بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 564: در ستایش پادشاه یونانی

یک اصطلاحی دارند خارجی ها... ما ایرانیها هم باید داشته باشیم. تقریبا مطمئنم یک شاعری یک کجا اشاره ای کرده و آن بیت یا مصرع تبدیل به معادل همین اصطلاح شده. از بی سوادی من هست که باید به خارجی ها تکیه کنم. خلاصه... اصطلاحی دارند به عبارت to touch someone's life. مفهومش به دل می نشیند، لذت دارد فکر کردن درباره اش. یک حالت اثرگذاری هست در زندگی کسی، طوری که نقطه ی شروعش را کسی متوجه نمی شود، و حتی شاید در طول سالیان هم به چشم نیاید. یک زمانی اما می شود که آن آدم برمیگردد به مسیر آمده نگاه می کند، و متوجه حضوری مداوم و بی انقطاع در پس زمینه ی تک تک لحظات زندگی اش می شود، و تصمیم هایی که گرفته، و موضوعاتی که به آن علاقه مند شده، کاری که انتخاب کرده، طوری که اگر آن حضور اثرگذار را از معادلات کنار بگذارد، می شود گفت یک آدم کاملا متفاوت می شود.  بیایید مثل یک مفهوم کیچ با این اثرگذاری برخورد نکنیم. مثلا فکر نکنیم که منظور، آن جملات قصار 10 ثانیه ای هست که می شود روی یک کارت پستال نوشت، و تو باید جمله ای در باب تلاش کردن و شکست خوردن بخوانی و ناگهان قوی تر بشوی. اصلا انگار هسته ی لازم این اثرگذاری، رخداد در ناخودآگاه و استمرار در زمان هست. این جریان معنا بخش باید زیر پوست تو در جریان داشته باشد، و فقط به اندازه ی خون در رگهایت توجه روزمره ات را جلب کند... هنر توان این را دارد که ظرف این استمرار باشد، و یک هنرمند میتواند آن کسی باشد که زندگی تو را لمس کرده، بی آنکه بفهمی.


اولین قطعات موزیک که به خاطر دارم به گوشم خورده اند، از ونجلیس بود و کیتارو. ظاهرا که باید بگوییم «ونگلیس» اما ایرانی ها (احتمالا بخاطر نوشتار نادرست روی نوار کاست های سالهای دور) بیشتر با تلفظ «ونجلیس» آشنا هستند. من هم با همین اسم دوم راحت ترم. از کیتارو، آلبوم جاده ی ابریشم و بهشت و زمین بود، و از ونجلیس آلبومی به نام ستاره های سربی که حدس میزنم همان آلبوم Direct ش بود. یک ضبط صوت سیاه رنگ داشتیم در اتاق مطالعه ی پدرم، هر از چندگاهی نوای موسیقی بلند می شد و آن حسی که حالا از کودکی به یاد می آورم را به من می بخشید. زمانی که ماشینمان هم مجهز به ضبط صوت شد، این دو نوار کاست کاندیداهای اصلی بودند. موزیک ونجلیس جشنواره ی صداها بود، و ملودی های سحرانگیز. تخیل من 10 ساله را تحریک میکرد و اجازه میداد چشمهایم را ببندم و فضای بی نهایت را تصور کنم، و آسمان شب و رد کهکشان راه شیری را که بلافاصله با نت های موزیک پیوند میخورد. سرگیجه ی سقوط در تونل the motion of stars و دویدن بین درختان کاج کوهستانی The will of wind و گوش سپردن به پژواک فلزی Metallic rain برای چند ثانیه، تا درام شروع به زدن کند. یک بار در مدرسه ی راهنمایی مان، سمینار نجوم بود. و من تصاویر منظومه ی شمسی را با موزیک پس زمینه ی Elsewhere می شنیدم، و با حیرت به خودم آفرین می گفتم که به درستی با شنیدن این موزیک در کودکی کهکشان ها را تخیل می کردم، چرا که موسیقی، موسیقی آسمان هاست. Monastery of La Rabida را می شنیدم و ستون های سفید یونانی به چشمم می آمدند... خیلی خیلی قبل تر از آنکه فیلم blade runner را ببینم، blush response را شنیدم. به دیالوگ اول قطعه گوش می کردم. کم کم متوجه می شدم چه می گویند. do you like our owl?... is it artificial?... of course it is. سالها بعد، یک روزی که به این قطعه گوش می کردم، به سرم زد این دیالوگ را سرچ کنم. از همانجا فیلم را پیدا کردم. جالب به نظر می رسید. همیشه می گویند که انتخاب کردن چند فیلم یا کتاب اول دشوار هست. اما برای من blade runner قطعا محبوب ترین فیلم هست، به همراه موسیقی متنش، و داستانش، و شاید علت و معلولی در کار نبود، و رزونانس چند رخداد با هم بود، اما شروع علاقه ی من به هوش مصنوعی و ربات در همان روز ها ریشه دارد... این دنیای پر از رمز و راز که با آینده ای نامعلوم مهر و موم شده، و افسار گسیختگی تکنولوژی و سرعت سرسام آور پیشرفت. سایبرپانک تعریف شده در در و دیوار شهر های فیلم، و موزیک memories of green وقتی که ریچل به حقیقت هستی اش پی برده. love theme که یک دور من را از درون خورد می کند و از نو می سازد.


سلیقه ی موسیقیایی من دچار تغییر و تحول بسیار زیادی شده. از یک زمانی به بعد با شوپن، درب صندوقچه ی کلاسیک را باز کردم. باخ را شناختم و بتهوون و برامس را. یک زمانی از سر تعارف به موزیک های متال عموهایم گوش می کردم ولی بعد از مدتی علاقه مندش شدم. طعم جاز را چشیدم، با چندتا از کارهای کم و بیش آشنای راک ارتباط برقرار کردم، اما ونجلیس همیشه با من بود. وقتی از مدرسه برمیگشتم و سی دی را در ضبط نقره ای رنگم می گذاشتم و یک ساعتی چرت میزدم، سر به شیشه ی اتوبوس تکیه میدادم تا به دانشگاه برسم، 3 نصفه شب زور میزدم صفحه ی آخر ترجمه را تمام کنم، برای کنکور ارشد میخواندم، هدستم را روی گوش سفت میکردم و کد می زدم، پشت فرمان بودم، 9 شب دهکده المپیک موقع برگشتن از تدریس زبان... ونجلیس برای من آرامش هست، و تفکر و لذت کشف. تصور بی نهایت و ابدیتی که در یک آن پیش از مرگ نهفته. ونجلیس دست بلند کرد و زندگی من را لمس کرد، بی آنکه من 10 ساله، یا 20 ساله، و یا حتی 30 ساله متوجه باشم. و زندگی میلیون ها نفر دیگر را هم همینطور. موسیقی او بستر اعتیاد من به دانستن بوده، و هیجانی که با خواندن رمان های آسیموف و دیدن فیلم های ریدلی اسکات دارم. تجربه ی سکوت پر از تفکر در تاریکی، که مثل تلخ ترین قهوه آرامش بخش است. به قول دوستان، نمیدانیم وقتی میمیریم چه می شود، فقط این را میدانیم که کسانی که دوستمان دارند دلشان برایمان تنگ خواهد شد.به این فکر می کردم که چه ملودی هایی و چه ایده هایی به همراه جسم او به خاک سپرده شدند. اما در آخر او کار خودش را کرد و قبل از مرگ میراثی انکار ناپذیر به جای گذاشت و در این میراث به ابدیت رسید، مثل تمام هنرمندان راستین دیگر... امیدوارم که در آخرین لحظه ی زندگی اش، موسیقی Intergalactic radio station را در ذهن نواخته باشد. و همراه با جمله ی آخر It's a great morning man با رضایت از زندگی، چشمانش را بسته باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد