروی، و از درب خانه به آنطرف دست به چیزی نزنی. نه کلاسی بروی نه سر کار... فقط و فقط خانه بمانی. و این همان چیزیست که منِ خزنده سالها در آن استاد بوده ام! این روزها حالا دارید در زمین من بازی می کنید، و به دنیای من خوش آمدید. اگر مشاوره می خواستید لطفا وقت قبلی بگیرید.


اولین بازخوردی که از چنین شرایطی دارید، بازتاب دهنده ی وضعیت روحی شماست در مواجهه با خودتان. بالاخره هرچه دریافتی های حسی کمتر باشد، شما باید بیشتر به خودتان توجه کنید. اگرچه با حضور اینستاگرام و نتفلیکس و یوتیوب، می توانید سر خودتان را برای مدتها گرم کنید، اما آنها هم کم کم تبدیل به نویز پس زمینه می شوند و شما باز باید با خودتان رودر رو شوید. به عبارت دیگر، هرچقدر که در گذشته با خودتان خلوت کرده باشید، الان سودش را می برید. پیغام من به کسانی که یک روز در میان به پارتی و جشن و دور دور سر می کردند... امیدوارم جان سالم از این اوضاع به در ببرید!


سودوکو، کتاب، ورق بازی، فیلم، زبان، کار... اینها را نشان کرده ایم برای ادامه ی این ماجرا. و قطعا با طی زمان راه های بیشتری برای سرگرمی پیدا خواهیم کرد. در کنار اینها من قوطی جدید قهوه ی آسیاب شده ام را خریدم و ماه بانو هم دو سه بسته برنجش را. نان نیم پخت خریده ایم که روزها در فر گرم کنیم، به یاد خانه مان در ایران که دیوار به دیوار یک نانوایی تافتون لعنتی بود که بوی نانش صبح ها دیوانه مان می کرد.

تعارف ۹۸: پیرمرد و دریا

He was sorry for the birds... Why did they make birds so delicate and fine as those sea swallows when the ocean can be so cruel? She is kind and very beautiful. But she can be so cruel and it comes so suddenly and such birds that fly, dipping and hunting, with their small sad voices are made too delicately for the sea


اگر قلم نویسنده پستی و بلندی نداشته باشد، و روان باشد مثل راندن با سرعت بالا در یک جاده ی راست تا بی نهایت، آنوقت لابه لای کلمات خودآگاه تان را گم می کنید و در تار و پود کتاب فرو می روید. اگر افکار نویسنده منطبق بر دغدغه های تو باشد، آن وقت چهارزانو کنار آتش نیمه شب می نشینید و تا خود صبح به داستان سرایی او گوش می دهید. هم دوست دارید یک لحظه دست از داستان سرایی بردارد تا فرصت فکر کردن به چیزی که شنیده اید را داشته باشید، هم می خواهید ادامه ی داستان را بشنوید... و می خواهید این داستان انتها نداشته باشد.


همینگوی، حداقل در اولین کتابی که ازش خواندم، یعنی پیرمرد و دریا، هردوی اینها بود. جملات روان و کلماتی که یک به یک روی هم سوار می شوند... زلال مثل آب روان، و آنقدر واقعی که صفحه ی کتاب برای شما مثل شیشه ای می شود که از ورای آن دارید به دنیای واقعی سرک می کشید. دردها و دغدغه ها همانقدر واقعی، ترس ها و شادی ها همانقدر قابل لمس. و این واژه ها روایتگر داستان بزرگ جنگ زندگی ست و «مردهایی که از بین می روند، اما شکست نمی خورند». پیرمرد پس از روزها شکست در ماهیگیری، اینبار به دل اقیانوس می زند تا شانس خود را در روز ۸۵ تکرار کند. سفر او همراهست با افکارش از دریای خشمگین، اما زیبا، از روزها و شب هایی که در پی هم می آیند به امید دهانی که طعمه ی سر قلاب را بگیرد. و در نهایت پیرمرد شکار خود را به دام می اندازد. اما ماهی، با هر موجود دیگری متفاوت است...


پیرمرد یک ماهیگیر است مثل دیگران، کارش محدود است به قایق و قلاب و نیزه، و شکار او هم یک ماهی است مثل بقیه ی موجودات... اما نگرش پیرمرد به این سه، به خودش، کارش و ماهی، بی نظیر است، آنقدر بی نظیر که یک لحظه شرمگین می شوید از ساده انگاری تان. پیرمرد ما را در تاملاتش همراهی می کند، شما را هم در انتظار شکار شریک می داند، زخم های دستش را حس می کنید، و عرق دم ظهرش به چشم شما هم میرود. مونولوگ های گاه و بیگاه خطاب به ماهی، شما را وادار می کند که به زندگی خودتان فکر کنید، به کاری که می کنید، و مجبور می شوید یک بار در تصوراتتان از هدف زندگی، و جنگیدن تامل کنید... داستان پیرمرد و ماهی عاشقانه ترین دوئت انسان و هدف زندگی ست. پایان داستان سهمگین تر از این نمیشد. پیرمرد رابطه اش با شکار را زیبا به حد نهایت به تصویر کشید. و حالا این شما هستید که باید به جای پیرمرد فکر کنید که معنای همه ی این جنگیدن ها چه بوده است.


صد البته که عینکی که برای خواندن به چشم می زنید از دغدغه های شخصی شما ساخته شده است. هر کسی برداشت خودش را از یک متن دارد، و شاید بیشترین تاثیری که از این داستان گرفته باشم ناشی از یکی از بزرگترین کشمکش های کنونی زندگی ام باشد... اینکه جنگیدن برای یک هدف آیا یک مسئولیت است یا یک انتخاب. این روزها «نجنگیدن» دیگران خیلی به چشمم می آید، و بیشتر از همه لحظه های خستگی و نا امیدی که در زندگی خودم غالب می شود. شاید همینگوی به من قصه ای را داد که در روزهای ناامیدی وقتی باید باور داشته باشم که گاهی جنگ شرافتمندانه می تواند به درستی، شکست را کمرنگ کند، تنها نباشم.


اما همه ی اینها را بگذارید کنار. پیرمرد و دریا زیباست. همین

روز ۵۲۳: موج سوم خوانندگی

اگر «قصه خواندن» را از همان ۷-۸ سالگی حساب کنم که با کتاب «قصه های خوب برای بچه های خوب» شروع شد و همینطور قصه های هانس کریستین آندرسن، این دوره به آیزاک آسیموف و بعد رولد دال و جان کریستوفر رسید، و همین طور سُر خورد به سمت هری پاتر و داستان های شهر اشباح یا همچین چیزی... که یادش بخیر! قصه خوانی قطع نشد تا به طور عجیبی در سن ۱۲-۱۳ سالگی به «خانواده تیبو» رسیدم. الان که فکر می کنم دقیقا نمی دانم چطور آن ۴ جلدی را خواندم و تمام شد ولی مطمئنم باید یکبار دیگر بخوانمش.


این دوره ی اول با نفرین «جین آستین» به پایان رسید. زمانی که نه فقط کتاب «اما» بلکه دست های پنهان دیگر هم من را به کلی از دنیای خواندن دور کرد... شاید برای ۱ سال. ولی خب، به هر دلیلی کتاب «اما» یادم هست که با زجر و فلاکت ۷۰ صفحه اش را خواندم و بومممم. انگار دیگر از هر کتاب و رمان و داستان بود زده شده بودم. دوره ی دوم اگر اشتباه نکنم با کتاب پدرخوانده شروع شد. کتابی که از دوستم قرض گرفتم، البته بعد از دیدن فیلمش، و بعد از زنگار چرخدنده های درونی رهایی یافتم و دوباره شروع کردم به گاز گرفتن کتاب و رمان. بیشترین و لذت بخش ترین خوانده هایم مربوط به همین دوره ی ۱۵-۱۶ الی ۲۵ سالگی بود. از کالوینو و بوتزاتی بگیر تا اورول و هاکسلی، یک عالمه سارتر و اندکی هم هاینریش بل. حتی یک زمانی زده بودم توی کار مدرن خوانی و جان بارت و این حرفها... در این ۱۰ سال عقلم رسید و به جای زور زدن برای کشف قصد و غرض نویسنده برای نگارش، از داستانش لذت بردم. همان کاری که کالوینو از شما در «شبی از شب های زمستان مسافری» می خواهد. مثل همان رویه ای که باید در برابر spirited away پیش بگیرید. البته ادبیات هم مثل هر شاخه ی هنر به نقد زنده است ولی نقد کار هر کسی نیست...


دوره ی دوم و پربار خوانندگی ام این بار نه با یک رمان، بلکه به طور تدریجی افول کرد. دیگر این اواخر یادم می آید که ماهی یک کتاب، و بعد دو ماهی یک کتاب، و بعد سالی یک کتاب دستم گرفتم. و هر زمان که کتابی را شروع می کردم یک نوستالژی تلخ گلویم را می گرفت. انگار که من دیگر پیر شده ام و جای برای کتاب خواندن نیست. البته که تمام وقتم را کتاب های مربوط به کارم پر کرده بود، اما خواه ناخواه این عطش درونم را خراش می داد. آخرین کتابهایی که خواندم مجموعه ی داگلاس آدامز بود (راهنمای کهکشان... و رستوران آخر دنیا) و دو کتاب  از یوناس یوناسون (پیرمرد ۱۰۰ ساله و هیتمن آندرس).


یکی دو ماه پیش بود که کارت بانکی را گذاشتم جیبم و دلمان را زدیم به دریا و ۸۰ یورو بی نوا را گذاشتیم کف دست فروشنده ی مغازه ی مدیامارکت و کیندل خریدیم. به هوای اینکه دوره ی سوم قصه خوانی ام هم شروع شود. این تصمیم هم زمانی قطعی شد که قیمت کتاب های paperback در فروشگاه هوگن دوبل را ملاقات نمودیم. این مدت به عنوان گذران وقت در مترو و اتوبوس، (جدا از یکی دوتا کتاب غیرداستانی) سعدی آتش کرده بودم و بی خطر برای خودم می خواندمش. ولی امروز احساس کردم وقت شروع دوباره ست. چند شبی می شود ترجمه «خاطرات یک گیشا» را که به غایت هم ترجمه ی مزخرف و چرندی هست را با ماه بانو می خوانیم. یک دنیا فحش در دلم دارم به مترجم بدهم (اگر معرفی کردم کتابش را، اسمش را می گویم که یک وقت سمتش نروید) ولی در کنار آن، کتاب خوبی هست... امروز به سرم زد شروع کنم کلاسیک هایی که نخوانده ام را خواندن. ولی بعد فکر کردم حالا که قرار است ترجمه ی فارسی نخوانم، چرا اصلا با رمان های انگلیسی شروع نکنم. به هاکسلی فکر کردم، و بعد شیطان گولم زد بروم سراغ جویس. ولی از آنجا که سنگ بزرگ نشانه ی نزدن هست گفتم یکمی کلاسیک تر انتخاب کنم. یک چیزی مثل همینگوی. یکی دوتا دوست ادیب و متخصص در همین زمینه دارم که باید ازشان مشورت بگیرم، ولی نصفه شبی بهتر است کسی را از خواب بیدار نکنم. همین همینگوی را شروع خواهم کرد... باشد که خزنده ی تعارف زن دوباره استارت بزند. و شاید ببینم که بی هیچ دلیل واضحی حالم بهتر است، و مغزم بهتر کار میکند، و کمتر کلافه می شوم، و بیشتر آدم هستم.

روز ۵۲۲: تاثیری که می گذاریم

وقتی می پرسند چه خبر، یک «سلامتی» ساده می گویم و می گذرم. ولی بعضی وقتها به شوخی شروع می کنم تعریف کارهایم با بیشترین جزئیات: «دارم سعی می کنم بفهمم که فاکتور MCH چقدر توی تشخیص carrier بودن تالاسمی نوع بتا قدرت داره». امروز دوباره از همین توضیحات می بافتم برای پدر. گفت که «روی تالاسمی کار می کنی؟» گفتم که این یک پروژه ی جانبی هست و تمرکز اصلی ام روی مدل کردن روش های درمانی بیماران قلبی هست... ولی بله، فعلا که روی تالاسمی کار می کنیم. گفت «هر کاری که می کنید خدمت به انسان هاست. خوش به حالت که از رنج ادما کم می کنی.»


اگرچه باز هم طبق عادت قدیمی گشتن دنبال کتابها و فیلمها برای پیدا کردن یک جمله ی قصار، به شوخی گفتم که «به قول دکتر هاوس، ما از حل مساله لذت می بریم. نجات دادن جان انسان ها اثر جانبیشه» ولی تا چند دقیقه ذهنم گرفتار همین جمله ی ساده ی او شد. این هم از همان واقعیاتی که بدون شک قبولش داریم ولی هیچ وقت به آن فکر نمی کنیم. «کم کردن از رنج آدم ها» هدفی بوده که همواره با اشتیاق و تعصب به آن اقرار می کرده ام، ولی در این چندماه پر هیاهوی شروع دوره ی دکترا هیچ وقت به چشمم نیامد. حس لذت و افتخار و البته ترسی بسیار بزرگ در تمام بدنم جاری شد. دیگر نمی توانستم به هر خط گزارش یا کد که می نویسم، فقط به چشم متریال یک مقاله ی دیگر نگاه کنم. دیگر مته به خشخاش گذاشتن در طراحی یک پروسه ی validation مدل ماشین لرنینگ، یک وسواس علمی نبود، بلکه یک ضرورت اخلاقی بود. همیشه کشف راه حل برای توسعه ی هوش مصنوعی پزشکی را با یک «جایزه تورینگ» در انتهای راه تصور می کردم. ولی شاید مهمتر این باشد که بتوانم کمک کنم روزی حداقل یک بیمار اندکی زودتر و اندکی سالم تر به خانه اش برگردد.


البته که من به واسطه ی جنس کارم می توانم ساده تر و غلیظ تر این وظیفه ی «کمک به همنوع» را احساس کنم، اما اظهر من الشمس هست که هر کداممان تاثیری مستقیم یا غیرمستقیم در زندگی دیگران داریم. دوست دارم بدانم چند نفرمان روی این کره ی خاکی این مسئولیت را جدی می گیریم. دوست دارم تصور کنم که چه می شد اگر بیشتر و بیشتر به آن فکر می کردیم. این وظیفه می تواند قوی ترین هدف زندگی باشد؛ وقتی که فیلسوف وارانه به عمیق ترین تار و پود زندگی بشر سرک می کشیم تا معنای زندگی را کشف کنیم، شاید باور به این مسئولیت پاسخ خیلی از «چرا باید فلان کار را بکنم» ها باشد.


پ.ن. یکی از دوستان که مثل خیلی از ماها درگیر ویروس بازی شده و خواننده ی اینجاست چند وقت پیش می گفت که حداقل برای ثبت در حافظه ی تاریخی وبلاگ هم که شده هر از چندگاهی به اتفاقات دور و برم واکنش نشان بدهم. مثلا بیایم اینجا بگویم کرونا آخ و کرونا اوخ. یا زلزله و سیل ز چه روی...؟ اندکی با او موافقم. بالاخره شاید ۱۰ سال بعد وقتی این صفحات را ورق می زنم باید بدانم که این روزها بیرون از ذهن من در دنیای واقعی چه می گذشت. علاوه بر آن شاید صحبت راجع به اینها را خیلی هامان نشانه ی احترام به رنج دیگران بگذاریم (البته این بیشتر چالش سلبریتی های میلیون نفر بازدید کننده ای هست نه من که زور بزنم حرفم را به گوش ۲۰ نفر برسانم). شاید مثلا اگر این طرف سیل می آید و آنطرف موشک و من بی هوا بیایم اینجا فلسفه بافی بی ربط بکنم خدا را خوش نیاید. ولی من دوست ندارم یک قرقره بگیرم دستم و اینجا خبررسانی کنم. هزار ماشا... که خبرگزاری ها کم نیستند. اعصاب همه مان هم خورد هست. خبر راست و دروغ را با هم می دهند به خوردمان. دیگر به من نیامده اینجا فضل پراکنی کنم. و در نهایت که حرفها در دلم و شاید دل بعضی از شما ها هست از دست این شبکه های اجتماعی، حماقت دسته جمعی، و بازی قدرت و کنترل رسانه و اینها. خلاصه که من ژورنالیست نیستم. من یک خزنده ام. شاید نه یک خزنده ی بی تفاوت، بلکه فعلا ساکت.