بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۰۸: توتم

من به ضرورت وجود معنا در تک تک قدمهای زندگی، به قدری اعتقاد دارم که فکر می کنم اگر شما از انجام هرکاری خسته می شوید، چون در آن معنا پیدا نمی کنید. فکر می کنید توضیح واضحات بود؟ به هیچ وجه... شاید فلسفه ی پشت جمله واضح باشد، اما به ندرت در زندگی مان اتفاق می افتد، یا به اجبار دنیا، یا به تنبلی خودمان...


بگذارید قدری بیشتر موضوع را باز کنم. کتاب «کار» اسوندسن یکی از بهترین تجربه ی «کتاب خوب در زمان خوب» برای من بود. با این حال، یکی از ادعاهای کتاب این بود که «اگر کار مورد علاقه ی شما تبدیل به راه پول در آوردنتان بشود، لذت آن را از دست خواهید داد» و به نظر من این چرندترین wisdom cookie برای کسی ست که می خواهد زندگی شغلی اش را بسازد. من اعتقاد دارم که اگر شما نتوانید علاقه ی به شغلتان را به طور مداوم،‌و روز به روز حفظ کنید، آن وقت بهتر است بروید کتاب صحرای تارتارها را بخوانید و ببینید چه بر سر جیوانی درگو آمد.


من ساختن «توتم» را پیشنهاد می کنم. شما باید یک ارتباط شخصی و خصوصی با کارتان بسازید، مثل یک پوستر که طرح آن به دقت و آمیخته با یک طنز پیچیده (که هر کسی آن را متوجه نمی شود) انتخاب شده است، یا انتخاب یک وال پیپر مینیمالیستی که هر کسی آن را ببیند بفهمد شما چکاره اید. شما باید محل کارتان را پر کنید از توتم های کوچک و بزرگ، و داخل هر کدامشان یک دنیا داستان بریزید. و آنوقت شما به محل کارتان، و به کارتان منگنه خواهید شد... و من به این می گویم یک خوشبختی مطلق در زندگی کاری.


مثلا من «خزنده» ام را دارم. یک آفتاب پرست شاخدار سبز که هر وقت بی حوصله می شوم نگاهش می کنم، و به خودم می گویم من باید خزندگان را سرفراز کنم! و WALL-E را دارم که ماه بانو با پست برایم فرستاد به محل کارم، به ساختمان شماره ۵ کوچه ی x خیابان شریعتی، همراه با یک نامه ی کوتاه ولی دلنشین، به اندازه ای که با هر بار نگاه به وال ای، جملاتش را به یاد بیاورم. و در نهایت دوتا تاس آبی پلاستیکی که همین هفته ی پیش آن را بدست آوردم. سمینار «اجباری» پروگرم HELENA بود و ما هم باید در آن شرکت می کردیم. با خودم لپ تاپ و گوشی و هدفون و همه ی وسایل سرگرمی برده بودم تا ۱ ساعت از شر سخنرانی خسته کننده ی احتمالی رها بشوم، ولی از ثانیه ی اول تا آخر میخکوب صحبت سخنران شدم. این تاس هم نمادی از بدست آوردن پاسخ های تصادفی و تاثیر آن در پروژه بود، و اینکه چرا باید اخلاق حرفه ای در ریسرچ هایمان داشته باشیم، و اینکه باید بدانیم زندگی مردم چطور در دستان دانشمندان محافظت می شود... و در نهایت هم گفت که تاس ها را به عنوان یادگاری از این جلسه برای خودمان برداریم.



معنا دادن به هرکاری که می کنید، با توتم های دوست داشتنی تان، ایده ی چندان بدی هم نیست. شاید به هزار و یک دلیل کاری که می کنید آن چیزی نباشد که همیشه آرزویش را داشتید، ولی نصف این بازی هنوز در دستان شماست.

روز ۵۰۷: تلاش می کنیم که پذیرفته شویم

پاییز اینجا خیلی دلرباست. هیچ وقت فکر نمی کردم صفت دلربا را در طول تمام زندگی ام استفاده کنم، ولی واقعا بهتر از این به ذهنم نمیرسد... درختها بیشتر نارنجی می شوند و قرمز. کف خیابان ها و جلوی خانه ها را هم معمولا کسی جارو نمی زند مگر خود ساکنین، یکی با blower و یکی هم با جارو... این را هم بگویم که چقدر خوب است که زمان باز بودن مغازه ها و کار کردن محدود به یک ساعت خاص هست، و یکشنبه ها هم رسما جز مک دونالد و بیمارستانها، هیچ مغازه ی دیگری را باز نمی بینی. و برای همین هم هست که مردم وقت می کنند یکشنبه صبح بیایند پیاده روی جلوی خانه شان را جارو بکشند، یا ۲ ساعت با حوصله خاک گلدان عوض کنند. بگذریم... خلاصه که پاییز اینجا پر است از برگ های زرد و نارنجی و قرمز آتشین، و تنه ی درختان هم مثل زغال سیاه می شود، چون پوشیده شده با سرخس هایی که سوز سرما آنها را می سوزاند.



اگرچه صدای اتوبان پشت خانه را می شود شنید، ولی این را به ویوی تک پنجره ی خانه می بخشم، جایی که فقط درخت می بینی، بعلاوه ی شیروانی آجری یک ساختمان قدیمی، و بسیار بسیار دورتر، نوک آنتن برجی المپیاپارک. منتظر زمستان هم هستم که این قاب یکدست نارنجی و آبی آسمانی را،‌زمانی سفید و خاکستری ببینم، و احتمالا هم بعدش هجوم سبز روشن و تیره، و شاید هم نقطه نقطه صورتی و قرمز شکوفه ها... مونیخ خیلی هم سیب دارد. سیب هایی هم دارد که مزه بهشت می دهد. سفت، آبدار، شیرین و بزرگ، بدون زدگی و آفت. به تناسب آن آب سیب هم به وفور استفاده و یافت می شود. یک چیزی شاید مثل زیتون یونان، یا همین پسته ی ایران خودمان باشد. 


پسفردا باید یکی دیگر از مراحل اداری مان را سپری کنیم، یعنی ثبت کردن خانه در city hall شهر که اسمش kvr است. آلمانی ها دست همه را توی کاغذ بازی از پشت بسته اند. تنها نکته ی مثبت این هست که کارمندانش کار راه بنداز هستند، وگرنه اگر قرار بود این حجم از کاغذ بازی پشت ناز و افاده های کارمندانی گیر کند که یک مهر روی برگه می زنند، ۱ ساعت با بغل دستی غیبت کبری خانوم و هاشم آقا را می کنند، سنگ روی سنگ بند نمیشد. اما بالاخره این روند هم آزاردهنده هست. شاید باورتان نشود ولی حدود ۸۰ درصد از مکاتبات اداری حداقل در مونیخ هنوز با پست انجام می شود. و این باعث شده که ۱۰ تا فرمی که باید هرچه زودتر بفرستم پشت هم تلنبار بشود برای یک وقت خالی که فرصت کنم بروم تمبر بخرم و الی آخر... مرحله ی بعد، ۲-۳ ماه دیگر می آید، جایی که باید کارت اقامتمان را بگیریم و رسما زندگی مان را شروع کنیم. یک جورهایی احساس می کنم فرآیند پذیرفته شدن، دایم ما را از قاطی شدن با جمعیت زنده ی شهر دور نگه می دارد، اینکه بدون دغدغه بتوانیم آخر هفته را یک بلیت فلیکس باس بگیریم و برویم پاریس، یا کریسمس را فنلاند بگذرانیم... البته هنوز آمدنمان به ۱ ماه نکشیده، ولی کارها هم کم نیستند. بانک،‌مالیات، بیمه، ... خدا ختم بخیر کند.


کانال تلگرام


روز ۵۰۶: مکس علیه سیسی و دغدغه ی پیدا کردن خانه

اگر خانه ی سیسی برایمان جور میشد، تا سالها داستان داشتم برای اینجا. سیسی صاحبخانه ی یکی از خانه هایی بود که تا مرز امضا کردن قراردادش رفتیم، اما خوشبختانه این اتفاق نیافتاد... شاید بهتر باشد از عقب تر شروع کنم، مثلا از این واقعیت که پیدا کردن خانه در مونیخ به اندازه ی پیدا کردن ... خلاصه خیلی سخت هست (تقریبا ۵ دقیقه به یک تشبیه خوب فکر می کردم، که بی نتیجه بود). خلاصه که شما تصور کنید بازاری را که تقاضایش شاید بدون اغراق یک و نیم برابر عرضه اش باشد. و پیدا کردن خانه در اکتبر دوبرابر سخت تر هست، چون همه ی دانشجویان خوشحال از دور و نزدیک پایشان رسیده به خاک آلمان و تو گویی تخم خانه را در عرض یک هفته ملخ می خورد.


حالا در این شرایط، با هزار دردسر و بعد از ساعتها جستجو یک خانه ی عجیب غریب پیدا کردیم که با طی میتینگ حضوری با صاحبخانه، فهمیدیم اوضاع عجیب و غریب تر از این حرفهاست. یک سوراخ موش ۵۰ متری در زیرزمین یک خانه ی ویلایی در غربی ترین محله ی مونیخ. شاید با خودتان فکر کنید که مگر خانه ی ۵۰ متری سوراخ موش می شود؟ بله می شود. نه به خاطر مساحتش، که اگر به مساحت باشد، آنوقت به استودیوی ۱۲ متری دانشجویی چه می گویید که برای برای پختان غذا، از همان روی تخت که خوابیده اید دستتان به اجاق گاز می رسد. سوراخ موش بود بخاطر سقف حدود ۱ متر و ۷۵-۸۰ سانتی اش که موهای من موقع راه رفتن کشید به سقف، و البته بخاطر لوله هایی که از اینطرف خانه به آنطرف خانه روی سقف کشیده شده بودند، و اگر سر خم نمی کردم، ضربه مغزی می شدم، و بخاطر اینکه هر دیوارش مثل لانه زنبور پوشیده شده بود از ردیف ردیف قفسه های بدرد نخور ۱۰ در ۱۰ سانتی. و بخاطر نورش صرفا برای اینکه جلوی پایت را ببینی کافی بود.


اما شخصیت گروتسک خانه به هیچ وجه به پای صاحبخانه ی weird آن نمی رسد. یک زن ۷۰ ساله ی ۱ و نیم متری تپل به نام سیسی، که یک کلمه انگلیسی نمی داند، و لبخند از روی لب هایش محو نمی شود، و عادت دارد وسط بلغور کردن هایش دایم دست هایت را بگیرد، و هر بار که دست من را می گرفت از همان نقطه یک موج فرکانس ۶۰ هرتز در تمام بدنم منتشر می شد. سیسی که انگار از توی انیمه های مالیخولیایی میازاکی پریده بیرون، طبقه ی بالا زندگی می کرد و ۳-۴ مستاجر دیگر هم در همان ساختمان داشت، که هر کدامشان موقع رد شدن از جلوی ما،‌می پریدند بغل او و یک ماچ تحویلش می دادند. خانه ی سیسی هم کارتونی تر از آنی بود که باورم بشود کسی واقعا در آن زندگی می کند. یعنی اگر یک برش عرضی به ساختمان می دادی، هیچ فرقی با doll house دختر های ۸ ساله نداشت: کف خانه پوشیده شده بود با فرش نرم سفید و صورتی رنگ که بیشتر شبیه به تشک بود، و کاغذ دیواری ها، مبل، دکور، حوله ها، و حتی فنجان های قهوه همه طرح گل گل ریز صورتی در پس زمینه ی استخوانی بود.


بگذریم از اینکه چطور از دست این خانه ی فانتزی که انگار صد هزار فرسنگ با محل کارم فاصله داشت در رفتیم، اما نهایتا شانس نصیبمان شد و قبل از امضای قرارداد، یک خانه ی تر و تمیز تر ۳۰ متری در جنوب مرکز شهر در یک مجتمع مسکونی پیدا کردیم. استودیوی مذکور، که حالا دیگر خانه ی ماست، همین ماه اخیر نوسازی شده و تمام وسایلش فابریک هستند. در اتاق اصلی یک تخت دونفره جلوی تلویزیون اسمارت حدود ۳۶ اینچی هست و ۱ قدم آنطرف تر یک میز ناهار خوری دو نفره. انتهای سالن هم در یک فضای ۱ در ۳ همه ی اکسسوار آشپزخانه اعم از گاز، کابینت، سینک، یخچال و غیره را جا داده اند. جلوی درب ورودی هم، که با یک در شیشه ای از فضای خانه جدا شده، دستشویی هست و جا کفشی. صاحبخانه ی این یکی خانه، ماکسیمیلیان، در برابر سیسی، ایندفعه از فیلم های خانوادگی طور مثل پزشک دهکده و آقای دکتر و اینها در آمده. یک جوان اطو کشیده ی آلمانی که اگر ۴ ثانیه مداوم به چشمش خیره شوی، آبی عمیقش سرت را به سرگیجه می اندازد. کلا که در یک کلام یک چهره ی main stream ژرمن را تصور کن، البته خوشبختانه نه آنقدر بلند قد که به آدم حس هابیت بودن بدهد. مکس انگلیسی بلد هست و همیشه آدامس می جود. موقع حرف زدن، به ازای هر یک کلمه صحبت، ۶ بار دستهایش را تکان می دهد، دسیبل صدایش خیلی بلند هست، و یکی در میان هم به حرفهای خودش می خندد. یک حس آشنای تعارف کردن در حرفهایش دارد که من را یاد خودمان ایرانی ها می اندازد. اگر من حرف از پول نزده بودم احتمالا کلید ها را می گذاشت همانجا و می رفت. اما در کل آدمی هست که فکر کنم می شود به او اعتماد کرد. مثلا خودش عین آدم به ازای پولی که داده بودم، یک رسید نوشت و تحویلم داد. یا برگه ی رجیستر کردن در شهرداری را خودش برایمان آماده کرد، و همیشه هم می رود سر اصل مطلب، کارش را می کند و در یک چشم به هم زدن غیبش می زند.


دوست ندارم برای نوشته هایم زیاد به عکس متوصل بشوم. جای عکس اینستاگرام و فیسبوک و این حرفهاست. شاید یک زمانی برسد آنوقت که ببینم قدرت کلمه هایم برای توصیف موقعیت را از دست داده ام. حالا که شما دارید با نوشته هایم خانه را تصور می کنید، لطفا یک کمی بزرگتر تصورش بکنید تا دل ما هم بازتر بشود.


کانال تلگرام

روز ۵۰۵: Not that I knew... not that I could

وقتی از آلونک همیشگی ات بیرون می آیی، حتی صدای طوفان هم یک جورهایی عجیب و غریب به گوش می رسد. صدای زوزه ی باد میان برگها، همراه غرش خفه ی باد بین ساختمان ها، و جیر جیر تابلوهای سر چهارراه که همه شان یک اسم غیرقابل تلفظ رویشان حک شده، بعلاوه ی کلمه ی Straße. طوفان خانه ی قبلی مان فقط صدای زوزه لای پنجره های همیشه نیمه باز را داشت. زوزه ای که سرما را تا مغز استخوان القا می کرد. ولی الان یک جورهایی بوی ترس توی هوا می پیچد.


نه که بگویم پشیمانی یا نا امیدی. یا تصمیم نادرست. اصلا نه که ته دلم بخواهد برگردم. نه که چیزی مثل دلتنگی یا گمگشتگی یا تنهایی یقه ام را گرفته باشد. اما یک چیزی ته دلم می رود و می آید. مخصوصا وقتی مثل الان در سکوت نشسته ام و با کمر قوز کرده که حوصله ندارم صافش کنم، چرندیات تایپ می کنم. می روم نگاهکی به صفحه ایمیل می اندازم و برمیگردم همینجا. نه که انتظار سختی اش را نداشتم... فقط سختی اش یک کمی متفاوت هست. مثل غافلگیری های زمین فوتبال که همه توانت را گذاشته ای نوک حمله ی حریف به دروازه ات نزدیک نشود، ولی آخر کار یک مدافع آخر می آید و توپ را می چسباند ته دروازه ات. هر وقت حساب می کنم چند روز اینجا بوده ایم، از این نتیجه گیری ها خنده ام می گیرد! ولی خب، هر روز خدا، نتیجه گیری خودش را هم دارد... مسئولیت تصمیمی که بر اساس آن خط صاف دو زندگی را کج کردم روز به روز بیشتر سنگینی می کند. می گویند به وقت پیری آدم دایم به گذشته فکر می کند. شاید الان به اندازه ی کافی پیر شده ام که یک چیزی مثل حسرت دست از سرم بر نمیدارد. یک غم سیاه چسبناک که از زیر گلو سرازیر می شود و راه نفس کشیدن را آرام آرام سد می کند، همان زمان که دیوارهای اتاق مطالعه ی پدرم پشت صفحه ی گوشی دست نیافتنی تر از همیشه به نظر می رسد، و من به این فکر می کنم که خواهر کوچیکه باید دلش به حال من بسوزد که اینجا با آغوش باز هر خطری را پذیرفته ام، یا من دلم به حال او بسوزد که ... نمی دانم این دلسوزی را حس کرده اید یا نه... مثل وقتی که کفش نیمه کهنه ی یک عزیزی را جلوی در می بینید و یک دفعه انگار خستگی تمام کیلومتر های طی شده با آن می آید می نشیند روی دلتان. دلسوزی ای که از سر اتفاقات ناگوار نیست، فقط از سر «انسان بودن» و «رنج کشیدن» هست. و وقتی که می بینم پدرم دارد برای سال اول هنرستان او لپ تاپ را آماده ی استفاده می کند، همان حس دلسوزی دیدن کفش های نیمه کهنه روی قلبم می نشیند. جرات ندارم به انتهای راه فکر کنم، که موفق می شویم یا نه، و حتی اگر موفق بشویم، تکلیف بقیه چه می شود، و آیا می توانیم کاری برای بقیه هم انجام بدهیم، و اینکه خانواده ی ۲۸ ساله ی من چقدر راحت دچار بعد مسافت شد. و چه چیزی می تواند این دوری را بعد از سالها جبران کند.


دیروز مصادف با روز اتحاد آلمان، تولد من هم بود. خیلی لطیف، ملو، و خوشایند... همراه با یک دوچرخه ی شهری، یک نامه ی صمیمی و پر از درختانی که به جای زرد، قرمز تحویل پاییز می دهند. ولی احساس می کنم هر روز کمتر از روز قبل حوصله یا تمرکز نوشتن را دارم. شاید فکر می کردم نوشتن از اولین روز کاری ام، اولین خانه مان، اولین موزه ای که رفتیم یا اولین سینمایی که خواهیم رفت، هیجان انگیز تر از این حرفها باشد. ولی یک چرخدنده ی اساسی این داخل شکسته و درست بشو هم نیست. یک خانه ی نسبتا موقت امروز پیدا کردیم، و شما هم هر ظاهری که دلتان می خواهد فعلا برای آن متصور بشوید، فقط سقفش کوتاه باشد، و توی دیوار هایش هم مثل کندوی عسل پر از قفسه های به درد نخور ۳۰ در ۳۰. 

روز ۵۰۴: هلمهولتز

برخلاف دو روز گذشته، امروز بارانی شروع می شود. هوا البته کیفیتی دارد که کمتر تجربه اش کرده ام، شاید در ارتفاعات کوه های شمال... ترکیبی از شبنم هوای مه گرفته، و قطرات ریز باران که فقط جلوی چراغ ماشین ها ظاهر می شوند. شال و کلاه می کنیم و با اعتماد به نقشه ی گوگل، پیاده روی مان را از بین ساختمان آغاز می کنیم. شلوغی خیابان ها درست مثل دو روز گذشته است. دوچرخه سوارها هر چند ثانیه یکبار از کنارمان می گذرند، دسته ی دانش آموزان عرض خیابان ها را طی می کنند. ماشین ها از زیر چراغ های سبز گازشان را می گیرند... هواگرفته است، و مثل آب خنک روی تشنگی، بعد از دو روز آفتابی، و البته چندماه تابستان ایران، حسابی می چسبد. ۲۰ دقیقه پیاده روی ما را به دشتی به گستردگی حداقل ۱۰-۱۲ زمین فوتبال می رساند، که آن طرفش ساختمان موسسه است. یک مسیر پا کوب (یا بهتر بگویم چرخ کوب) محو، جهت را برایمان مشخص می کند. برای یک لحظه احساس می کنیم کیلومترها از تکنولوژی، و به قول ماه بانو «مثل دبستانی های روستایی» باید ۱۰-۱۲ کیلومتر از میان جنگل بگذریم تا به مدرسه مان برسیم.



خوشبختانه زمین زیاد گل آلود نشده. و بعد از ۲۰ دقیقه عرض دشت را طی می کنیم و به اتوبانی می رسیم که آنطرفش سر در هلمهولتز، با همان فونت و رنگ قرمز همیشگی مشخص است.


دقایق اول حضورمان با خوش آمد گویی گرم «مارا لنا» می گذرد. با خوشرویی دانه دانه کاغذهای راهنما را از قفسه بیرون می کشد و برای هر کدام چند دقیقه داستان می بافد. یکی راهنمای دانشجوهای دکترا ست، یکی راهنمای پروتکل های برنامه نویسی. امنیت اطلاعات، آشنایی با موسسه، ... و در نهایت کار با یک گیفت بگ به همراه ماگ و خودکار به هر دو نفرمان تمام می شود.چند دقیقه ای را جع به اینکه سوپروایزرم را دیده ام یا نه، و اینکه آیا گردنبند انار ماه بانو - که انگار در فرهنگ بعضی از فرانسوی ها من جمله مارا خوش شانسی می آورد- واقعیست، صحبت می کنیم، و در نهایت او  را که سعی دارد با تکرار کردن کد کارت اکسس من به فرانسوی، آن را فقط تا طبقه ی بالا که دفترش است حفظ کند تنها می گذاریم و به آفیس انیستیتو، چند صدمتر آنطرف تر می رویم. چند دقیقه بیشتر را در آفیس خانم ادلینگر هم می گذرانیم، قرار داد را امضا می کنیم، باز هم برگه های بیشتر، و در نهایت به سمت ساختمان قبل برمیگردیم.



اتاق -به ظاهر موقت- ما طبقه ی همکف است: حدود ۶ در ۵ متر، با یک میز مرکزی و چندتایی صندلی کار. عکس ۵ نفر از دانشمندان زن برتر ریاضی و علوم طبیعی روی دیوار چسبیده شده، و در اتاق هم پر است از تکه های کمیک آکادمیک. نمای پنجره ی اتاق به سمت یک ردیف درخت، و بعد هم ساختمان کناریست. آنطرف راهرو درب اتاق یک دانشجو باز است، و نمای پنجره ی اتاقش را دید می زنم، که به سمت دشت وسیع پشت موسسه است (نه آن دشتی که ما از داخلش گذشتیم)، همانی که ورای آن، اگر هوا صاف باشد، می توان بخشی از دیواره ی بیرونی استادیوم آلیانس آره نا را دید. سوپروایزرم همانجا ما را پیدا می کند. یک جمله به انگلیسی، یک جمله به فارسی به ما خوشامد می گوید و خبر می دهد که در سمینار ۱۱ و نیم طبقه ی بالا حاضر باشم. جایی که افراد جدید، من جمله من را معرفی می کنند. و ما هم باید در یکی دو جمله خودمان را معرفی کنیم. و بعد هم سرپرست قد بلند، خوش هیکل و دیوانه ی آلمانی، که حوصله ندارد پله ها را مثل بقیه پایین بیاید و ۵ تا یکی همه را می پرد، به افتخار ما تق تق می کوبد روی میز و بقیه هم دست می زنند.



ناهار را با سوپروایزر می گذرانیم. نیم ساعتی فارغ از مکان و زمان، فارسی بلغور می کنیم و از مهاجرت می گوییم، و خاطرات نان گرم و کله پاچه و غیره! که البته برای مایی که ۳ روز بیشتر نیست که از ایران دور هستیم نوستالژی نیست، ولی برای او که ۱۵ سالی می شود به ایران برنگشته چرا. کارهای جدی مان می ماند برای ۱ اکتبر،‌و البته من قطعا باید همچنان به مطالعاتم ادامه بدهم. چند روز دیگر قرار ملاقات برای اجاره ی خانه داریم... این ۶ ماه آینده فاز بعدی ماجراجویی ماست. ۳ ماه فرصت برای تمدید ویزا، و ۶ ماه دیگر هم تحویل ارزیابی استاد به موسسه، برای اینکه بدانیم رفتنی هستیم یا ماندنی!



احساسات متفاوت و شاید حتی متناقضی پشت این نریشن سراسر توصیفی دارم. زیاد توانی بابت تفسیر به هدر ندادم، شاید چون متن از ۱۰ صفحه هم می گذرد، شاید چون دوست داشتم فعلا تکه های خاطرات این روزهایم را ثبت کنم. هرچه باشد، فعلا می دانم که شروع اتفاقات سه سال آینده از امروز بوده است. از محوطه ی وسیعی که حضور در آن مثل رویا بود. و اتاق هایی که شاید بعدا پر از خاطره شود. فعلا می دانم شاید ۲ سال دیگر عکس دوستانه ای از الکس، دانشجوی اتاق بغلی را بگذارم که یک کلمه ازش پرسیدم کافی ماشین کجاست، و او ذوق زده از سر جایش بلند شد تا آن سر راهرو آمد و طرز کار ماشین را به من یاد داد. امروز، روز اول هلمهولتز بود.