بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۵۹

مقطع دوم راهنمایی درسی داشتیم به اسم «دستور زبان فارسی» که متفاوت از درس ادبیات بود. کتاب جداگانه ای هم داشت. معلم درس، جوانی بود کوتاه قد و لاغر اندام با موی پرپشت و صورت جمع و جور که چشمان درشت و لبخند کشیده اش را به زحمت در خودش جا داده بود و دو گوش برگشته مثل دو تکه گل رس که مجسمه ساز با عجله و بدون ظرافت آنها را دو طرف جمجمه بچسباند از میان موی سر بیرون زده بود. تن صدای بالایی داشت و با سرزندگی و حرکات بی وقفه و آونگی دست صحبت میکرد. قبل و بعد از کلاس ها با قدم های بلند و سریع، عجولانه از میان دانش آموزهای نخودی راهنمایی زیگ زاگ می رفت و راهرو را از اتاق دبیران تا اتاق کلاس ها طی می کرد.


آن طور که تعریف می کرد، دوست کم و بیش صمیمی نویسنده و شاعران معروفی مثل غزوه و امیرخانی بود. وبسایتی هم داشتند به اسم نون والقلم که داستان های کوتاه عمدتا با مضمون جنگ در آن منتشر کرده بودند. علاقه و انگیزه اش برای نویسندگی و تلاش آن برای انتقال به دانش آموزان چیزی نبود که بتوان به راحتی در معلم های آموزش و پرورش یافت. ما انتظار داشتیم یا حداقل پیش بینی می کردیم که او هم مثل باقی معلمها سر کلاس حاضر شود و کتابش را باز کند، صفحه را اعلام کند، نامی را ببرد و از او بخواهد متن را روخوانی کند، هر از گاهی با بی میلی از جا برخیزد و گچ را بردارد و کلمه ای روی تخته بنویسد و تا جای ممکن از دست سوالهای دانش آموزان در برود و کلاس را به هر زحمت که شده به انتها برساند تا صدای رستگاری زنگ تفریح همه مان را از ۱ ساعت دیگر اتلاف وقت نجات بدهد، و البته او هم از این قاعده ی دانش آموزی مستثنا نبود که با نیامدنش قند توی دلمان آب کند چرا که حالا فرصت این را داشتیم که راهی حیاط مدرسه بشویم و ۱ ساعتی فوتبال بازی کنیم. اما او تصمیم گرفته بود که معنایی تازه در این یک ساعت های بیهوده بدمد، تصمیمی که با طنزی تلخ همیشه با تشر و سرتکان دادن های نارضایتی اکثر دانش آموزان پاسخ داده میشد، درست مثل آن لحظه که در کلاس اجتماعی یا تاریخ یا دینی یک نفر جرات میکرد دست بلند کند و از معلم سوالی برآمده از کنجکاوی اما بی ربط به متن درس بپرسد تا هدف خشم و اعتراض های بقیه قرار بگیرد که «وقت کلاس را نگیر و بگذار کتاب زودتر تمام بشود». تصمیم او این بود: کلاس در دو قسمت برگزار میشود، برخی از جلسه ها به خواندن کتاب می پردازیم، و برای باقی جلسات یک مسابقه ی داستان نویسی برگزار میکنیم. بچه های کلاس در گروه های دو الی سه نفری در مقابل هم قرار می گیرند. هر هفته یک نفر از یک گروه داستان کوتاهی می نویسد و به همراه هم گروهی ها آن را ویرایش میکند. در کلاس داستان را می خواند و گروه مقابل باید هر طور که شده از واو به واو داستان ایراد بگیرد و آن را نقد کند. نقد ویرایشی، دستور زبانی، ادبی و خلاصه هر مشکل ملا نقطی که می توان به آن فکر کرد. در عوض گروه نویسنده باید در برابر نقدها پاسخگو باشد و علاوه بر آن به نقاط قوت داستان هم اشاره کند، و در نهایت لیست نقاط قوت در برابر نقد ها امتیاز گروه ها را تعیین می کند.


من با ۲ دانش آموز بی حال و تنبل همگروه شدم، که نه علاقه اش را داشتند نه حوصله اش را و نه اراده اش را که سر نوبت، داستانشان را بنویسند. در مقابل، مثلا گروهی داشتیم متشکل از ۳ نفر خوش ذوق و خوش قلم و زرنگ، که رمان می خواندند و زنگ های تفریح طبقه ی منفی یک با سال بالایی ها می گشتند و از کلیدر و قیصر امین پور و گادفادر ماریو پازو حرف می زدند. گروه ما البته در نقد کردن و ایراد گرفتن خیلی هم بد عمل نکرد، اما هر ۳ نوبت داستان نویسی به دوش من افتاد. برای داستان دوم و مقابل آن گروه چغر ماریو پازو خوان بود که تصمیم گرفتم طنز بنویسم. به یاد ندارم چطور این ایده به ذهنم رسید اما داستان در باره ی دو مارمولک بود. دو «خزنده» به اسم رومئو و ژولیت. داستان در باره ی رومئو بود که عشق بی دریغ ابراز میکند اما ژولیت حوصله ی این «خز بازی» ها را ندارد. در واقع ژولیت که از پدری خزنده و مادر جونده به دنیا آمده بود یک خزنده ی واقعی نبود، وگرنه که خزنده ها عاشق خز بازی هستند. خلاصه که رومئو یک روز به کوره ی ژولیت سر می زند، جایی که خانواده ی ژولیت زندگی می کنند. رومئو می نشیند زیر پنجره ی کوره و شروع می کند به بلغور کردن شعری عاشقانه اما ژولیت از کوره در می رود و به رومئو می گوید برود گم بشود. رومئو می پرسد کجا؟ و ژولیت پاسخ میدهد «هر جهنم دره ای که می خواهی برو.» رومئو هم که از این درخواست گیج شده، بعد از مدتی تفکر دره ی غربی جهنم را انتخاب می کند و رهسپار آنجا می شود... ادامه ی داستان از خاطرم پاک شده و به یاد ندارم سرنوشت رومئو چه شد. اما یادم می آید داستان بازخورد مثبتی داشت و گروه منتقد را به دردسر انداخت. مثلا یادم می آید به کلمه ی «خز بازی» ایراد گرفتند و گفتند این واژه زیبنده ی متن داستانی نیست اما معلم دفاع ما را پذیرفت که گفتیم این استفاده ای هجو از کلمه ای هجو و بی معنا در یک متن طنز رادیویی ست و ایرادی ندارد که نویسنده با این واژه شوخی کرده. و این را هم یادم می آید که آن داستان سبب شد بعدها وبلاگم را «خزنده» نام گذاری کنم... و این را هم یادم می آید که معلم بخاطر برگزاری این مسابقه و «تمرکز نداشتن روی کتاب درسی» از طرف والدین و از کانال مسئولین مدرسه مورد پرسش و مواخذه قرار گرفت و اگر درست خاطرم باشد سال بعدش از مدرسه رفت.


بخشی از علت بیان این ماجرا یادآوری خاطرات شیرینی از گذشته بود، و اندکی هم تاسف بابت نظام تحصیلی که چنین فعالیت هایی در کلاسهای درس با این واکنش ها مواجه می شود، فعالیت هایی که هنوز هم اثراتش همراه ما مانده، وقتی که داستانی می خوانیم و متنی به رشته ی تحریر در می آوریم، وقتی که ناخودآگاه چشممان زمختی های متن را به دام می اندازد و قلممان سعی میکند آن را با ظرافت ترمیم کند. اما دلیل اصلی که امشب این خاطره را به یاد آوردم، خواندن متنی در اینترنت بود که تصادفی به آن برخورده بودم. ماجرا از این قرار است که یک اکانت ترامبلر به اسم writing prompts هر از چندگاهی شروعی چند جمله ای از یک داستان کوتاه را می نویسد و از بقیه می خواهد آن را تکمیل کنند. یکی از داستان ها با این ایده شروع می شود که «یک روز حین درست کردن ساندویچ تست، مواد را به طور تصادفی طبق سمبلی شیطانی برای احضار شیطان روی نان می چینید و یک شیطان در آشپزخانه ی شما ظاهر می شود...» توصیه می کنم این داستان را که با عبارت Occult sandwich نام گذاری شده بخوانید. دو سه اکانت این داستان را یکی پس از دیگری ادامه داده اند، هر کدامشان از ادامه ی داستان نفر قبل. داستان بسیار لذت بخش و بامزه بود، با طنزهایی از جنس دست انداختن ایده ها و واقعیات جدی. در کامنت ها هم نوشته بودند که این داستان بیشتر از نیمی از سریال های آبکی این روزها ارزش خواندن و دیدن دارد و اگر فیلمی بر اساس این داستان ساخته شود حاضرند مبلغ گزافی هم بابت بلیت بپردازند.


کتاب شهرهای ناپیدای کالوینو را چند روز پیش دوباره آغاز کردم و این بار با علاقه ی تمام ادامه اش دادم. به عقیده ی من داستان چه بلند چه کوتاه، از هر ژانری که میخواهد باشد، خواسته یا ناخواسته باید پیغامی را دنبال کند. منظورم این نیست که نویسنده برود بالای منبر و درس اخلاق بدهد و شما داستان های کلید اسرار بخوانید. خواندن یک داستان خوب در عین سرگرم کردن، شما را چند صفحه یکبار به فکر فرو می برد، گاهی لحظاتی از زندگی خودتان را به خاطرتان می آورد و تا سالها و شاید هم تا همیشه برای شما یادآوری می شود، و شما هم بخش هایی از آن را ناخواسته با عبارت «به قول فلان کتاب» برای دیگران نقل می کنید. چگونه ممکن است هم بالای منبر نرفت و هم پیغامی را (حتی به ناخودآگاه) دنبال کرد؟ خب، پاسخ همین سوال است که نویسنده ی خوب را از بد جدا می کند، و مهمتر آنکه این فرآیند هرگز ارادی و آگاهانه نیست و نخواهد بود. کالوینو اما برای من یک استثناست و برای همین هم هست که بیشتر از هر نویسنده ی دیگری رمزآلودگی قلمش را دوست دارم. کالوینو داستانی نقل می کند که در نگاه اول گویی هیچ تماسی با هیچ بعدی از زندگی تان و افکارتان ندارد. اما حین خواندن آن بیش از هر داستان دیگری لذت می برم و البته با گذشت زمان بیشتر و بیشتر آن را کشف می کنم. و بیش از هر اسم دیگری میگویم «به قول کالوینو». اگر بخواهید داستانی از کالوینو را روزنامه وار برای کسی تعریف کنید مجبور می شوید تمام کتاب را با جزئیات تعریف کنید، چون هیچ خلاصه ای از داستان نیست که بتوانید از دل کتاب بیرون بکشید و غیبت بخش های دیگر کتاب به آن ضربه ی جدی نزند. حین خواندن شهرهای ناپیدا به این فکر می کردم که این استثنا چه معنایی دارد. کالوینو چطور داستانی می گوید بی نهایت غریب و اگزوتیک، و در عین حال لذت بخش، و این بوم سفید چطور چارچوب افکار بعدی قرار می گیرد وقتی که خودش در وهله ی اول یک فکر آشنای منسجم ندارد. امشب با خواندن داستان عجیب ساندویچ شیطانی و لذت کودکانه و خالصی که از آن بردم به این فکر کردم که شاید واقعا درست می گویند که فارغ از هر ایده و تاثیر و پیغامی، آدم قصه دوست دارد. چرا داستان رومئو و ژولیت بهترین داستان گروه داستان نویسی ما بود، و چرا با خواندن چند خط از داستان ساندویچ شیطانی متوقف نشدم؟ شاید به همان دلیلی که با خواندن چند خط اول داستان اول کمدی های کیهانی متوقف نشدم، و به ویژه با خواندن چند خط اول کتاب «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» که مثال بارز این حقیقت است. قصه گفتن و قصه شنیدن لذت بخش است، و اگرچه سن من چندان به دور کرسی نشینی و قصه های پدربزرگ قد نمیدهد اما احتمالا بزرگترها تایید کنند که در امتداد زمان تجربه ای لذت بخش و تکرار نشدنی گم شده.

روز ۵۵۸

به هنگام تغییر، فارغ التحصیلی، اسباب کشی، تغییر شغل، حسی داریم شبیه به تشویش، که حتی اگر تغییر، خود رخداد مثبتی باشد، مثل لایه ای از غبار درخشش شادی و امید را کم فروغ میکند. با خاطرات شیرین و مسیر پیشرفت پیش روی در هم می آمیزد و مدت زمانی درونمان جا خوش میکند، تا اینکه مشغله ی جدید و اندکی هم گذرزمان رقیقش کند.تغییر تنها تابعی از واقعیت زنده بودن و زنده ماندن و گذر زمان است، و رخداد آن ارتباط چندانی با کیفیت و کمیت زندگی ندارد. شاید اگر جیبمان پر باشد یکی دو خانه ای کمتر عوض کنیم، اگر چهره ای برای ملاقات بعد از کار داشته باشیم دیرتر به فکر رفتن از شهر بیافتیم... اما بعید میدانم دفتر زندگی کسی خالی از حداقل چندتایی درام تراژیک تغییر باشد. همین که زنده ایم و همین که در یک خط مستقیم بی رحمانه به جلو هل داده میشویم، یعنی با این حس بیگانه نیستیم. هیچ کداممان.


و من هم استثنا نبوده ام. در این دو سال بیشتر از چوب خطم هم تغییر چشیده ام. اما این بار داستانی متفاوت بود، و اندکی شگفتی با خود به همراه داشت، و اندکی هم تفکر، کمی هم علاقه برای نوشتن درباره ی اینکه علت و منشاش این حس چه میتواند باشد؟ شاید توضیح را بتوان در همان ایده ی قدیمی یافت که ما آرامش خاطر را در عادت و تکرارمی یابیم. اینکه در روزمرگی هراس رخداد غیرمنتظره را نداریم. به امید دیدن دوباره ی درخت های جلوی خانه، ایستگاه های قطار و اتوبوس، و میز و صندلی اتاق کار، همانگونه که روز قبل ترکشان کردیم، از خواب بیدار می شویم، افکار و جنب و جوش ما، به هر دلیل که باشد، بر بستر امن الگوها جاری می شوند، و دیگر معمایی برای کشف کردن وجود ندارد. اما این آیا تمام ماجراست؟


فردا صبح که از خواب بیدار شوم و کتری برقی را روشن کنم و لباسهایم را از جلوی در بردارم و نیم لیوانی چای بنوشم و صبحانه ام را از دست ماه بانو بگیرم و از خانه بیرون بزنم، از همان مسیر همیشگی ۷ ماه اخیر وارد ایستگاه مترو می شوم و منتظر آمدن متروی همان خط همیشگی می شوم، اما چند ایستگاهی زودتر از قطار پیاده می شوم و منتظر اتوبوسی میمانم که نهایتا من را به ساختمان یکی از موسسه های فرانهوفر می رساند، احتمالا جلوی درب ورودی همکارهایم را ملاقات کنم و وارد ساختمان شویم تا به ما خوش آمد بگویند، اطلاعات لازم و وسایل جدید را تحویلمان بدهند و بعد از آن به سوپروایزر بپیوندیم. امروز بعد از دوسال حضور در سنتر هلمهولتز وسایلم را از اتاق جمع کردم و روی میز آفیس موسسه قراردادم، قهوه آماده کردم و چند دقیقه ای در محوطه ی مشرف به دشت سرسبز و استادیوم آلیانز روی نیمکت نشستم، و بعد از آن هم به سمت گیت ورودی راه افتادم و کارتم را تحویل دادم. چند ماه پیش بود که سوپروایزر از موقعیت جدید کاری اش رونمایی کرد، و ایده ی انتقال گروه مان به فرانهوفر را مطرح کرد. از لحاظ فعالیت ها و روند کاری مان تغییر چندانی رخ نمیداد، و هرچه بود هم به باور همه مان مثبت بود. ما می بایست همان روند کنونی را ادامه میدادیم، به تمام کردن پروگرم دکترایمان میپرداختیم، پروژه های جدید را با همدیگر شریک میشدیم و نیم نگاهی هم به بزرگتر شدن گروه میداشتیم، اما حالا به جای رد شدن از گیت سفید رنگ هلمهولتز و پیاده روی ۵ دقیقه ای و رسیدن به ساختمان چوبی آی سی بی، باید با اتوبوس ۶۲ به ساختمان شیشه ای و ۱۰-۱۵ طبقه ای مرکز شهر می رفتیم و در اتاق های جدید روبروی همدیگر می نشستیم. نیمچه برخوردی که با آدمها داشتیم حالا شامل چهره ها و صداهای تازه میشد.


این تغییر به هیچ وجه قابل مقایسه با دفعات قبلی نیست. همکارها همان هستند، و فعالیت ها همان. ماهیت کار تفاوتی نخواهد کرد. حتی بزرگترین بخش این تغییر، که مکان فیزیکی موسسه و اتاق کار و میز و صندلی است هم متاثر از قرنطینه ی ۱ ساله و محدود شدن رفت و آمد ها کاملا رنگ باخته. به قول بقیه فقط سربرگ چرکنویس هایمان و آدرس ایمیل مان تغییر میکند. حتی برای به سرانجام رساندن برخی کارهای نیمه تمام، یک قرارداد میهمان با موسسه ی قبل امضا کردیم و هر زمان نیاز باشد به آفیس سر میزنیم. اما هنوز هم این حس چسبناک خاکستری احوالاتم را حتی اندک لحظاتی درگیر خودش کرده. قبل از سفر به مونیخ و تخلیه ی خانه مان در تهران، هر چند ساعت یک بار از اتاقهایی که خالی و خالی تر میشدند عکس می گرفتیم، و همینطور زمانی که درب را قفل کردیم و بیرون زدیم. این «شام آخر» ها به ازای هر بندی که ما را به شهر و آدمهایش زنجیر می کرد تکرار شد، خانه، محله، دوستان، همکاران... ایستگاه های دم کرده و پرازدحام مترو خاطرات ۱۵ ساله را توی صورتم پرت می کردند و حالا من باید به ازای هر ایستگاهی که «آخرین بار» از آن رد می شدم، لحظه ای بیشتر توقف می کردم، نگاهی به در و دیوارش می انداختم، و آنگاه اجازه ی گذر داشتم. کیوسکی که هر از چندگاهی از آن قهوه می گرفتم، و چهره ی سرایدار ساختمان که بعد از بیش از ۲۰ سال دیدن هزارباره ی خنده و خستگی و شادابی و فرسودگی اش... این ها ادامه داشت تا زمانی که بعد از پیاده شدن از هواپیما همه ی اجزای فضا خبر از تازگی میداد، و دیگر هیچ خیابان و ساختمانی برای تو خاطره ای به همراه نداشت و همه چیز صفحه ی سفیدی بود که صد البته تا چند سال بعد پر میشد از خطوط در هم تنیده که داستانها در خود حبس دارند.


این خداحافظی ها باز هم تکرار شد، حتی برای ترک کردن اتاقی که فقط برای ۲۰ روز بعد از رسیدن در آن سکونت داشتیم. و نه تنها برای کوتاه ترین ها تکرار شد، بلکه برای شیرین ترین تغییرات هم تکرار شد! خانه ی اول را، قوطی کبریت ۲۹ متری با همسایه های دیوانه اش و صدای دریلی که ۱ سال تمام گوشمان را پر کرده بود، بدون لحظه ای درنگ و افسوس ترک کردیم، اما این حس تشویش و غم جایش را در ذهن ما پیدا کرد. و ما باز هم مراسم شام آخر را تا آخرین سنت و عادت اجرا کردیم. برای آخرین بار به پارک نزدیک خانه سر زدیم و برای آخرین بار روی تخت دراز کشیدیم، برای آخرین بار عکس گرفتیم و حتی برای آخرین بار به همسایه های پرسروصدا در دلمان فحش دادیم. ظاهرا روانشناس ها اسمی برای این شام آخر ها دارند، closure، و اگر فیلم analyze this را دیده باشید احتمالا لحظه ای لبخند به لب تان آمده. بله، دقیقا همان کلوژری که برای بستن پرونده های باز زندگی نیاز هستند. آخرین خداحافظی و آخرین خنده... شگفتی ندارد که عوض کردن شهر و خانه، و خداحافظی با دوست و خانواده نیازمند کلوژر باشد. ولی همانطور که گفتم، این تغییر آخر، همانی که بخاطرش نهایتا باید چند ایستگاهی زودتر پیاده شوم، بازهم حس همیشگی را برانگیخت و طلب کلوژر کرد.


شاید پاسخ در همان چرخه ی عادت و روزمرگی ضروری باشد. خاطرات، تنبل و ترسو هستند. تا وقتی که فرصت زنده ماندن و پنهان شدن روی در و دیوار را داشته باشند هیچ وقت به سراغت نمی آیند، ولی همینکه اولین نشانه از ترک شدن را ببینند با عجز و لابه هجوم می آورند. و به دست و پایت آویزان می شوند تا تکلیفت را با آنها معلوم کنی. اگر ۱۰ سال هم در یک اداره کار کنی، تمام ۱۰ سال از پله ها بالا خواهی رفت و پایین خواهی آمد، و آخرین چیزی که ذهنت را مشغول خودش خواهد کرد، همین پله هاست. ولی حالا که میخواهی بروی، تک تک پله ها از تو می خواهند یکبار دیگر به آنها فکر کنی، و تو را از این می ترسانند که ممکن است فراموششان کنی. چه ترس بیهوده ای! چه کسی از فراموش کردن یک پله ی بی اهمیت غصه میخورد؟ اما خاطرات راهش را بلدند. خاطرات به تو تلقین می کنند که «این پله نیست که اهمیت دارد، مهم تویی هستی که مدت زمانی پله ها بالا و پایین کرده ای» و بعد پیشنهاد می دهند که «برای فراموش نکردن خودت هم که شده، یکبار دیگر، اما این بار با دقت و شمرده شمرده پله ها را طی کن» و با خودت زمزمه میکنی این آخرین باریست که از پله ی اول پایین می آیم، و حالا این آخرین باریست که از پله ی دوم پایین می آیم و این آخرین باریست که...


می بینی؟ مشکل ابعاد و کیفیت تغییر نیست. مشکل حتی خوبی یا بدی آن هم نیست. مشکل آنجاست که یکدفعه از خواب روزمرگی سراسیمه می پری و ضروری میبینی که برای صندوقچه ی خاطراتت قفلی دست و پا کنی. آیا این به این معناست که در روزمرگی فرو نرفتن و لذت بردن از تک تک لحظات مشکل را حل می کند؟ بعید میدانم. اولا مگر می شود در روزمرگی فرو نرفت و به پله ها و کاشی ها عادت نکرد؟ در لحظه زندگی کردن فقط به درد پوستر فیلم های هالیوودی و کتابهای زرد می خورد. بعد هم حتی اگر این ممکن بود، آیا زایش خاطرات بیشتر را به همراه نخواهد داشت؟ و دلبستگی و عادت بیشتر را، و هجوم سخت تر «یادش بخیر» ها را؟ شاید اصلا این اسمش مشکل نباشد. به قول همان استعاره ی کلیشه ای و رنگ و رو رفته ی کلاویه های سیاه و سفید پیانو، شاید زیبایی زندگی در همین پر شدن ترک های خوشبختی با غم چسبناک خداحافظی باشد. هزینه اش یک کلوژر ساده و مختصر هم است. چرا که نه؟ نهایتش می خواهی برای آخرین بار دستی به دیوار بکشی، و آخرین فنجان قهوه را برای خودت دم کنی. و میخواهی قدمی کند کنی و چند ثانیه ای به پشت سر نگاه بیاندازی. اگر این غم و تشویش ماندگار نباشد، بگذار رخ بدهد! ته تهش می شود یک عکس یادگاری، چه بهتر.


خانه ی موقت زمان آمدن مان به مونیخ، یک دشت وسیع و سرسبز با موسسه فاصله داشت. روزهای اول پیاده، و چند روز آخر با دوچرخه از وسط همین دشت به محل کار می رفتم. مرکز خریدی کنار همان دشت بود و کنار آن هم یک شعبه مک دونالدز. امروز کارتم را تحویل دادم و به جای سوار اتوبوس شدن، راهم را از وسط همان دشت گرفتم و نیم ساعتی پیاده روی کردم تا به مرکز خرید برسم و ماه بانو را یک بار دیگر آنجا ملاقات کنم. چرخی در پاساژی زدیم که تفاوت زیادی کرده بود، و بعد هم در همان مک دونالدز ناهار مختصری خوردیم. با یادآوری غروب های اولین پاییز و زمستان خوش می گذراندیم و به ژانگولر بازی من که منجر به پاره شدن کیف پتوی روتختی مان میخندیدیم. به او یادآوری کردم که این چرخه ی زندگی چه جالب، متقارن به سر جای اولش برگشت. قرینه با همان روزهای اول، از موسسه بیرون آمدم و دشت را طی کردم و به خانه برگشتیم و چند روز دیگر هم ماه بانو سفری به ایران خواهد داشت.