بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۵۶

- در پی ادامه ی واکسیناسیون و پایین آمدن آمار و بالا رفتن امید و فراموش کردن اوضاع و غیره، ما هم کمی مایل تر شدیم به گشت و گذار، و البته نوسانات روحی هم بی تاثیر نبود. این دو سه روز میرویم همان وست پارک همیشگی که البته این روزها سبزتر و درختانش انبوه تر و بوته هایش پر از شکوفه شده. وسعت دید بالای تپه را که همیشه از آن چشم به چشم انداز نیمی از شهر میدوختیم حالا شاخ و برگ درختان به کلی محدود کرده. اما کمی قبل تر مپز گوگل را باز کردیم و به قرعه ی شانس یکی از لکه های سبز روی نقشه را انتخاب کردیم و با یکی دوتا اتوبوس و مترو رسیدیم به آنجا. یک پارک جنگلی تقریبا به اندازه ی همان وست پارک و محدود تر از پارک دم خانه ی قبلی، اما بکر تر و وحشی تر بود. رودخانه داشت و درختانی با ریشه های بیرون زده از خاک، و دشت پر از قاصدک و زنبورهای ولگرد، و یک جاده ی خاکی برای تردد ۲-۳ نفر شانه به شانه، و البته کمی قبل ترش یک رستوران + biergarten کنار رودخانه. متفق القول با ماه بانو بر این باور بودیم که دربند ورژن مونیخ را کشف کرده ایم. البته نه از بابت کوه و پستی بلندی ها و منوی رستوران، بلکه از بابت تخت و نیمکت های کنار رودخانه. به هوای همان رفتیم رستوران و فهمیدیم آن بخش متعلق به بیرگارتنش هست که هنوز بخاطر قرنطینه باز نشده و ما هم توی ذوقمان خورد، ولی نشستیم و یک پیش غذای مکزیکی و سیب زمینی سرخ کرده سفارش دادیم و نشستیم زیر بارانی که ۲ دقیقه بعد باریدن گرفت.





- دور سوم دانشجو گرفتنمان چند هفته پیش شروع شد. ۴۰ درصد از کاندیداها ایرانی اند. ۱۴ نفر از ۳۳ نفر.  با هر بار دیدن اسم ایرانی یک بار ذهنم برمیگردد به شبهای توی وبسایت دانشگاهها گشتن و اپلای کردن و پذیرش و گرفتن ویزا و فروش وسایل و خرید بلیت و خداحافظی و فرودگاه. یکی دو روز پیش نشسته بودم خلاصه ی مناظره های ریاست جمهوری را میدیدم. و امروز به ماه بانو میگفتم که این سالها حتی ژست صحبت در باره ی مهاجرت دانشجوها را هم نمیگیرند دیگر. اتفاقا برعکس. تازگیها در تلویزیون مد شده حرف از این می زنند که اگر ناراضی هستی برو... ایکاش میدانستند وزن این فعل چقدر است.ایکاش میدانستند همین سه حرف این فعل امری یک روزی روی سرشان بدجور خراب می شود. چه بسا همین الان هم شاهد بقایای مدفون زیر آوارها هستیم...  کنار ایستگاه اتوبوسی که بعد از پیاده شدن مترو از آنجا به موسسه میروم یک ستون سنگی بزرگ هست که معمولا پوشیده می شود با پوسترهای تبلیغاتی. چند روزی هست یک پوستر زده اند با عنوان «what is my city». هر از چندگاهی که اتوبوس دیر میرسد می ایستم و کاغذها را میخوانم. یکی شان با دستخط بی رمق نوشته Traurigkeit «غم»