بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۸۷: میپل

بعضی وقتها، واژه ها حاصل یک ذهن مشوش و روح ناآرام و طوفانی رام نشده هستند، و همین که زمان می گذرد، تک تک از صفحه ی ذهن محو می شوند و انتهایش چیزی نمی ماند جز چند جمله که صرفا بگویی چه بود و چه شد... شنبه ی این هفته خانواده ی ۳ نفره ی خواهرم به کانادا مهاجرت کردند، بعد از ماهها که خواهرم پذیرشش را گرفت و سفارت رفتند و وسایل را فروختند و خانه را تحویل دادند، نوبت رفتن شد.


روزی که پروازتان بود، به اندازه ی یک وبلاگ کامل حرف داشتم برایت! می خواستم قدیم ها را بازگویی کنم و خاطرات را بریزم وسط، از آرزوهایی که هر دومان داشتیم و حالا تو زودتر به یکی شان رسیدی. کل کل هایمان را بگویم، و از حس و حال خواهر کوچیکه که بیشتر از همه دلم برای او می سوزد، وقتی که ما هم رفتنی شده باشیم... ولی حالا که ۵-۶ روز گذشته، همان واژه های ایمپالسی ته نشین شده اند و چکیده اش شده اینکه بگویم امیدوارم مسیر زیبای زندگی تان را زیبا تر طی کنید، و از ناراحتی های مهاجرت به دور باشید، و به خوشی هایش نزدیک تر. ما اینجا یک برادر و یک خواهر، و بامزه ترین مرد کوچک دنیا را دیگر کنار خودمان نداریم، ولی همه مان می دانیم که برای بدست آوردن، همیشه باید از دست داد. و اینکه تراژدی معنایش را در این کشور خراب شده پیدا می کند که برای ساده ترین زندگی امن و با پشتوانه هم باید از همه چیزت دست بکشی و یک دنیا را پشت سرت رها کنی و دوباره شروع کنی. امیدوارم که فمیلی ریونیون ها در ابعاد وسیع، زودتر از چیزی که فکرش را می کنیم اتفاق بیافتد، چه در سرزمین عقاب دوسر، چه کنار درختان افرا، و چه هر نقطه ی دیگری از زمین که آدم برای رسیدن به ساده ترین نوع آرامش، به فکر فرار نیافتد.


امضاء: خزنده ی برادر   

روز ۴۸۶: بازگشت به ۹۵ در نیمه شب

شاید اگر از دوستان گذشته و امروزم، از بارز ترین اخلاقم بپرسی، خیلی هاشان بگویند «غیب شوندگی». بعضی وقتها دست خودم نیست، اما بعضی وقتها هم دست خودم هست. آنجایی ناخواسته می شود که یکدفعه دلم را می زند... همه چیز. دیالوگ هایی که دارم، خنده ها و تکه پرانی ها، محیط و آدمهایش، دغدغه هایی از جنس غریب، شلوغی و همهمه و یکنواختی و جنگ و ... وقتی خود خواسته غیب می شوم، بیشتر زمانیست که نمی خواهم چشمی روی زندگی ام باشد. شاید بخاطر ترس همیشگی ام از شکست خوردن جلوی چشم بقیه هست، شاید هم صرفا فضول دانم پر شده و دوست دارم راهم را کج کنم و از کوچه پشتی ادامه بدهم.


دو سال پیش تا الان، ترکیبی از این دو نوع غیب شوندگی رخ داد. اعتراف می کنم که ورود به ارشد یکی از غلیظ ترین لحظات زندگی ام بود. از یک جهت بسیار مثبت، چون پایان یک مسیر شکست خورده بود، و از جهتی وحشتناک، چون در دام تماس هایی افتاده بودم که راه فراری هم از آن نبود. نه فقط بخاطر آدمش، بلکه بخاطر مدت زمانش، و مکانش، و تمام چیزهای ناخواسته ای که حضور در یک جمع ثابت چند نفره به من تحمیل کرده بود. من هنوز هم به دور از دورویی، اعتراف می کنم که ۲ سال ارشد و همه ی آدمهایش را مانند یک خاطره ی شیرین در آغوش فکر می کشم، حتی با اینکه با پس زمینه ی دانشگاه رنگ آمیزی شده، و حتی با اینکه نقاط چرخش عجیبی در خود داشت. ولی باز هم یادم می آید که شاید ۹۰ درصد آنچیزی که الان هستم نتیجه ی همان روزهاست.


امشب در ادامه ی یک روز پر فراز و نشیب، زیر باد ملایم و مرطوب کولری که بالاخره امروز راهش انداختم، و بعد از باخت مفتضحانه ی انگلیس جلوی هلند، ۱ ساعتی سعی خواب داشتم. بدشانس هم هستم چون گوشی ماه بانو درست لحظه ای که در حال سقوط به دره ی خواب بودم زنگ خورد و نتیجه اش شد ساعت ۴ و نیم و منی که دارم زیر همان باد ملایم و مرطوب تایپ می کنم. هوس کردم نگاهی به پروفایل اینستاگرامم بیاندازم که حدود یکی دو ماه بعد از شروع ارشد بازش کرده بودم و از دو و نیم سال پیش تا الان هم به حال خودش رها شده. اول چند ده تا درخواست فالو را از آدمهایی که حتی اسمشان را هم یادم رفته بود دیدم. بعد سری به یک سری لایک و منشن های چند وقت اخیر زدم. و بعد هم یک دور روی عکس های خودم گشتم. همه ی اینها مرا به یاد حس و حالی انداخت که انگار این مدت فراموشش کرده ام. توضیحش سخت هست و شاید هم گمراه کننده. شروعش از تمام آدمهای زندگی ام هستند. نمی دانم تجربه کرده اید حس دیدن یک عکس چند نفره از جمعی که شما هم زمانی بینشان بودید، و خودخواسته آنها را ترک کردید... و حالا خنده و سرزندگی را در چهره شان می خوانید، و یک ثانیه به خودتان می گویید چه چیزی را از دست داده اید؟ و بعد انگار که همزمان با عکس دیدن شما، آنها هم متوجه حضورتان شده باشند، فکر می کنید که پوزخندی می زنند و بهتان می گویند: «زمان ارزشمندی را از دست دادی رفیق... زمانی که می توانستیم کنار هم باشیم» و اندکی حسادت با حسرت قاطی می شود، اما شاید یکدفعه غرور و کمی هم خشم این سد را بشکند، اگر که این دوری به دلیلی بوده باشد. اگر مثلا ۱ سالی را به دور از همه صرف یک کار مهم کرده باشید، و این غرور بهتان می گوید که به همه بگویید این دوری ها ثمره داشته... با عکس، با نوشته، یا حضوری بروید و توی صورت همه فریاد بزنید که «من موفق شدم»... به همه ی آنهایی که ترکشان کرده ام سری زدم. و یادم افتاد که یک زمان باید تلافی همه ی سختی هایی که کشیده ایم را با یک جایزه ی از جنس غرور و افتخار در بیاوریم. همه ی غایبان خود خواسته مستحق این لحظه در زندگی شان هستند. و من هم با تمام وجود دلم همین را می خواهد. اینکه بعد از مدتها به spotlight برسی در حالیکه قد کشیده ای، و گردنت راست است.


این حس را می شناسم، و می دانم شاید بیشتر از ۱ روز دوام نداشته باشد. شاید همین پسفردا بازهم بگویم بهترین قدرت ماورایی، ناپدید شدن و غیرمرئی ماندن است، و به من چه که بقیه بدانند من چه می کنم... شاید هم ایندفعه ماندگار باشد، به تبع لحظه ی مهمی که در شرفش هستم. بدم نمی آید نوکی به این احساس هم بزنم. شاید باز هم ۱ سالی دنیای اطرافم را زیبا توصیف کنم، و زیبا منتشر کنم، و باز هم خسته از یک روتین بی معنا، ناپدید بشوم و در سکوت زندگی را ادامه بدهم.


امضاء: خزنده ی کمپانی مارول   

روز ۴۸۵: اندکی غرق شویم در قصه

۱ ماه پیش بود که چند نفری مهمان داشتیم و میان صحبت های تکه و پاره با بقیه، نگاهم روی کتابهایی که در قفسه ی بین کاناپه ها چیده شده اند سر می خورد. 


« آره واقعا دنیایی شده... (باید تا یکسال آینده وقت کنم و قضیه گودل را بخوانم) ... مردم هم بدبختن، دیگه چی دارن واسه از دست دادن... (کتاب خوبی بود؟ نه... شاید هیچ وقت هرگز رهایم مکن را به کسی توصیه نکنم. ولی خوب بود...) نه ما هم منتظر ویزا هستیم (یادش بخیر... همین ماه رمضان ها بود که مسیح باز مصلوب را خواندم. چقدر چسبید!) ایشالا که زودتر بیاد ( آه... ارباب حلقه ها!) »


و همینجا بود که دید زدن هایم تمام شد و منتظر رفتن مهمان ها شدم تا بروم سراغ کتاب The fellowship of the ring و با ولع ساعت ۱۲ شب شروع کنم به خواندنش. تازه یادم آمد که من هابیت را خوانده بودم، و همینطور اندکی از کتاب اول ارباب حلقه ها را، همان نمایشگاه کتاب ۵-۶ سال پیش که با دوستم رفته بودم و از انتشارات جنگل نسخه انگلیسی آفستش را خریدم... و حالا احساس می کردم سالهاست که تشنه ی یک قصه ی خوب هستم، که البته سال اغراق است چون همین چند ماه پیش «پیرمرد ۱۰۰ ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» را خواندم، و حتی یک ماه قبلش «hitch hikers guide to the galaxy» را،‌ ولی انگار که ۱۰ سال میان چرخدنده های صنعت چرخیده ام و جز سیمان و بتن قدم روی هیچ زمینی نگذاشته ام و ۱۰۰ سال است بار سفر نبسته ام و الی آخر. باز هم یاد حرف دوستم افتاده ام که می گفت ایرانی ها قصه دوست دارند... درست می گفت.


بیشتر از زمان مترو سواری فرصت خواندن نمی شود، ولی توی همین یک هفته ۱۰۰ صفحه ای از کتاب اول ارباب حلقه ها خواندم. دیشب که بحث قصه شده بود، یاد کتاب Alice in wonderland خواهرم افتادم که چند سال پیش هدیه گرفته بود، و بعدش هم یاد تعریف کردن های پر آب و تاب دوست قدیمی وسط جرعه های قهوه فرانسه و پک های غلیظ سیگار از زیر و بم داستان سرایی های لوئیس کارول. وقتی که ساعت به سرعت به ۱۰ شب نزدیک می شد و وقت رفتن. شاید مطالعات یکی دو روزه ی جنگ های جهانی و جنگ سرد (به دنباله ی چرنوبیلی که سریالش به سرم انداخت بروم و ذره بین روی دقیقه به دقیقه ی داستانش بگیرم) هم بی تاثیر نبود که یاد دوستم، و بعد هم لوئیس کارول بیافتم... باز هم بخاطر دقایق پر هیجان دیگری که از اسکادران آلمانی و فلیت انگلستانی می گفت و تک لحظه های سرنوشت ساز که چگونه با رندی یا اشتباه مهلک یک شخص، سرنوشت جهان را تغییر داد. بخاطر تحلیل های سیاسی فیلم bridge of spies و تعریف حماسی دیوار برلین... خلاصه که به خواهرم گفتم برای این یک ماهی که اینجا هستم، کتابش را قرض بگیرم و بخوانم. ارباب حلقه ها را کنار گذاشتم و دیشب ۵۰ صفحه ای از آلیس خواندم.


در حضیض ترین لحظه ی مطالعه و عطش خواندن، ترسم از این بود که این هیجان ها هیچ وقت بازنگردند. دلم می سوخت برای خزنده ای که شاید هیچ وقت دیگر دلش دیوانه وار نخواهد که کتابی را به دست بگیرد. خودم را گول می زدم و کمی از کرختی را می گذاشتم به پای مطالعات درسی و تحقیقاتی که دیگر وقت و حوصله برای ادبیات نگذاشته، حتی سعی می کردم با افتخار بهانه تراشی کنم، اما در دل غصه ی نخواندن داشتم، و یاد شخیصت نویسنده ی «اگر شبی از شب های زمستان مسافری» کالوینو می افتادم که با حسرت به زن کتاب خوان زیر آفتاب دلپذیر نگاه می کرد. حالا بدون اینکه خودم بخواهم یا بدانم، شاید متاثر از این روزهای سرنوشت ساز زندگی، به آغوش فیکشن پناه برده ام، و صد البته خودم را پس نکشیده ام. حدسم همین است که رفتن من را وادار به این رفتار کرده، شاید اینکه قبل از اینکه سرنوشت من را از زندگی شناخته شده ام جدا کند، خودم با دستهای خودم ذهنم را از واقعیات پیرامون جدا کنم. چرا که ماه بانو هم با شدت اندکی بیشتر، و با عشقی بچه گانه از «کتابش» حرف می زند که می خواهد بخواند و تمامش کند و برود سراغ بعدی. 


امضاء: خزنده ی شب هزار و یکم   

روز ۴۸۴: عوارض خروج از حماقت

- سیلوین تسون برای هزینه های مالی ای که باید برای جدا شدن از جامعه و شروع یک زندگی ایزوله در جنگل بپردازد، عبارت جالبی با مفهوم check out fee یا یک همچین چیزی بکار می برد، و طعنه آمیز می گوید این دنیا مثل یک بار است که موقع خارج شدن از آن باید هزینه بپردازی، نه موقع ورود و خرید نوشیدنی. سیلوین تسون تا بحال اپلای نکرده بود، در حالی که مشمول سربازی هم باشد، تا بفهمد هزینه هایی که داده صرفا یک سوء تفاهم ساده از این مفهوم بوده!


کاش با جزئیات یادداشت می کردم که هزینه های مالی ریز و درشتی که در این مسیر پرداختیم چقدر بوده. ۲۰ میلیون تومان ودیعه سربازی و ۱۵ میلیون خرید مدرک و یکی دو میلیون ترجمه ی مدارک و ۱۰ میلیون بلیت و  اینها را که همه می دانند. جالبش آن هزینه های ریز «کارت بکش» اداره جات هست که باورت نمی شود! ۱۱ تومن اینطرف، ۲۰ تومن آن طرف، ۵۰ تومن هزینه تمبر، ۱۰ تومن هزینه ی کوفت، و یکهو می بینی توی یک رفت و برگشت اداری، ۳۰۰ تومنی پیاده شدی.


اینها به کنار، امروز ماه بانو مدارک و ریزنمراتم را برده بود برای ترجمه. بعد یکی دو ساعت دیدم ۶۰۰ تومن کارت کشیده. زنگ که زدم کارد می زدی خونش در نمی آمد. خلاصه ی توضیحاتش را می توان منیفستی بر صفت (بوق) دانست: اول اینکه مدرک ارشدم را یکبار داده بودم برای ترجمه که سفارت اصلش را از من گرفت. برای ترجمه ی دوباره، برده بودیم پیش همان دارالترجمه ولی خب... دلیل نمی شود که! پول ترجمه همان قبلیست. و زمانش هم همینطور. دوم اینکه ریزنمرات را همراه با کارنامه لاتین برده بود تا یکجورهایی کمک حساب شود و شاید هم هزینه ها کمتر بشود. ولی خب باز هم دلیلی ندارد! بالاخره مترجم پولش را می گیرد. جالب تر از اینها نکته ی سوم بود که به ازای هر ترم کارنامه، ۱۵ تومنی کاسب می شوند. و باور کنید که مهم نیست ترم ۱۰ کلاسه باشد یا یک ۳ واحدی پروژه. همین که ترم جدید هست، ضربدر فی می شود. و بدین ترتیب بود که دوتا کارنامه و دوتا مدرک ناقابل، ۶۰۰ تومن پول ترجمه و مهرش می شود.


فرآیند مهاجرت تحصیلی کارزار هیجان انگیزیست بین یک طرف که می گوید «حالا که میروی، می دوشمت» و طرف مقابل که «من که دارم می روم، هر غلطی خواستی بکن» و بدین ترتیب هزینه ای می پردازید تا از اتحادیه ی ابلهان جدا شوید، و بدین ترتیب آیا دلیلی برای برگشتن می ماند؟ چند وقت پیش برای واگذاری مالکیت تام به پدر، رفته بودیم یک اداره ی ثبت اسناد و این حرفا، که به ما گفته بود فلان ساعت باز می کند، ولی فلان ساعت بعلاوه ی ۱ ساعت و نیم دیرتر باز کرد. دامادمان، که آنها هم هفته ی بعد راهی هستند، به طرف گفت: اشکال نداره... شما هم یه دلیل دیگه برای اینکه بریم و دیگه پشت سرمون رو نگاه نکنیم... و شاید بیشتر از این نشود حرص خورد!


- امروز از یکجا آمده بودند برای بررسی شرکت برای دانش بنیانی. مسئول فنی شان عجیب شبیه به نیکلاس کیج بود. هوس کردم یکبار دیگر فیس آف ببینم... من دچار مرض شباهت یابی هستم. اگر ۱۰ دقیقه کنار من تلویزیون تماشا کنید، ۵ نفر را نشان می کنم برایتان که شبیه به یک کس دیگری هست خلاصه. از این اپلیکیشن ها هنوز نداریم؟


امضاء: خزنده ی در خرج  

روز ۴۸۳: بوی سقز

در ادامه بحث شیرین گذشته،‌ می توانم اشاره کنم به بوی سقز، که در کسری از ثانیه من را می برد به خیابانی در پونک که روزی روزگاری آنجا کودکی ام گذشت. به یک روز بسیار خاص می روم، وقتی که هوا کمی گرفته بود، مثل هوای گرفته ی بهار قبل از باران سیل آسا، و من از بین نرده های بالکن یواشکی مردم خیابان را دید می زدم و جیمز باند وار سعی می کردم از دید یک مظنون خیالی پنهان بمانم. ذهنم آن لحظه از خاطرات را فقط توانسته با در و دیوار خانه پر کند، نه با آدم ها... یعنی در این لحظه ی خاص انگار کسی در خانه نیست و سکوت حکمفرماست.


بعد از آن میرسم به مغازه ی صاحبخانه مان که علت اصلی اتصال بوی سقز با این دوره از کودکی من است، شاید آن دوران برای اولین بار با طعم سقز آشنا شدم. مغازه هم مانند بقیه ی سازه های دیگر، در نظرم غول پیکر و وسیع به نظر می رسد، درست از جنس همان تصوراتی که وقتی بعد از گذر ۲۰ سال از کودکی تان به محلی برمیگردید می بینید که انگار همه چیز ۳ سایز کوچک تر شده! آنجا را با پفک نمکی های کوچک و پاستیل آلبالویی به یاد دارم، و همینطور با یک مدل شیرینی مثل مارشمالو که رویش از این شکلات رنگی ریزه میزه تزئینی ها ریخته اند.


سقز من را یاد یک هفته تابستانی در روستای سنگده هم می اندازد،‌همان زمانی که وقتی همه در گرمای تیغ زیر کولر خواب بودند، من با آلبوم فوبیای برکینگ بنجامین کارهایم را می کردم، و بعدش هم می رفتم در جنگلی در ۴۰۰-۵۰۰ متری ساختمان، جایی که بوی تند صمغ درخت های کاج یا یک مدل درخت دیگر، از تنه ی زخم آنها بیرون می زد، فقط و فقط بخاطر همین عطر ناب. البته که صمغ آن درخت ها خوردنی نیست! ولی خب بویش درست مثل همین آدامسی هست که در دهانم می چرخد. همین ... اینها همه خاطراتی بود که در یک ثانیه بعد از خوردن آدامس سقز، همین ۳۰ دقیقه پیش از ذهنم گذشت.


هنوز منتظر اعلام نتایج ویزا هستیم و روز به روز کد های اضافه شده به لیست را مرور می کنیم. تایید مدارک کارشناسی و ریزنمراتم هم آخرین تماس من با فضای اداری مزخرف سازمان دانشجویی و حومه است که امیدوارم تا فردا صبح به سرانجام برسد. تقریبا کار شرکتم را تمام کرده ام و سفت چسبیده ام به کتابی که سوپروایزرم معرفی کرد. امروز دوباره ۱۰۰ صفحه برگشتم  به عقب و خوانده هایم را یک جا نت برداری کردم تا از تلنبار ناگهانی مطالعاتم، یک تصویر مرتب از موضوع بسازم. این دوره از مطالعه برایم حتی بیشتر از آدامس سقز دلنشین و نوستالژی تحریک کن بود، چرا که بعد از مدتها باز هم بوی فضای آکادمیک و خواندن و یادگرفتن و آشنا شدن را می شنوم. 


امضاء: خزنده ی گیاهی