بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۶۰: ۴۰ روز

یک ماه قبل ماه بانو رفت ایران. یک هفته ی قبلش درگیر خرید و جمع و جور کردن سوغاتیها بودیم. من از یکطرف تز میدادم که «این را بخریم؟» ماه بانو هم از آنطرف اطمینان میداد که «خیالت راحت هنوز جا داریم». این هنوز-جا-داریم ها روی هم جمع شد و نتیجه اش شد پازل بازی کردن با ۳۵ کیلو بار طوری که بتوان ۲۵ کیلو با اولویت بالا را ازش سوا کرد و توی چمدان جا داد. شکلات ها را در میاوردیم و مجسمه های سرامیکی هلندی را جایش می گذاشتیم. مجسمه ها را در میاوردیم و لباس می چپاندیم. آخرش هم به امید خوش اخلاقی مسئول مربوطه، چند کیلویی اضافه بار زدیم. اتفاقی هم نیافتاد. ماه بانو به سلامت بارش را چک این کرد و از گیت رد شد و بعد به دنبال اولین تجربه ی سفر تنهایی اش با این شرایط، فردایش رسید به تهران.


روزهای اول به شوخی و جدی می پرسیدم که جا خورده از این همه تفاوت؟ این ۲ سال دور بودن اثر کرده؟ ریه اش هنوز توانایی فیلتر هوای تهران را دارد؟ همیشه میگفتم وقتی بروی به ۱ هفته نکشیده اعصابت خورد می شود و آرزو میکنی کاش بلیت برگشت زودتر گرفته بودی. قبول نمیکرد. گفتم این دفعه خوشبختانه یا بدبختانه کرونا خورده به پستت. زیاد بین مردم نمی چرخی، برای همین شاید آنقدرها هم اعصابت خورد نشود. ولی بازهم اعصابش خورد میشد. شاید نه از دست بقیه، بلکه بخاطر شرایط بقیه. بخاطر اینکه در همین ۱ ماهی که آنجا بوده قیمت نان بیشتر شده. وضعیت کرونا بدتر شده، شاید بخاطر اینکه آرزوهای بقیه را ترسیم میکند روی فرصتی که نصیب ما شد و پیش خودش دنبال عدالت میگردد... بگذریم.


من هم از روز اول تمام تلاشم را کردم منظم و طبق برنامه زندگی کنم. ظرفها را نگذاریم برای آخر شب، لباسها را تلنبار نکنم روی چوب رختی. راستش یکی دوبار تجربه ی خانه تنها ماندن داشتم و میدانستم اگر وا بدهم چه بلایی سرم می آید. انصافا هم خوب مدیریت کردم. این هفته اوضاع بهم ریخت، همان چند شبی که با دو نفر استاد جنگ و جدل داشتم سر ادیت مقاله و به زحمت به موعد ثبت مقاله رساندمش. بعدش هم ۲ روزی بی حال وسط پذیرایی پخش زمین بودم. امروز دوباره کمربند همت سفت کردم و خانه را مرتب کردم تا این هفته ی آخر را هم به سلامت سپری کنیم.


این ماه دومین ماه حضور در محل کار جدید بود. اوضاع خیلی بهتر است. دپارتمان جمع و جور تر از جای قبلیست، خیلی ها همدیگر را شناخته ایم، فضای کاری مان به هم نزدیک تر هست. میز کار آرام تر و محیط کاری قشنگ تری داریم. مشغول پروژه های جذاب تر از همیشه شده ایم. از همه مهمتر، با اتوبوس و مترو یک ربع بیشتر از خانه فاصله ندارد، و این یعنی بعد از نزدیک به ۵ سال که در تهران و مونیخ ساعت ها در رفت و آمد سپری میکردم، حالا دیگر حتی فرصت بیرون آوردن کتاب از کیف و خواندنش را هم ندارم... ماه بانو خانواده اش را ملاقات کرده، من اولین بار با دوستان به یکی از روستاهای آلپ سفر کردم. او دانه دانه سوغاتی ها را تحویل داد و لبخند همه را ذره ذره نوشید، من سبزیجات خورد میکردم یک تغار سوپ درست میکردم او هم جمعه ها آبگوشتش را میخورد. من دانه دانه برایش هدیه خریدم و چین و چروک دار کادو کردم و گذاشتم توی کمد، او هم هدیه های تولدم را از این و آن گرفت و بار چمدان کرد. من در حال جمع و جور کردن کارهایم برای اینکه بعد از برگشتنش چند روزی مرخصی بگیرم، او هم مشغول رسیدگی به کارهایش در تهران تا با فراغ بال برگردد... آن وقت دوباره برمیگردد و بعد از ۴۰ روز همدیگر را در آغوش می کشیم و از زمین و زمان با آب و تاب حرف میزنیم و حسابی میخندیم و کادوهایمان را باز میکنیم و سورپرایز می شویم و وسایلمان را جمع میکنیم و یکی دو سفر می رویم و بعدش هم یکی دو وسیله ی خانه می گیریم و آخرش هم ۱۰ شب لم می دهیم روی کاناپه و چای قهوه می نوشیم و سودوکو حل می کنیم بعدش هم به جبران این ۴۰ روز به همدیگر زل می زنیم. تا سال سوم حضورمان در اینجا آغاز شود.