بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۴۱: قرص قرمز را انتخاب کنید

جناب جودیا پرل می گوید که انسان ها، موجودات هوشمند این دنیا، برای برنده شدن در تنازع بقا به ۳ ویژگی نیاز داشته اند. فهم همبستگی ها، فهم رابطه ی علیت و قوه ی  تخیل. جناب جودیا پرل همچنین اشاره می دارد که آنها به شکلی شگفت انگیز توانایی فهم علیت را کسب کرده اند، ورای فهم همبستگی ها. چون لابد جمله ی معروف را شنیده اید: «همبستگی به معنای علیت نیست»... همانی که سگ پاولوف نمی دانست. اما جناب خزنده می گوید انسان ها آنقدر ها هم باهوش نیستند (به عنوان یک خزنده شاید به نژاد پرستی محکوم بشوم، اما حقیقت دارد). انسانها توانایی فهم علیت را ندارند، بلکه در بهترین حالت توانایی فهم اشتباه در فهم علیت را دارند. به زبان ساده... شما آدمها تا سرتان به سنگ نخورد، نمی فهمید در کشف علیت اشتباه کرده اید.


اما در دفاع از نوع بشر، باید بگویم که فهم علیت آنقدرها هم ساده نیست. از شما می پرسم آیا باران عامل ابر است یا ابر عامل باران؟ نگاهی عاقل اندر سفیه تحویل من داده، چشم تنگ کرده و می پرسید عقلم کم است؟ اما این علم بدیهی از کجا نصیبتان شده؟ غیر از کتاب علوم؟ غیر از پدر و مادرتان؟ خودتان کشف کرده اید؟ خیر! در زمینه ی تحقیقاتی causal discovery به طور صریح و تحلیلی اثبات می شود که در تئوری، ساختار های علیتی صرفا از مشاهدات قابل استخراج نیستند. حتما باید مداخله ای در کار باشد... مداخله یعنی آزمایش. حالا شاید بهتر بفهمید که ایستادن بر شانه ی غول هایی که نیوتون خاضعانه می گفت یعنی چه.  بیش از آنچه که فکر کنید از دانش روابط علیتی تان نه از کشف شخصی بلکه حاصل مطالعات و شنیده هاست.


دو چیز باعث می شود که کشف روابط علیت برای ما پیچیده شود. «علت پنهان» و «سوگیری انتخاب». اگر همیشه دیده اید که «الف» بعد از «ب» می آید، پس قطعا «الف» معلول «ب» هست... هست؟ خیر! آن هم زمانی که «الف» و «ب» علت سوم پنهان داشته باشند، و یا مشاهدات شما به گونه ای سوگیری داشته باشد، و جامعه ی آماری تان را ناخواسته طوری انتخاب کرده اید که همواره «الف» بعد از «ب» می آمده، بدون اینکه علتی در کار باشد. به این  مداخله و آزمایش برای فهم «علت پنهان» کافیست، اما مبارزه با «سوگیری انتخاب» سخت تر از چیزیست که فکرش را می کنید. سوگیری انتخاب (selection bias)  یک حرامزاده ی در تاریکیست که روح شما را به تسخیر خودش در آورده و زندگی تان در چنگ اوست، خون از دندانهایش می چکد و عطش جان بشریت را دارد... بیش از اندازه دراماتیک شدم. فراموش کنید... اینطور بگویم که سوگیری انتخاب خیلی ناراحت کننده است! یک مثال میزنم: یافته ها حاکی از آن است که «زیبایی» و «استعداد بازیگری» ارتباط معکوس با یکدیگر دارند. چطور؟ مطالعه ای بر روی بازیگران هالیوودی این حقیقت را فاش می کند که عموم بازیگرانی که زیبا هستند استعداد کمی در بازیگری دارند و بالعکس. بوم! شما به تله افتادید. این مطالعه سوگیری انتخاب دارد. شما به سراغ جامعه ای رفته اید که نماینده ی کل نیست. یک نفر حتما باید استعداد بازیگری داشته باشد یا زیبا باشد تا توی هالیوود راهش بدهند، اگر بی استعداد بوده پس حتما زیبا بوده... و بدین ترتیب شما جامعه ای را انتخاب کرده اید که غیبت استعداد بازیگری به معنای حضور زیباییست.


تا صبح میتوانم مثال برایتان بیاورم. در حقیقت کشف و جبران سوگیری انتخاب در دیتاست های پزشکی یکی از موضوعات مورد مطالعه ی من است. مطالعات بر روی بیمارانی بعد از تست دارو نشان میدهد که داروی x به شدت کارآمد است، در حالیکه نیست، چون بیمارانی که میانه ی تست بخاطر مصرف x عمرشان را دادند به شما نادیده گرفته شده اند. نتایج یک پرسشنامه نشان میدهد که ۹۹ درصد مردم یک کشور مالیاتهایشان را به درستی پرداخت می کنند... (یعنی فکر می کنید آنهایی که مالیاتشان را به درستی پرداخت نمی کنند اصلا در نظرسنجی شما شرکت می کنند؟!) نظرسنجی یک شبکه ی تلویزیونی حاکی از رضایت ۹۰ درصدی مخاطبان دارد (خسته نباشد. کسانی که رضایت ندارند اصلا از نظر سنجی اطلاع نداشتند چون پای شبکه ننشسته بودند)... بیشتر از آنچه که فکرش را بکنید شبانه روز درگیر سوگیری انتخاب هستید. خیلی زیاد و خیلی عمیق، وقتی که تحلیلتان از جامعه بر اساس یک منبع خبرگزاری خاص هست، وقتی که خود را بدشانس می نامید چون در طول زندگی (یعنی در تمام لحظاتی که شما به یاد دارید... و شما قطعا شکست هایتان را ساده تر بیاد می آورید) همیشه همه چیز بخاطر یک بدشانسی از دست رفته. سوگیری انتخاب حتی یکی از مهمترین و جدی ترین سوالهای بشریت «تکامل، خودآگاهی و معنای زندگی» را آلوده کرده. ما به خودمان نگاه می کنیم و به این می اندیشیم که چرا باید خلق شده باشیم؟ چه «هدفی» ما را هوشمند ساخته. اگر در جهان لایتناهی، میان کهکشان های بی شمار، از بین منظومه های ستاره ای بی شمار، و از میان ۸ سیاره (متاسفم پلوتو) کره ی زمینی وجود دارد که حیات روی آن ممکن است، و میان تمام موجودات حاضر و منقرض شده ی کره ی زمین انسان ها با این توانایی خلق شده اند، پس لابد هدفی در کار بوده... به این طرز فکر شاید بتوان رکورد گینس بزرگترین سوگیری انتخاب را هدیه داد، تحلیلی برمبنای ۲ درصد از موجودات تاریخچه ی زمین، از میان ۸ سیاره ی ۱ منظومه از میلیارد ها میلیارد منظومه ی ۱ کهکشان از میلیاردها میلیارد کهکشان...


زمینه ی تحقیقاتی ام همان قرص قرمز ماتریکس بود که انتخاب کردم و ناگهان پرده افتاد. و دنیایی که در آن هیچکس حواسش به سوگیری انتخاب نباشد وحشتناک است، و در عین حال مضحک، و باید بدانیم که اگر مراقب آن نباشیم، مثل احمق ها جلوه می کنیم. این ها همه در باره ی علت پنهان (confounders) هم صدق می کند. مخصوصا این روزها که دعوای تبعیض نژادی، تبعیض جنسیتی و جدال احزاب سیاسی اوج گرفته. این وضعیت انقدر قرمز است که حالا تعدادی از محققان اینفورماتیک و دیتاساینس مخصوصا در زمینه ی causal inference به مفاهیمی مانند fairness و disinformation می پردازند. بعضی وقتها این حجم از جهالت بشر معاصر مرا حسابی می ترساند.

روز ۵۴۰: حرکت روی خط راست

دیشب آقای برنامه نویس پیغام داده بود. عکسی فرستاده بود به قول خودمان «از اعماق تاریخ»... او نِرد درجه یک هست، یک obsessed with what you do ی به تمام معنا. همان ویژگی را دارد که ویژه تحسینش می کنم. کارش را جدی می گیرد، زندگی اش را، و تخصصش را. این خصلت را با هم به اشتراک داریم، که اگر از ما راجع به چیزی که دوست داریم بپرسید، از علوم کامپیوتر، نجوم، تکنولوژی، موسیقی، کتاب، آن وقت خونتان پای خودتان. چند وقت دیگر می آید هلند، با هم همسایه می شویم. اگرچه دیگر نمیتوانم ماشین را بردارم و نیم ساعت رانندگی کنم بروم سراغش و برویم ۲ ساعت توی پارک کنار خانه اش یک مسیر ثابت را ۱۰۰ بار دور بزنیم، چون نه من ماشین دارم نه فاصله شهر و کشورمان نیم ساعت خواهد بود، ولی خوشحالم که او هم از شر اتحادیه ابلهان خلاص می شود...


شاید قبلترها تعریف کرده باشم که دبیرستان وسط تدریس معلم دفترچه اش را باز می کردیم و طرح انیمیشنی را می کشیدیم که می خواهیم با هم بسازیم. چون او گیک کامپیوتر بود و من هم دیروزش سی دی نرم افزار مایا را خریده بودم. یا راجع به اثبات حدس گلدباخ مباحثه می کردیم چون معلم ریاضی گفته بود هنوز اثبات نشده و ما دوست داشتیم کاری کنیم که تابحال کسی نکرده، حتی اگر علممان به اندازه ی نمره قبولی ریاضی دبیرستان هم نباشد. سالها بعد از کنکور و جدا شدن مان راجع به یک اپلیکیشن bucket list صحبت می کردیم چون او حالا یک دولوپر حرفه ای بود و من هم آرزوها در سر می پروراندم. چند وقت پیش می گفت: «ما بالاخره باید ۱ کار با هم بکنیم... ما این یک پروژه ی مشترک را به خودمان بدهکاریم». بامزه بود که یکبار حتی یکی از ایده هایمان این بود که پورتالی طراحی کنیم برای ایده های نصف و نیمه و ناتمام، و این ایده هم ۲ روز بیشتر عمر نکرد. عکسی که دیشب فرستاده بود اولین نوتی بود روی همان اپلیکیشن باکت لیست که برایش فرستاده بودم. اولین و قاعدتا آخرین، چون ما همیشه تصمیمی می گرفتیم که یک هفته بعدش دفن میشد زیر واقعیت ها.


دیروز تولدم بود. یک روز ویژه بعد از ۱۱ سال. با دیدن عکسی که آقای برنامه نویس فرستاده بود سعی می کردم به یاد بیاورم سالهای قبل روزهای تولدم در چه وضعیتی بودم. زمانهایی که گرفتار یک تصمیم نگرفته هستم، یا یک کار ناتمام، یا سرگیجه ای به مساحت تمام زندگی ام، روزهایی که دوست داشتم به خودم بگویم «امروز تصمیم نهایی را می گیرم» ولی حتی نمیدانستم برای رسیدن به چه چیزی باید تصمیم بگیرم. روزهایی که بی هدف سپری می شدند، یا به کرختی یک زندگی بی معنا. روزهایی که گم بودند میان دیروز و فرداهایی به یک شکل. روزهایی که حتی مثل بنجی موشه و فرانکی موشه ی هایپر-اینتلیجنت و پن-دایمنشنال «راهنمای کهکشان برای اتواستاپزن ها» حتی سوال درست را نمیدانستم، اگرچه می دانستم پاسخ درست ۴۲ هست... دیروز ماراتن ۳ جلسه ای چند ساعته ای داشتم. جلسه ی اول برای صحبت با ایلیا، استاد ترسناک و سختگیر علوم کامپیوتر هاپکینز برای مقاله ای که در حال نوشتنش هستم، جلسه ی دوم با دانشجوی هندی ایلیا برای شنیدن ارایه ی تز دکترایش و جلسه ی آخر با بچه های تهران برای پروژه ای که ۱۰ روزه باید تمامش کنیم، و من به ۲ مقاله ای فکر می کردم که تمام می شود و تزی که نوشته می شود و پروژه ای که به ثمر می نشیند، و احتمالا زندگی بعد از دکترایی که بعد از ۱۱ سال، یا بهتر بگویم بعد از ۲۹ سال وارد فازی می شود که تا الان کمتر تجربه اش کرده ام.


این روزها نه از این جهت که پاسخی را میدانم، بلکه از این جهت که سوال درست را می پرسم، روزهای تازه ای در زندگی ام است. من همان بچه دبیرستانی سر به هوا هستم که زیادی به ایده های احمقانه اش بها میدهد، همان دوست چندساله ای که بازهم کاری را شروع می کند و به انتها نمیرساند. دانشجویی لیسانسی که ۵ سال به فکر زندگی آرام پس از فارغ التحصیلی هست و دانشجوی فوق لیسانسی که ۲ سال دیگر را هم با این فکر می گذراند، و کاندیدای دکترایی که ۱ سال به زندگی پس از پذیرش فکر می کند، و حالا دانشجوی دکترایی که برای دوران فارغ التحصیلی اش برنامه ریزی می کند. حتی فکر می کند که دیگر چیزی به نام پست داک وجود نخواهد داشت اما شاید بازهم به دست زندگی به دوره ای دیگر کشیده بشود. اما حالا این آدم میداند که «دوره» ها تمام نمی شوند. ما آدمها موجودات دایره ی بی انتها نیستیم. ما روی یک خط راست از میان آرزوها، برنامه ها، تصمیم ها، شکست ها، موفقیت ها، و اهداف به جلو می رویم. من حالا شاید فقط یک چیز بیشتر از تمام این سالها داشته باشم، اینکه میدانم سوال درست چیست، اگرچه با توجه به شرایط غیرمعمول فعلی مطمئنم که پاسخ ها دشوارتر بدست خواهند آمد.