بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 569

با دوستی صحبت از تاثیر گذاری و جریان سازی هنرمند در جامعه بود، مشخصا ایران. تا حد زیادی هم نظر بودیم و تضاربی شکل نگرفت، بیشتر تایید رفت و برگشتی بود. ساعتی بعد دوستی دیگر لینک یک ویدیوی مصاحبه برایم فرستاد از مصطفی مستور در باره ی ایران. بخشی از آن را پررنگ کرده بود و می خواست نظرم را بداند، من هم خیلی حوصله ی تماشا نداشتم ولی حین چای نوشیدن بلاخره وقتی گذراندم. به تصادف دیدم که بخشی از صحبت مستور می گوید هنرمند وظیفه ی تاثیر گذاری ندارد. نقل قولی می آورد از فلانی که ادبیات هم مثل بازی بریج تفریح هست، و فقط ما دوست داریم بگوییم تفریح ما بهتر است. حضار مات و مبهوت در چند نوبت درخواست بسط موضوع دارند، او هم تاکید می کند که تغییرات از "روابط آدمی" می آید، همانها که ما گاهی با پدر صحبت می کنیم و گاهی با دوست. و حافظ از آن جهت که انسان پخته ای بوده در زندگی ما تاثیر دارد نه با شعر هایش.


سبک گفتار، شیوایی بیان، عمق استعاره ها و تشبیهات، اینها عامل پختگی تفکر نیستند، اما معلول آن چرا، مخصوصا اگر متکلم رابطه ای با "روایت" داشته باشد، شاعری، نویسنده ای، هنرمندی. اگر اسمش را نمیدانستم حدس میزدم وزیر صنعت و معدن یا مدیر ارتباطات و فناوری باید باشد. وزیر و مدیر و مهندس بودن که عیب نیست، اینکه مدیر و مهندس در باره ی مسایل جامعه شناختی و فلسفی صحبت کند هم همینطور. چطور که او هم اصلا مدیر و مهندس نیست، ادیب هست (البته شاید مدرکی نامرتبط هم داشته باشد که همه مان میدانیم چقدر میتواند مخصوصا برای ما ایرانی ها اتفاق بیافتد) ، اما اینکه در توصیف جامعه زبان مهندسی بکار ببری، یک کمی نمی چسبد. جامعه را انتگرال انسان ها ببینی از آن جهت که برای شناخت کل باید تمام اجزا را با هم جمع کرد، آن هم درست وقتی که به نامتعینی انسان و جامعه اقرار کرده ای. با برداشتی هولناک به رنج و نا امیدی مطلق را تفسیر به ایجاد امید بکنی؛ بگویی حالا فهمیده ایم راه دیگری نداریم و این خوب است. ساده لوحانه فکر کنی آوار فرهنگ و اخلاق در فردای تغییرات مثل کش تنبان برمیگردد سر جایش، اینکه ندانی تخریب یک روز می خواهد و ساختن یک قرن... و بعد از تمام اینها از مسئولیت نویسنده و هنرمند بگویی و برای این حرفها، دلیل مضحک و تاسف بار را تکرار کنی که "می شود از یک پیرمرد بی سواد بیشتر از کتابها درس زندگی گرفت"...


نوشته های من اینجا که احتمالا به اندازه ی حضار در همان جلسه هم خواننده نداشته باشد چه برسد به مجموع مخاطبین برنامه، و همین که تا اینجایش را خوانده اید منت بر سر من گذاشته اید، ولی برای دل خودم هم که شده خطاب قرار بدهم که بله جناب مستور، و دیگر عزیزان هم نظر؛ این حرفها ترفیع مقام تجربه ی بی واسطه زیسته نیست، به ذلت کشاندن هنر و تفکر متجلی در زبان ادبیات است. همان پیرمرد بی سواد را هم لابد نمیبینی که در سینه اش صدها قصه و پند و لالایی دارد، و همان درس زندگی اش سوار بر تمثیل ها و تشبیهات به گوشت میرسد. لابد بعد از این همه نوشتن نفهمیده ای که روایت ظرف تجربه است، حتی حواست نبود حین بیان همین نظرات، دست به دامن قصه ها و کتاب ها شدی. برق قلم همینگوی در چشم بشریت را ندیدی، و ردپای محونشدنی دیکنز در قرن نوزده اروپا را هم همینطور. نمیبینی هنوز هم با زبان اورول سیاست را صحبت می کنیم، توی به قول خودت اگزیستانسیالیست هم لابد اندیشه را از بغل دستی ات توی اتوبوس خط تجریش ولیعصر یاد گرفتی نه سارتر.  بله، درست است که یک فروشنده ی دوره گرد شاید عشقی آتشین تر از یک نویسنده تجربه کند. فقط نمیدانم چرا فکر کرده ای خوراک هنر احساس است. خیر. خوراک هنر، فهم احساس است. فهم عشق، فهم دوری، فهم ملال، فهم رویا... البته ایراد در خطای تحلیل نبود به نظرم، بیشتر در کمبود تحلیل بود. یک نفر در جمع می خواست کمی نقش دست یاری رسان از غیب را بازی کند و پرسشی مطرح کند که ذهن آشفته ی آقا مصطفی منظم شود. حرف از ساختار و عاملیت زد؛ یکجورهایی می خواست بفهماند که جناب، همه اش که شد عاملیت. ساختار کجاست؟ روایت منسجم کننده، ایده ی محوری، دال مرکزی، گفتمان، برادر آخر نمی شود همینطوری با هم مراوده کنیم و همه چیز خوب بشود. حرف از نهاد ها به میان آورد. جناب مستور پاسخ داد که در تکمیل حرف شما بگویم که بله، مثلا NGO ها هم نقش مهمی دارند. گویا اصلا فهمی شکل نگرفت. حالا چرا به این بنده خدا مصطفی بی آزار بند کرده ام. این تفکر هم مشت نمونه ی خروار این روزهای ما. ابتذال تفکر و اندیشه. اینکه همین دم دستی ها را زندگی کن، کافیست. سیاستمان هم همین است، اینکه می گویند نخبه ی سیاسی دنبال جامعه راه افتاده، نه که نخبه بیاید شعار جدید رو کند و تاریخ تظاهرات معلوم کند. آن روسری سفید را یک شهروند باید به سر چوب می زد تا یک جریان شکل بگیرد، نخبه که جریان سازی نمی کند. ولی نخبه پرسش درست را صورت بندی می کند، و تحلیلی پخته تر از صرف همبستگی های بی معنا و آرزواندیشی های هذیان گونه ارایه میدهد. با قسم و آیه که چیزی حل نمیشود، خدا را شکر تاریخ بی نوا هم گیر این جماعت افتاده گلچینی از رخداد های مشرق و مغرب می آورند بی آنکه قیاس را توجیه کنند. نخبه نمی گوید از فردا روز بترس یا نترس. می گوید فردا روز یعنی چه، و ترس یعنی چه. چرا باید ترسید و چرا نه. حالا هی پرچم جدید رو کن و با چوب بیافت دنبال هر کسی که از تو پرسید آخر این میهن پرستی کذایی که می گویی یعنی چه.


یادم می آید شاید پانزده بیست ساله بودم که کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" مستور را خواندم. آن زمان یک گارد بی دلیل در برابر ادبیات ایرانی داشتم، اما فارغ از آن همچنان از همه جهت جستجو می کردم. شاید سن و چشم خوانندگی درست و حسابی نداشتم، شاید الان اگر حوصله ی خواندنش را داشتم نظرم تغییر می کرد اما به هر حال همان زمان هم با مشقت و بی میلی کتاب چند ده صفحه ای را تمام کردم. چشم به زحمت روی واژه های خام و نپخته می کشیدم و منتظر میماندم نویسنده گفتار آگاهانه ی هستی شناسانه اش را تمام کند تا اندکی هم "قصه" به ما برسد. فکر می کنم حوصله ی نویسنده همین قدر یاری می کرده، خیلی بحث استعداد و توانایی نبوده، یعنی اینطور که من نظراتش را یافتم، به قول خودش انگار در و تخته ی افکار نویسنده و نوشته اش خوب چفت شده است.

نظرات 2 + ارسال نظر
مگهان سه‌شنبه 4 اردیبهشت 1403 ساعت 04:24 http://Meghan.blogsky.com

سلام
بعد خیلی وقت اومدم اینجا و در کمال ناباوری دیدم که هنوز به روز میشه و اتفاقی به پستی در مورد مصطفی مستور رسیدم
عجیبه، اینکه یه مثلا نویسنده طرز فکرش این باشه دیگه خیلی عجیبه کنجکاو شدم برم پیدا کنم مصاحبه رو…
یه کتاب داشت حکایت عشقی ب‌شین، بی‌قاف و بی‌نقطه به نظرم اون داستانش که چت بین دو نفر بود خیلی جذاب بود، تو همون سن ۱۶ ۱۷ سالگی خوندم خلاصه باید یه فرقی بین من و یکی مثل شما باشه دیگه متاسفانه کلی هم لذت برده بودم و سالهای بعدترش هم یادمه خوندم و از یادآوری حس ۱۶ ۱۷ سالگی و اون داستان باز لذت بردم.

سلام! بله افتان و خیزان همچنان دل نمیکنم از اینجا.
سوال اول اینکه عشق بی شین و بی قاف دیگه نقطه ش کجاست که بی نقطه هم باشه؟ سوال دوم اینکه مگه یکی مثل ما چشه که فرقی با یکی مثل شما باشه. سوال سوم، "متاسفانه" ش چی بود. لذت بردی دیگه.

میله بدون پرچم یکشنبه 10 دی 1402 ساعت 16:37

سلام بر خزنده
این که به طور عام بگوییم هنرمند وظیفه تاثیرگذاری ندارد یک نوعی زیر سوال بردن هنر است. من البته مطلب مورد اشاره را ندیده‌ام اما یاد جملاتی از فیلیپ راث افتادم که در یک مصاحبه بیان کرده بود... بد نیست اصل مطلب را بیاورم اگرچه ممکن است تکراری باشد اما به این موضوع مرتبط است:
«اگر از من بپرسید که تصور می‌کنم کتاب‌هایم تغییر فرهنگی ایجاد می‌کنند، پاسخ می‌دهم: نه. مطمئنا در برخی موارد رسوایی به بار می‌آورند، اما مردم به اینگونه رسوایی‌ها عادت دارند، این شیوه‌ی زندگی آنان است. اگر بپرسید آیا دلم می‌خواهد با کتاب‌هایم تغییر فرهنگی ایجاد کنم باز هم پاسخم منفی است. چیزی که من دلم می‌خواهد آن است که خوانندگان، وقتی کتاب‌هایم را می‌خوانند، رهسپار شوند ـ اگر بتوانم طوری آنها را رهسپار کنم که نویسندگان دیگر نمی‌کنند، به مقصودم رسیده ام. بعد رهایشان کنم که به دنیای قبلی‌شان بازگردند، به دنیایی که دیگران می‌کوشند آنها را تغییر دهند، قانع کنند، وسوسه کنند و زیر سلطه درآورند. بهترین خوانندگان به خاطر رهایی از آن‌همه جنجال به داستان رو می‌آورند؛ به این دلیل که آگاهی‌یی را بازیابند که دنیا با هر چه که داستانی نیست آن را مشروط و محدود کرده است.»
جمله آخر مد نظرم بود که این همان تاثیری است که یک هنرمند قاعدتاً باید برای کار خودش قایل باشد یا به آن چشم داشته باشد.

سلام بر میله ی عزیز.
"وظیفه" باید تعریف بشود اینجا، بله مثلا میگوییم وظیفه ی درخت ارتقای سطح زندگی ما نیست، ولی درخت را که میکاری اکسیژن تولید می شود و الی آخر. من هم موافقم این تاثیرات اجتماعی یا فرهنگی نباید وظیفه باشد، شاید اصلا این یک خودآگاهی مضر ایجاد کند که نویسنده یا هنرمند سعی کند به زور یک دغدغه بچپاند وسط اثر، ولی هنر و ادبیات خیلی وقتها یکی از پایه های چارچوب تغییرات بوده. من البته حساب هنر را از ادبیات جدا می کنم توی این مورد. اتفاقا این نقل فیلیپ راث خیلی به هنر های تجسمی و موسیقی هم می خورد. به ادبیات هم فبها، ولی ادبیات یک چیز دیگر هم دارد به نظرم، همانطور که گفتم ظرف تجربه میدهد. همانطور که واژه ظرف تفکر هست. در واقع جناب مستور از اینکه تغییر وظیفه ی هنرمند نیست، به این نتیجه می رسد که برای تغییر هیچ نیازی به هنر و ادبیات نیست. تو گویی که اصلا نیازی به غذای سالم تهیه کردن و خوردن نیست که. دهانت را باز نگه دار حرکت کن هر چیزی که اومد داخل ببلع.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد