بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 572: ضرورت ملالت از سر بیکاری

خوشبختانه به نسلی تعلق دارم که زمانی از بیکاری حوصله اش سر می رفته. یعنی می نشسته کنج اتاق در حالی که کتاب داستانش دو شب پیش تمام شده، پنج شش شبکه ی تلویزیون هم جز اخبار و گفتگوهای بدرد نخور برنامه ی دیگری نداشته. دو روز باید صبر می کرده برای فوتبال های لیگ قهرمانان، یک هفته برای قسمت بعد شب های برره، دو ماه برای تعطیلات تابستانی و مدت نامعلوم برای فیلم بعدی ارباب حلقه ها. گرافیک کامپیوترش نمیکشیده بازی جدید نید فور اسپید را اجرا کند. بازیهای قبلی را هم یکی ده بار تمام کرده. و حالا به در و دیوار خیره می شود، زیر لب غرولند می کند که حوصله اش سر رفته، و یک دفعه به سرش می زند بنشیند یک طراحی چهار برگه ای بزرگ از کلیسای سن باسیل بکشد قاب کند برای دیوار اتاق.

می گویم خوشبختانه، از این جهت که تجربه اش را داشته ام... و حالا وقتی به شکافی که هیچ چیز آن را پر نمی کند زل می زنم، شکم می برد که نکند این جای خالی "ملالت از سر بیکاری" باشد. چون یادم می آید آن لحظاتی را که حوصله ام سر میرفت، مثل همین الان، اما یک نوع دیگر بود. مثل فرق دندان درد نیمه ی شب و گرفتگی عضلات بعد از دو ساعت فوتبال بازی کردن. نه که با این مقایسه بگویم حوصله سر رفتن های قدیم لذت داشت، که قطعا نداشت. اما قصه داشت. ملالت امروز با فردا متفاوت بود. رنگ انتظار به خودش می گرفت. انتظار برای جلد بعدی رمان فانتزی. برای یک از ظهر دیگر که تلویزیون را روشن کنم و یکدفعه با یک فیلم سینمایی خوش رنگ و لعاب مواجه بشوم. آن لحظات انتظار هم به حدس و گمان می گذشت که یعنی فلان شخصیت داستان چه می شود؟ یا خاطرات سالن فوتسال 10 شب ماه رمضان با پسرخاله ها و دوستانش را یادآوری می کردم، و باز به خودم لعنت می فرستادم که همان یکدفعه که توپ صاف و راست افتاد جلوی پای توی 14-15 ساله وسط ده نفر از تو بزرگتر، چطور فرصت سوزی کردی. بعد دوباره می شمردم ببینم ماه رمضان بعدی چند وقت دیگر هست و خدا خدا می کردم امسال هم برویم فوتسال. این ملالت های امروزی اما به چشم به هم زدنی با نقل و نبات های دم دستی پر می شود. گوشی موبایل 20 سانتی متر آن طرف تر هست و تا یوتیوب یک تاچ فاصله. خودت را هم شاید گول بزنی بروی ویدیو های آموزشی ببینی. و نیم ساعت بعد گوشی را کنار بگذاری و ببینی آب از آب تکان نخورده درونت. هوا کمکی تاریک تر شده، یک کمی هم بیشتر گرسنه ات هست. بعد می روی یک لقمه برای خودت می گیری می آیی تلگرام را باز می کنی و جواب این و آن را میدهی و خودت را گول می زنی که مراودات اجتماعی داری. که البته واقعی هست. نه که توهم باشد. با فضای مجازی پدر کشتگی ندارم. یعنی دارم، ولی ربطی به این حرف من ندارد. منظورم از گول زدن این هست که قدیمها بعد از ظهر تلفن را برمیداشتی زنگ بزنی به دوستت بهش بگویی که فردا حتما بیاید مدرسه فلان ماجرا را برایش تعریف کنی. الان همان را برمیداری می نویسی و به آنی می فرستی. شاید حتی حوصله نوشتن نداشته باشی وویس بفرستی. آن وقت دیگر شب موقع خواب ذهنت داستان را نشخوار نمیکند که چطور تعریفش کنم و واکنش دوستم چه می تواند باشد.

این دنیا تغییر میکرده، الان هم کرده، و بیشتر از این ها هم تغییر خواهد کرد. اگر جلوی مجازی شدن بیشتر می خواهیم بایستیم، باشد، بایستیم. اما با قبول تمام تغییرات سبک زندگی به صدقه سری تکنولوژی، باز هم یک مدل از زندگی کردن وجود دارد که در آن حوصله ات درست و حسابی سر می رود، و یک مدل دیگر هم هست که ملالت را فقط هل میدهی در پس زمینه، مثل یک توپ بادی که فشارش می دهی توی آب، و به محض اینکه رهایش می کنی می جهد بیرون، می رسد حتی بالاتر از ارتفاعی که بود. در دسترس بودن فیلم و موزیک و فراموشی تجربه ی تمنا بماند سر جایش. هنوز هم باور دارم آن وقتی که سه شب طول کشید تا فایت کلاب را از تورنت دانلود کنم و به محض اینکه صد درد شد ببینم، حتی دیگر تاب نداشته باشم دنبال زیرنویس فارسی اش بگردم، آن تجربه دیگر تکرار نمی شود. اما با همین نتفلیکس و اسپاتیفای در دست هم می شود با ضرباهنگی زندگی کرد که فرقی با طبل زدن یک دیوانه ی زنجیری داشته باشد. اجازه بدهی حوصله ات سر برود. بجای اینکه قبل از سوت پایان بازی بروی ده تا کانال ورزشی را باز کنی تا نقطه نظرات هزارنفر غریبه را بخوانی، نفسی بگیری و از گل دقیقه ی آخر تیمت لذت ببری. بعد موقع نوشیدن چایی هیچ چاره ای نداری جز باز هم به همان گل فکر کنی. و تا بازی بعد، به همان گل فکر کنی. و اینطور هست که خاطرات خلق می شوند. حالا قدیم ها باید مثل پلنگ در کمین خبر ورزشی میماندی که آن گل آخر را یکبار دیگر ببینی، اما الان به لطف اینترنت همان گل را لم میدهی با خیال راحت 10 بار میبینی. اشکال ندارد. این هم لذت فراوانی و در دسترسی بی دردسر. اما اینطوری می شود که بعد از بیست و اندی سال هنوز پنالتی از دست رفته ی نیستلروی را یادت هست، حتی اینکه کدام طرفی دراز کشیده بودی جلوی تلویزیون. اما یادت نمیاید بازی مهم دو روز قبل چند چند تمام شد. اینطوری می شود کارگردان و نویسنده ی مورد علاقه و نفرت پیدا می کنی، وقتی بعد از ماه ها انتظار آشغال می خوانی و از نویسنده خصومت شخصی به دل می گیری که اینطور نا امیدت کرده، یا عاشق کارگردانی می شوی که این فیلمش هم مثل دو سال قبلی محشر بود. اصلا اینطوری می شود که یکدفعه عاشق تاریخ می شوی چون توی 10 ساله از سر بی حوصلگی رفته ای یک جلد تاریخ تمدن را از کتابخانه ی پدرت برداشته ای ورق زده ای ، و از هر صفحه فقط دو کلمه اش را فهمیده ای و رویت هم نشده بپرسی یک آدم نمی شود این همه عمر کند که که هم از  یونان باستان نوشته باشد هم از ناپلئون، اما باز هم کلمات جادویی یک گوشه ذهن ته نشین شده اند تا به وقتش جوانه بزند، یا اینطور عاشق نجوم می شوی که از کنار کیوسک روزنامه فروشی بغل دبیرستان رد بشوی و رنگ و لعاب مجله ی نجوم چشمت را بگیرد و آن را بخری و 40-50 صفحه اش را بیست بار تا ماه بعد و شماره ی جدید مرور کنی.

به نظر اینجانب، ملالت از سر بیکاری ضرورت دارد. اندکی کمتر از تغذیه ی مناسب و اندکی بیشتر از نرمش های صبحگاهی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد