بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

تعارف ۹۷: anti-intellectualism in Americanl life

مدت زمانی هست که خواه ناخواه ذهنم درگیر یک سوال بزرگ، مبهم، ترسناک، ساده و در عین حال پیچیده شده است: «ما چه مرگمان شده؟» اینکه «ما» که هستیم، یا «چه مرگمان شده» دقیقا ناظر به کدام وضعیت هست، خودشان سوال های بعدی (یا قبلی) هستند. به قول معروف یک تعریف صحیح از یک سوال، نیمی از پاسخ سوال است.


تعریف سوال بماند، اما دغدغه ام از فکر کردن به این سوال، احساسیست که تقریبا تمام آدمها لحظه ای در زندگی شان به آن می رسند. لحظه ای که به سبب تغییرات محیط اطراف دچار الیناسیون وحشتناکی می شوند، طوری که دایم از خود می پرسند آیا من هنوز هم به این دسته از آدما تعلق دارم؟ این همان زمانیست که بحث شکاف نسل ها پیش می آید، زمانی که آدمها در برهه ای از زندگی احساس می کنند که همراه تمام ارزش های زندگی شان، از دنیا عقب مانده اند و دیگر کسی برای دغدغه هایشان تره هم خرد نمی کند. من حداقل به استناد سنم، نمی توانم بگویم که درگیر شکاف نسلی شده ام... این حس دور ماندگی بیشتر ناظر به «سلیقه ی زندگی» اکثر مردم هست. اینکه چرا دیگر هیچ کس حوصله ی بحث های بیشتر از ۱ دقیقه ای و تحمل شنیدن حرف های متفاوت و مخالف را ندارند. اینکه چرا دیگر حوصله ی خواندن یک کتاب ۵۰ صفحه ای هم پیدا نمی شود. اینکه چرا ساده انگاری احمقانه، راهنمای ما برای یافتن راه حل شده، و چرا نسبی گرایی مریض، مانع ما برای به چالش کشیدن سلایق هنری ست. اینکه به قول آسیموف چرا فکر می کنیم که «دموکراسی یعنی جهالت من به اندازه ی دانش تو اهمیت دارد» و چرا این جهالت کسی را آزار نمیدهد.


اگر چندساعتی به این سوالات فکر کنید، ذهنتان منفجر می شود از تمام چراها و چطورها. به مسایل از زاویه دید آموزش و تربیت فکر می کنید، و بعد به وجه کلان ماجرا و سیاست گذاری ها. به جنبه ی جامعه شناسی و در پس آن روانشناسی آن. به این فکر می کنید که آیا اصلا این یک مشکل است؟ و اگر بله، راه حلی دارد؟ به این فکر می کنید که دانشگاه باعث آن شده یا شبکه های اجتماعی. به دنبال «نشانگان» و «علت ها» می روید...


چند ماهی می شود که زیر یک سوال مبهم شکنجه می شوم و به دنبال پاسخ های یک ثانیه ای می روم، درست مثل اینکه یک انگل چسبیده به فرق سرم و من دست و پا می زنم و هرکاری می کنم که خودم را از شر آن خلاص کنم. اما بعد کمی نشستم تا نفسم جا بیاید! و به راهی فکر کردم برای اندیشیدن به تمام این مسایل، شاید در گام اول به راهی برای تعریف صحیح مساله... هنوز لیست کاملی از منابع مطالعاتی ندارم، و هر چقدر سعی کردم به عقب برگردم تا از ابتدا شروع کنم، راه بی انتها برایم باز بود. برای همین فکر کردم شاید بد نباشد از همان آخر شروع کنم. بدون اینکه به «چرا»های بی انتها فکر کنم، اول تکلیف خودم را با این «چیستی» مبهم معلوم کنم، و این مطمئنا شروعی خواهد بود برای مطالعات بعدی.


اولین کتابی که به دست گرفتم، کتاب ریچارد هافستدر با نام anti-intellectualism in American life است. اگرچه من در جامعه ی آمریکایی زندگی نمی کنم، و اگرچه اصلا نمی دانم که آیا تمام آنچه که حس می کنم نامش Anti-intellectualism است، و اگرچه این کتاب در سال ۱۹۶۳ منتشر شده، اما فکر می کردم تعاریفی در این کتاب در باب مسایلی ارایه شده باشد که برای من خالی از لطف نباشد.


تقریبا ۱۰ درصد از کتاب را مطالعه کرده ام، و بدم نمی آید برداشت هایم را اینجا در قالب همان تعارف های قدیمی کتاب بنویسم...

روز ۵۱۸: somethings meant to change

دو سه سال قبل تر از آن روز، پدر و بعد از آن مادر یکی دیگر از بچه ها فوت کرده بودند، و من هم همراه همین m و چند نفر دیگر کنار او مانده بودیم. شرایط سختی برای من هم بود، چون واکنش درست را بلد نبودم، نه بخاطر اینکه یک آنتی سوشیال هستم یا یک ساده لوح با EQ پایین... بخاطر اینکه دوستم را می شناختم، و سختی شرایطش را می فهمیدم، و با یک حالت نامتناهی رفتارها مواجه بودم. سعی کردم کمی عقبتر بایستم تا اتفاقات،‌روان و بدون درگیری سپری شوند، و به حالت آرامش دگردیس شده ی زندگی اش برگردیم...


۱ سالی بود که کم و بیش ارتباطم با m قطع شده بود. ۵ سال کارشناسی را با تمام پستی و بلندی ها با هم گذرانده بودیم. روز به روز در منجلاب کارشناسی بیشتر فرو می رفتیم، ولی وقتی ماشین را برمیداشتم و می رفتم دنبالش، و وقتی سوار می شد و پاکت وینستونش را می انداخت روی داشبورد و فرو میرفت توی صندلی، مغزمان از هر واقعیت مهم زندگی پاک می شد، و ما خطی از فانتزی را دنبال می کردیم که در آن یک پله از واقعیات بالاتر آمده ایم و فیلسوف مابانه به زیرپایمان نگاه می کنیم. حرفهایی را می زدیم که بعد از ۱۰ ثانیه هر کس دیگر را تا حد مرگ خسته می کرد، ولی ما این حرف ها را ۵ ساعت هم دنبال می کردیم. درک متقابل از یک شرایط ویژه ی روحی و شخصیتی، ما را به سمت سپری کردن ثانیه هایی هدایت می کرد که علی رغم تلخی بی نهایت واژه ها، طعم آرامش ابدی داشت. m تنها کسی بود که با شنیدن مثال زدن هایم از فوتبال و ارباب حلقه ها و پالپ فیکشن و نمایشنامه های سارتر و سه گانه ی کالوینو برای توضیح شرایط خمیازه نمی کشید، و من هم احتمالا برای او همین جایگاه را داشتم. m همان کسی بود که از بازگو کردن سیاهی های زندگی به او ابا نداشتم. این جور آدمها خیلی خطرناکند، چون هیچ وقت جلوی سقوطت به خلاء را نمی گیرند، و البته همنشینی شان بی نهایت شیرین است، چون چه لذتی بالاتر از رها شدن از قیدهای «بگویم-نگویم» و سقوط؟ بین ما دو نفر m بیشتر حرف می زد. بعضی وقتها بخاطر اینکه حرف بیشتری برای گفتن داشتن، و بعضی وقتها هم صرفا بخاطر اینکه من شنونده ی بهتری بودم، و البته او هم گوینده ی بهتری بود. شیرینی خاصی برایم داشت که صبر کنم تا در لحظه ی درست حرف درست را بزنم. به من حس نمایشنامه نویسی را میداد که می خواهد با ۱ جمله مو به تن بیننده راست کند. او برای من دانشنامه ی فیلم بود، و من هم برای او دانشنامه ی رمان و ادبیات.  او می دانست که یکی از بزرگ ترین  و بی جایگزین ترین لذت های زندگی من، حرف زدن از انتزاعی جات، و شکافتن رخداد ها تا آخرین لایه ی ممکن، و contemplation تا سر حد مرگ است. لذتی که بعد از کنکور ارشد دیگر زیاد اتفاق نیافتاد.


قبلتر هم دیده بودم، که حضور فیزیکی برای m یک ضرورت برای تداوم همنشینی هست. این البته برای هر کس دیگر هم صدق می کند. وقتی برای مقطع ارشد من ماندم دانشگاهمان و او رفت یک دانشگاه دیگر، به تدریج این ارتباط هم کمرنگ تر شد. من یکی دوبار با زنگ زدن هایم سورپرایزش کرده بودم، ولی دیگر همنشینی پررنگی اتفاق نیافتاد. هردویمان انگار می خواستیم آن دنیای سیاه قشنگ همانجا به پایان برسد، و ما برای همدیگر نمادی از همان روزگار بودیم که انگار نباید زیاد جلوی چشم هم باشیم. آخرین باری که دیدمش بهار ۹۷ بود. زنگ زد و گفت که حوالی خانه مان هست و اگر فرصت دارم بروم ببینمش. همان روزی بود که بهش گفتم یک ماه دیگر ازدواج می کنم. او هم ۱ دقیقه سرش را پایین انداخت و بعد گفت خیلی برایم خوشحال شده،‌ و بهش گفتم فعلا چیز زیادی نپرس، و او هم به روال سابق پذیرفت و بحث دیگری را شروع کرد... یکی دو ماه بعدش هم که دوباره به او پیغام دادم، یکی از همان خبرگرفتن های ناگهانی ام بود. می خواستم بگویم برویم «فایو استار» گیشا، همانجایی که وقتی جیب پولمان یک کمی بیشتر از حد معمول ور می آمد می رفتیم و ۳ ساعت چرندیاتمان را پای میز پیتزا به هم می بافتیم. همان پیغام بود که در جوابش خیلی ساده نوشته بود پدرش فوت کرده و سرش شلوغ هست. همان لحظه بود که ۱ دقیقه به اسکرین خیره شدم، و بعد بدون پاسخ گوشی را انداختم یک گوشه و رفتم. دو سه سال قبل تر، پدر و بعد از آن مادر یکی دیگر از بچه ها فوت کرده بودند، و من هم همراه همین m و چند نفر دیگر کنار او مانده بودیم... ولی این بار یک حس دیگر یقه ام را گرفت. هنوز هم نمی دانم چه حسی. حسی که اجازه نداد حتی یک کلمه برایش بنویسم، و یک لایه سیمان روی صفحه ی گوشی کشیده شد، و این مانع ساعت به ساعت ضخیم تر شد، تا اینکه چندماه گذشت و من دیگر نتوانستم به او زنگ بزنم، یا پیغامی بدهم... تا دم رفتن، وقتی که دوبار پیغام دادم و وقتی دیدم جواب نمی دهد، درست به واسطه ی همان درک متقابل لعنتی که همیشه داشتیم، ماجرا را رها کردم.


دیشب بعد از مدت ها به او پیغام دادم، و گفتم که دلم برایش تنگ شده، و گفت «بهت نمیاد» و گفتم «آخه عادت ندارم زیاد» و صحبتهایمان کم کم به سمت همان روز کشیده شد و من معذرت خواهی کردم و او هم گفت انتظاری از من نداشته ولی فکر نمی کرده غیبم بزند. وقتی گفتم انتظار همه چیز را ازت داشتم الا کنکور دکتری، گفت بیشتر از اینها تغییر کرده. مثلا اینکه سحرخیز شده، یا عاشق محیط آکادمیک هست. اینکه ۱ سال و نیم هست سیگار را گذاشته کنار. موسیقی های مورد علاقه اش مثل لایه های سنگ رسوبی درس های زمین شناسی، دفن شده و حالا دیگر به جای آلتربریج یا سیویل توایلایت و ریدیوهد، پست مالون گوش می دهد. و او تنها کسی بود که هنوز هم زیر خروارها تغییر، هنوز می شناختمش. انگار که منتظر فرصتیست برای برگشتن به همان سقوط قدیمی، تا این پوست تصنعی را بشکند و destructive تر از همیشه برگردد. مثل همیشه ردی از گذشته ام را در حرفهایش حس می کردم، و مطمئنم او هم همین حس را داشت. گذشته ای که با احتیاط کامل هر دویمان از کنارش رد شدیم، تا به زندگی جدید خود ساخته مان بچسبیم. تا شاید ۵۰ سال دیگر، فرو رفته توی صندلی بازنشستگی، باز هم سیگار وینستونش را در بیاورد و من از سارتر و فرگوسن برایش مثال بزنم، و یکبار دیگر سقوط لذت بخشمان را تجربه کنیم.

روز ۵۱۷: موتور شبانه

فلسفه اش را نمی دانم ولی چراغ خانه ها بعد از تاریکی، اکثرا و اغلب اوقات خاموش هستند. شاید بخاطر اینکه مردم بعد از تعطیلی کار، یکراست می روند پی خوش گذرانی شان، و این خوش گذرانی معمولا بیرون از خانه تعریف شده است، و برگشتنشان به خانه هم مصادف هست با خوابیدن. دلیلش هرچیزی که باشد، احتمالا چراغ خانه ی ما که بیشتر مواقع تا ۲ شب روشن هست خیلی توی چشم می زند. الان البته چراغ را خاموش کرده ام و ریسه و بالب های درخت کریسمس روشن هست، یک نور نیمه جان زرد مثل چراغ خواب که از پشت می زند و سایه ام را روی دیوار جلویی می سازد. خوشبختانه لپ تاپ جدید، نور کیبورد دارد. یادم می آید زمانهایی که نصفه شب پای لپ تاپ بودم و برای تایپ شماره ها، یا ویرگول و غیره باید کورمال کورمال دنبال جای دکمه های پرت می گشتم.



من اگرچه از سکوت و شب لذت می برم، اما ارادت خیلی خاصی به کار کردن شبانه ندارم. مساله این است که موتور کار من همیشه دیر روشن می شود. مثلا ۲ ساعت آخر کاری همیشه اندازه ی صبح تا ظهر کار می کنم. یا وقتی ماه بانو مشغول گشتن توی فضای مجازی و صحبت با خانواده اش هست، یا در حال خواندن آلمانی، من هم مثل یک بچه ی خوب می نشینم سر پروژه های شخصی ام، ولی آنقدر وسط کد ول می چرخم که ساعت ۱۱ شده باشد. آنوقت تازه گشایش اورکا رخ می دهد و انگشتانم به سرعت روی کیبورد لیز می خورد و جلو می رود.


کریسمس دو روز تعطیلی عمومی داریم، که موسسه لطف کرده یک روز سومی را هم اضافه کرده. امروز به قصد جایی نرفتیم و خواستیم یک کمی جلوی تلویزیون و سریال witcher ولو بشویم. نتیجه اش افسردگی درجه ۳ ساعت ده شب بود، بعلاوه ی اینکه ذخیره ی نانمان هم تمام شد. و برای فردا فقط ماکارونی داریم. نمی دانم قبلا تعریف کرده ام یا نه ولی اینجا سوپرمارکت ها را خیلی شدید تعطیل می کنند. یعنی اینطور که اگر قبل از تعطیلات خریدت را کردی، کردی. اگر نه باید چاقو و تیرکمان برداری بروی یک خرگوشی سنجابی چیزی شکار کنی تا مغازه ها باز بشود. در کل که فردا برویم بیرون هم به کله مان سرمای دسامبر بخورد، هم ریشه مان از توی تخت خواب بریده بشود. فردایش یک روز فرصت دارم بروم موسسه و با GPU server آفیس ور بروم و یاد بگیرم چطور ازش استفاده کنم، تا ۲-۳ روز بعد را از دست ندهم.