بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 563: پیرمرد ها هشدار داده بودند

از همان ثانیه ی اول معلوم هست که امشب باز همان آش و همان کاسه. بی حرکت دراز کشیده ای، چشم به سقف دوخته ای. با کلیک دندان، ضرب آهنگی را که از غروب بی هوا توی گوشت میپیچیده میگیری. sie trinkt, sie raucht, sie riecht gut... راستی چقدر مانده که بتوانی دیگر کم و بیش آلمانی صحبت کنی؟ کلمه ها را توی ذهنت مرور می کنی. کم نیستند. به یک موقعیت فرضی فکر میکنی. سعی میکنی دیالوگ ها را آلمانی سر هم کنی. مثل همیشه توی سرت موفق هستی، اما میدانی موقعیتش که پیش بیاید باز هم برمیگردی سر انگلیسی. فردا برنامه چیست؟ صفحه ی tasks گروه جلوی چشمت می آید. ددلاین ها را یکی یکی جلو می روی. سیزدهم، پانزدهم،... مطمئنی که قبل از سیزدهم کار دیگری نداشتی؟ زیر لب غر میزنی و گوشی را با احتیاط روشن میکنی که نورش آرامش اتاق خواب را به هم نزند. پسورد سایت روی موبایل ذخیره نیست... به حافظه ات اعتماد میکنی و گوشی را ول میکنی روی تخت. همان سیزدهم درست است. فردا چک میکنی... sie ist Schön, Schön, dass es weh tut. نیم ساعت گذشته. بلند بشوی بروی چند دقیقه ای کار کنی و برگردی؟ یک لحظه تمرکز میکنی تا تخمین بزنی چقدر چشمانت خسته اند. نه، نمی ارزد. همینطور بی حرکت بمان تا خوابت ببرد. کارهای پیپر را تمام کرده ای. فردا فرم سابمیشن را پر میکنی و خلاص. سوپروایزر می آید موسسه؟ نه. باز باید بین جلسه هایش چند دقیقه ای گیرش بندازی و ازش بخوای که بخش contribution را تکمیل کند. مکالمه ی چند روز پیش یادت می آید... در ادامه ی روی خوش نشان دادن ها و بازخورد مثبت دادن ها، بحث قرارداد دایم را پیش کشیده بود. به یک ماه قبلش فکر میکنی، وقتی که بحث میکردید که خریدن یک کلبه ی کوچک توی یکی از روستاهای آلپ چقدر هزینه دارد. و می گفتند که اگر با همسایه های فضول و حشره های جورواجور مشکلی نداشته باشی خیلی ارزان تر از داخل شهر پیدا می شود. برای خودت خیال پردازی میکنی، که بعد از بستن کاغذبازی های قرارداد دایم، خبر میدهی که میخواهی دورکاری کنی، و برای خودت گم و گور می شوی توی کوهستان. خنده ات می گیرد. رویاپردازی ها تو را یاد نیکلا کوچولو می اندازد. بعدش به فکر کتاب جنگل های سیبری می افتی. البته که به آن وضع زندگی نخواهی کرد. ولی چقدر حتی خواندن کلمه های کسی که تجربه اش کرده لذت بخش است، چه برسد به خود تجربه. sie trinkt, sie raucht... تا آخر هفته باید دو تا کار اصلی را تمام کنی. بعدش میماند تز دانشجوی مستر که کارش حسابی گیر کرده. فرصت میکنی سر وقت تمامش کنی...؟ دیشب با فلانی بحث آکادمی و صنعت بود. راست می گفت آکادمی حوصله می خواهد. مسئولیتش هم بیشتر است. چه زمانی وقتی می کنی بالاخره به کارهایی که دوست داشتی برسی؟ ساختن کوادروتور، ور رفتن با رسپری پای که از 3 سال قبل هنوز دست نزده ای بهش، همان مینی پروژه ی کذایی که با خودت عهد کردی تا انجامش ندهی جان به عزرائیل ندهی... لابد بعد از دکترا قرار است پست داک بیاید و بعدش هم ادامه ی کار توی همین فرانهوفر یا یک جای دیگر با هزارتا مسئولیت بیشتر. مگر می شود آخر؟ پس این همه آدم چطور از پسش بر می آیند؟ ساعت 4 شده. کم کم خوابت می گیرد. بخوابی 3 بعد از ظهر بیدار می شوی، بیخیال. برویم یک کمی hellblade بازی کنیم؟ نه. قرار بود جمعه شب بنشینم پایش با خیال راحت تمامش کنم. برویم حداقل یک کمی مفید باشیم. کارها را جلو ببریم...


ساعت 7 و بیست دقیقه شده. همکارم من را آنطرف خیابان نزدیک ساختمان می بیند و خنده ای از روی تعجب تحویل می دهد انگار که روی ویلچر بوده ام، حالا بلند شدم جلویش پشتک زدم. می گوید early bird? می گویم more of a continuation of the late owl. می پرسد راندمانم افت نمیکند؟ می گویم برویم بالا قهوه ی اول را که بخورم اوضاع بهتر می شود.

روز 562: خزنده ی آینده نگر

این بار هم چیزی برای گفتن ندارم. اما نشستم با خودم فکر کردم دیدم ماه هاست ننوشته ام، و هر روزی که ننویسی، نوشتن یک ذره سخت تر می شود. پس تصمیم گرفتم به خود آینده ی محتملم که شاید چیزی برای گفتن داشته باشد لطف کنم و چیزی بنویسم تا آن شوربخت هم به سعادتی برسد. حالا چرا باید احتمال بدهم که در آینده می خواهم چه چیزی بنویسم؟ نمیدانم. قاعدتا در این مدت که ننوشتم فهمیدم که ننوشتنم از بی رخدادی نمی آید، که حالا فکر کنم در آینده اگر اتفاقی افتاد دوست خواهم داشت که بنویسم... این ننوشتن از چیز دیگریست. و برای فهم آن باید به ضرورت نوشتن فکر کرد، چون نوشتن هم برای خودش دردسریست و آدم باید بیچاره ای چیزی شده باشد که شروع کند به نوشتن. وگرنه که بیکار نیست... نوشتن شروطی دارد لازم و نه کافی. و من آنها را نمیدانم. با این حال میدانم که شروطی دارد قاعدتا. چون در غیر این صورت همه می نوشتند. یا هیچ کسی نمی نوشت. این هم از فیزیکالیست بودن من برمی آید که فکر کنم هرچیزی را دلیلیست. بگذریم... خلاصه که یکی از آن شروط لابد گم شده که دیگر نمی نویسم، و میدانم که رخدادهای خارجی نباید رابطه ای با آن داشته باشد چون این روزها و ماهها یکی از پرحادثه ترین برهه های زندگی ام بود. ولی همچنان دلیل نوشتن پیدا نشد. حالا چرا فکر میکنم ممکن است بنویسم... گفتم که، نمیدانم. ولی خب چون نمیدانم دلیل نوشتنم چه بود که گم شد، مطمئن هم نیستم که یکهو دلیلی از ناکجا نیاید و من نوشتنم نگیرد. آنوقت باید بنشینم سنگ رسوب کرده کلنگ بزنم که این گرفتگی باز بشود و من دوباره بتوانم بنویسم. حالا که فعلا در حد گل و لای بود، بستر روبی کردیم.


حالا این نوشتن که انقدر سخت هست، فکر کن مجبور باشی هزار و یک قاعده رعایت کنی در نوشتنت. یعنی مثلا به تو می گویند بیا غذا بخور، بگویی گرسنه ات نیست. بعد بگویند که خیلی دوست دارند تو را کنار خودشان داشته باشند. بگویند یک لقمه بیشتر نخور. این را هم بگویند که غذا خوردن همیشه لذت بخش هست. بعد برای آنکه دلشان نشکند بروی سر میز، و آنوقت شروع کنند ایراد گرفتن که آرنج روی میز نگذاری، و اول غذا دعا بخوانی و لقمه ات را 48 بار بجوی و آب هم بین غذا نخوری. و بعد بگویند غذا خوردن آدابی دارد و همینجوری بهر لذت نیست که ما غذا میخوریم... حالا من که برای دل بقیه نه، اما برای کار خودم این 2-3 ماه مشغول نوشتن های بسیار بودم. و این نوشتنها با انبوهی از قواعد و قوانین بود. فعلت اینطوری باشد، سرفصل هایت آنطوری باشد. کلمه هایت را عوض کن، مقاله را بده برای بار بیست و هفتم ادیت کنم... و وقتی این هفته نوشتنم تمام شد، هوس کردم بروم یک گوشه ای بنشینم فقط بنویسم و بنویسم، بدون اینکه نگران ترکیب جمله و فهم پذیری و معنا و گرامر و هرچیز دیگری باشم. پس چرا که اینجا ننویسم. یک تیر و دو نشان، یا به قول آلمانی ها دو مگس با یک مگس کش.


یکی دو ماه دیگر قرار ایران برگشتن داریم، شاید آن روزها هم دلیل بیشتری برای نوشتن داشته باشم. مثلا برگردم ببینم هیچ چیزی به هیچ چیز دیگری ربطی ندارد دیگر. و ناراحت بشوم و غصه دار، و بخواهم بنویسم. یا برگردم و ببینم خوشحال شده ام، و از خوشحالی ام بنویسم. شاید مثلا چهره ی آشنایی را دیدم و خواستم با خودم در باره اش حرفی بزنم. شاید مثلا طعم گذشته بازی را دوباره چشیدم و رفتم سر زدم به همه ی آنجاهایی که متعلق به سه سال پیش هستند. از آنجایی که لپ تاپ موسسه را نمی شود آورد، کتابهایم را با خودم می آورم، بعلاوه ی چندتایی مقاله که نیاز دارم بخوانمشان، آنوقت می خواهم دراز بشوم روی زمین و یک ماهی بخوانم. شاید همین خواندن قطعه ی گمشده ی نوشتن بوده و ناگهان نوشتنم بیاید. شاید هم باز هم ننویسم. آن وقت تا سه ماه دیگر...