بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 388: یلدای شما، کریسمس آنها و زندگی ما

کاملا بی مقدمه: مراسم جمعی این چنینی مال پر کردن خلاء شکست ها و بی معنایی های زندگی مان هست...


این جمله به این معنا نیست که مراسم جمعی این چنینی همه بی فایده و زشت هستند. نه! اتفاقا فوق العاده خوشگل و با فایده هستند. فایده اش را هم همین بالا گفتم. تمام اینها فرصت هایی هستند برای اینکه فراموش کنیم چقدر بازنده ایم. اینکه در اوج فلاکتمان بخندیم! اینکه یک اتفاقی که هیچ ربطی به ما ندارد می تواند در زندگی ما یک ارزش حساب شود!


می دانم الان دارید منفجر می شوید از جمله ها و عباراتی نظیر "چقدر منفی نگر" و "چقدر مسخره" و "زندگی اینطوری که می گی نیست" و " اصلا شب یلدا و کریسمس این معنا رو نمی دن" و ... همه ی اینها را می دانم و نیازی نیست دوباره به من متذکر بشوید این جمله ها را. به خودتان هم متذکر نشوید. برای یک بار هم که شده گاردتان را بیاورید پایین و خیلی خنثی به این نوع جشن ها فکر کنید. به این مراسم، به این لحظه ها.


اگر کار مهم و جذابی برای انجام دادن داشته باشید و زمان انجام دادنش مقارن با این جشن ها بشود، کدامیک را انتخاب می کنید؟ اگر برنامه تان از مدت ها پیش فیکس شده باشد برای این شب، اگر که زندگی تان به کار و درس بگذرد و شبها زمانی برای قهوه خوردن و کتاب خواندن باشد، اگر زندگی تان برای خودش چارچوب مشخصی داشته باشد و دقیقه به دقیقه اش صاحب داشته باشد، باز هم زور می زنید و تلاش می کنید که معنایی جدید با این رخداد بیرونی واردش کنید؟ تازگی ها که مد شده مردم جو گیر ما کریسمس را هم جشن می گیرند!


من نمی گویم دور هم جمع شدن و بگو بخند در این شب احمقانه هست. نه... کسی که دوست دارد هر از چندگاهی با جمعی از دوست و آشنا بنشیند و وقتی بگذراند، این شب هم مثل همه ی شب های دیگر فرصتی خواهد داشت تا خوشی بگذراند. ولی اینکه بخواهیم صرف یلدا بودن این شب،‌تبریک بگوییم و تلاشی کنیم که با همدیگر باشیم "چون امشب یلداست" ، اصلا توجیهی پشتش ندارد.


لطفا تز حفظ ارزش های فرهنگی ایران را هم نزنید که خودتان می دانید جواب من چیست! از یلدا فقط هندوانه خوردن و تخمه شکستنش را می خواهیم حفظ کنیم و از کل فرهنگ ایران یلدایش را. اگر می خواهیم سنگ چند هزارسالگان را به سینه بزنیم و از هدیه شان حراست کنیم، بد نیست نگاهی هم به منش زندگی شان بیاندازیم. چیزی که حداقل در کتب تاریخی می خوانیم ذره ای شباهت به آن چه که الان هستیم ندارد. و این هست که حرص من را بیشتر از همه در می آورد!‌اینکه یلدا را دور هم بنشینیم و فکر کنیم که فرهنگ ایران را حفظ کرده ایم. مشکل چیزی دیگر است و از جایی دیگر است و ما باید قبل حل مساله، صورت مساله را بدانیم.


خلاصه که یلدای نداشته تان و نداشته مان مبارک. کریسمس هم مبارک آنوری ها! عید نوروز را هم به منوال همیشگی تبریک خواهیم گفت و تبریک خواهیم شنید، و روز زمین ها و ولنتاین ها و مهرگان ها و هزار جشن دیگر که به ما ربط دارد یا ندارد. خوش بگذرانید و استراحت کنید تا نفس تازه ای برای زندگی کردن داشته باشید. اما بدانید با این کارها هیچ قدم مثبتی برای فرهنگ کشورتان بر نداشته اید! لطفا توهم برمان ندارد. اگر می خواهیم ساده زندگی کنیم، ساده هم فکر کنیم. اینطوری خیلی بهتر است که تکلیفمان با خودمان معلوم باشد.


امضاء: خزنده ی زمستانه  

روز 387: لوگومندی

به لطف جناب Manicman که زحمت کامپیوتری کردن طرحم به گردنش بود، همانطور که در سمت چپ تصویر مشاهده می کنید،  بنده صاحب یک لوگوی مسخره ی باحال شدم. این لوگو به یاد وزیر ارتباطات دومین پادشاه خزندگان، "آرتور لاگ" طراحی شده که اولین وبسایت شخصی برای اطلاع رسانی و روزنویسی را طراحی کرد. بعدا این وبسایت به نام "وبلاگ" معروف شد. این آفتاب پرست توی طرح در واقع همان آرتور لاگ خودمان است.


پ.ن.1  تشکر دوباره از منیک من بابت راه انداختن بازی، و دیجیتالی کردن لوگو! وبلاگمند و لوگومند باشی همیشه.

پ.ن.2 لوگوی دیگر بلاگر هایی را که در این بازی شرکت کرده اند می توانید اینجا ببینید.


امضاء: خزنده ی تصویری  

تعارف 90: تولدت مبارک لودویگ

- چطور است که مخترع تلویزیون، تلفن، موبایل، ماشین و ... را می شناسیم. ولی مخترع قرمه سبزی و پیتزا و فسنجان و  اینها را نمی شناسیم؟ مثلا چه کسی می داند مخترع شیرموز چه کسی بوده؟ اصلا یک لحظه به شیرموز دقت کنید. چرا یک نفر باید شیر را با یک میوه مخلوط کند؟ واقعا جسارت می خواهد. من از همینجا به مخترع شیرموز سلام و درود می فرستم بخاطر این اختراع ارزشمند... پس بعدا اگر به عنوان دسر کنار غذا، "ماهوکیدو" خوردید بدانید مخترعش من بوده ام. ماهوکیدو همان کدو ی خام و هویج رنده شده با پیاز نگینی و گردوی خرد شده در ماست به همراه نمک و روغن زیتون و رب زرشک و نعنا خشک هست. البته برندارید همین الان همه را با هم قاطی کنید بعد به من فحش بدهید ها. درصد ترکیب شدنشان بسیار حساس هستند و سری. اگر درست کردید و موفق بودید هم بعدش یک چایی نعنایی خرمایی چیزی بخورید خونتان نیافتد گردن من.


- دیشب گوگل به ما اعلام داشت که تولد 245 سالگی (یا 254) جناب بتهوون هست. ما هم لبخند ملیحی پشت مانیتور زدیم و رفتیم این و این را گوش کردیم (البته در کنار سمفونی 5 و 7 سونات مونلایت و اورتور اگمونت و باگاتل و اینها که قبلا تعارف زده شده)... بتهوون خزنده نبود اما در میان خزندگان از محبوبیت خاصی برخوردار بوده و هست. هپی برثدی تو یو لودویگ.


روز 386: Let's roam

گام برداشتن، راه رفتن... شاید برای رسیدن، شاید هم صرفا برای رفتن، همانطور که ما اسمش را می گذاریم پیاده روی، یا گز کردن خیابان ها،، ولچرخی، خیابان گردی... راه رفتن بخشی از زندگی ما دوپایان هست که به پس زمینه رانده شده. چون کم پیدا می شوند آدمهایی که راه رفتن را برای خودش بخواهند! من یکی از آنها هستم و به شما اطمینان می دهم که کم پیدا می شوند اینجور آدمها. شاید به هر کسی بگویی ادعا کند که عاشق پیاده روی هست. ولی اصولا ۹۰٪ آنها به یک پیاده رفتن ۱۰ دقیقه ای چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب، آن هم برای رسیدن به جایی، می گویند «پیاده روی»، و طولانی تر از آن می شود «دیوانگی».


فعلا مزایای پیاده روی به عنوان یک نرمش روزانه را بگذارید کنار. حداقل من که نمی توانم به راه رفتن توی دود غلیظ و ترش خیابان های تهران «سلامتی» نسبت بدهم. غیر از آن، پیاده روی بهترین زمان برای فکر کردن هست. همینطور که قدم از قدم بر می داری، افکار هم جای درست خودشان را توی ذهن پیدا می کنند. وقتی سرت پایین هست و ناخودآگاهت دارد تو را از لا به لای تنه ی مردم و بوق ماشین های دیوانه عبور می دهد، پشت چراغ قرمز عابر پیاده نگهت می دارد و راهت را به سمت پیاده رو ها کج می کند، می توانی به هر چیزی که تا قبل از این آوار شده بود روی سرت فکر کنی. خودشان دسته بندی می شوند، راه حل ها کم کم پیدایشان می شود، به خودت فکر می کنی، و دیگران، دهانت بسته هست و لازم نیست کسی را چیزی را قضاوت کنی. فقط فکر می کنی. بعدش هم...دیگر خیالت راحت هست چون کسی نیست که بگوید «چیه... توو فکری؟!!»


دیشب که از نمایشگاه الکامپ و غرفه ی دانشگاه بر می گشتیم، به پیشنهاد من با رفیقم شروع کردیم پیاده آمدن از سمت نمایشگاه بین المللی به طرف چهار راه ولیعصر. این نوع پیاده روی های دو نفره البته دیگه جنبه ی تفکر تک نفره ندارد. اما مصاحبت های خوبی رویش می چسبد! این برای بار چهارم یا پنجم بود که این مسیر را پیاده می آمدم. شب که برگشته بودم خانه داشتیم با پدرم پز پیاده روی هایمان را می دادیم، و من غرق شدم در خاطراتم، و به تمام پیاده روی های دیوانه واری که تک نفره یا دو نفره و چند نفره داشتم...


- همین پیاده روی دیشب... حداقل سه بار دیگرش را یادم هست. یک بار تنهایی و دوبار هم با دوستان. یک مسیر سرازیری ۱۳ کیلومتری. از داخل نمایشگاه تا سر چهار راه طالقانی



- قرار بود از دانشگاه برویم خانه ی رفیقم برای فوتبال. ترم آخر کارشناسی بود و  بار سنگین «ما تلاش نکردیم» روی دوشمان. از دانشگاه به سمت نشاط رفتیم و آنجا دوستش آمد و ما را با ماشین برد رساند خانه... ۵.۶ کیلومتر



- وقتی که این فیزیکدان ساکت ما می رفت کتابخانه ی تقاطع طالقانی-شریعتی برای کنکور می خواند، و یک بار یک دور قمری ۷.۵ کیلومتری یک ساعته زدیم تا خیابان جمهوری. ایشان از قهرمانان پیاده روی بوده و یک بار پیاده روی بالایی را با همین ایشان رفتیم



- اگر خل بازی راهنمایی ام را حساب نکنم، این پیاده روی می شود اولین پیاده روی طولانی ام. با یک همراه البته. از ساعت ۶ بعد از ظهر پاییز ۸۹. برای استارت خیلی خوب بود! اصلا فکر کنم همانجا بود که به لذت پیاده روی پی بردم. ۸.۷۲ کیلومتر



- و در نهایت روز کنکور ارشد بود. اصلا نمی دانستم چه حسی باید داشته باشم. فشار وحشتناک روحی برای قبولی کنکور و سوتی های مسخره توی یکی دو تا سوال قاطی شده بود با حس آزادی بعد از کنکور و مقدار بی نهایت ثانیه وقت آزاد بعد از آن... از ساعت ۴ و نیم بعد از ظهر که از دوستانم خداحافظی کردم راه افتادم به سمت خانه و حدود ساعت ۹ شب بود که رسیدم.۱۳.۹ کیلومتر... تنهایی



- البته از اینها هم داشته ام که نخواهم یا نتوانم از اتوبوس و مترو استفاده کنم و برای کارم بروم این طرف و آن طرف. ولی خب با مقاصد شوم کاری بوده! و وسط روز هم بوده. تقریبا می توانم بگم تمام پیاده روی هایم از غروب شروع می شود. وقتی می توانیم توی تاریکی بخزیم اینور و آن ور، چرا که نه؟!



نه که نیچه خوانده باشم ها. همینجوری یک وری ازش نقل قول دیدم که: All truly great thoughts are conceived while walking

امضاء: خزنده ی رونده  

روز 385: قانون پایستگی کشتار

کرانه باختری، غزه، سوریه، لبنان، سودان، چین، عراق، افغانستان، اوکراین، بمب گذاری های لندن و پاریس، نیجریه... و اینها فقط اخباری هستند که به گوش می رسند، از لا به لای هزار تای دیگر که به هر دلیلی آن وسط ها گم می شوند. و هنوز منتظر جوابم. آیا تازگی ها "نکشتن" انقدر غیر ممکن شده است؟!



احتمالا باید دیگر  عادت کنیم بگوییم: دیدار ما، کشتار بعدی...

امضاء: خزنده ی مقتول