بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۹۴: ۳ ماه و ۲ هفته و ۱ روز

اتفاقات در ذهن ما رنگ می گیرند. شاید یک روز بارانی خیابان ولیعصر برای شما یک روز پر از آرامش و خوشبختی ست، زمانی که انگشتانتان برای گرفتن گرمای بیشتر، دور لیوان کاغذی نیمه پر از نسکافه ی فوری سفت تر می پیچد، و به حجم دود کبود رنگ پک سیگار که به سمت آسمان دود می کنید نگاه می کنید، زمانی که قرار نیست ساعت خاصی، جای خاصی باشید و به همان سمتی می روید که پایتان شما را می برد. شاید هم آن روز، یک خاطره ی ویران کننده برای شما باشد، وقتی که کسی از زندگی تان بیرون رفته، یا با پای خودش و یا با دعوت مرگ، یا شاید هم ساده تر، از یک دعوای مضحک سر کار یا امتحان پایان ترم دانشگاه کلافه هستید، و روبروی همان دکه می ایستید و دستتان توی جیب دنبال کارت بانکی می گردد، و بعد هم دنبال حداقل یک اسکناس ۵ تومنی، ولی یادتان می آید که کیف پول را جا گذاشته اید خانه... قطرات همانقدر سرد هستند و زمین همانقدر لغزنده... ولی اتفاقات در ذهن ما رنگ می گیرند.

باغ دوست پدرم در یک ساعتی جنوب غربی تهران، در واقع یک عمارت کوچک یک طبقه با حدود ۲۰۰ متر مربع اطرافش درخت سیب، هلو، انگور و انجیر است. هوا به نسبت گرمای زننده ی تهران واقعا بهتر است و با گذر زمان، بهتر هم می شود. چند دقیقه ای را دنبال مرغ ها می کردیم، و از یکیشان که موی سرش مثل موی یکی از سه کله پوک ها بود عکس می گرفتیم. نیم ساعتی نشستیم و اونو بازی کردیم، چند لیوانی چای خوردیم و بعد هم نوبت شام شد. شب به تدریج از راه رسید و نسیم خنک بیابانی هم همراهش. و تمام این اتفاقات در ذهن من، لحظاتی رویا گونه بر روی لایه ی ضخیمی از سستی دلنشین و پوچی آرامش بخش بود. قبل رفتن ایمیل پذیرش ویزا به دستمان رسید... و این همان قابی بود که تمام اتفاقات بعد از ظهر را برایم تفسیر کرد.

گذر زمان،‌امروز، به همراه دو خانواده درست شبیه به یک معادله و چند مجهول بی نهایت پاسخ داشت. مادر ها سعی می کردند با ترکیب هنرمندانه ای از ناراحتی و خوشحالی، خودشان را با آینده ی قطعی مواجه کنند، و پدرها هم شنل تکیه گاه بودن و صلابت را به تن کردند و سعی کردند همانی باشند که در تمام پیچ های ناشناخته بوده اند. من خوشحال بودم که پایان را با این دور همی شروع کردیم. برخلاف مراحل قبل مثل پذیرش دانشگاه، یا گرفتن دعوتنامه و مصاحبه ی سفارت، این بار غیر از آرامش هیچ چیز حس نمی کنم. خبری از هیجان، یا ترس نیست. شاید در همین ۳ ماه و ۲ هفته و ۱ روز پس از مصاحبه ی سفارت، به اندازه ی یک عمر بزرگتر شده ام.


امضاء: خزنده ی مسافر   

روز ۴۹۳: ریش سفید

 ما می گوییم «آدم»، «زندگی»، «رفاه»... ولی چقدر مطمئنیم میدانیم راجع به چه چیزی صحبت می کنیم؟


کلینیک جراحی آدرس خیلی سرراستی ندارد. نشانی می دهند «ساختمان آجری» ولی پهلوی خیابان چیزی غیر از نمای سنگی معلوم نیست. اما نزدیک و نزدیکتر به درب کلینیک، ازدحام جمعیت هم بیشتر می شود. و این تنها نشانه ای هست که از روی آن می توانم ساختمان پنهان شده پشت نمای سنگی آزمایشگاه و یک راسته درخت بی قواره که حتی رنگ سبزش هم مصنوعی به نظر می رسد را پیدا کنم. در پیاده روی باریک محدود به باغچه و یک دیوار کلینیک، هر پنج قدم یک تخت بیمار یا ویلچر توقف کرده. پسرک هفت هشت ساله ای با گچ آسمانی رنگ پای چپش سر به سمت خانمی مسن کج کرده که چادر رویش را پوشانیده. دو قدم جلوتر پدری کنار دخترش زانو زده با همدیگر نخودی می خندند... چند قدم بعد آدمهای بیشتری را می بینم که پرونده به دست از کنارم گذر می کنند. کت های بی قد و قواره، پیراهن های کهنه ی سفید و چرک، تیشرت های رنگ و رو رفته، کتونی های پاره و گیوه هایی که توی پای صاحبش لق می زند... اینکه چقدر اینجا همه چیز فقر را تداعی می کند برایم عجیب به نظر می رسد. ولی یک لحظه بعد به خودم یادآوری می کنم که درست است که پولدارها هم بیمار می شوند، ولی مثل یک پولدار هم درمان می شوند!


امروز روز اول تست نرم افزارمان هست و دوستم ۱۰ دقیقه زودتر از من رسیده. مفید و مختصر آدرس را پشت تلفن به من می گوید، چون سرش گرم آموزش انترن ها برای کار با نرم افزار هست. من هم بالاخره راهم را از بین مردم منتظر در راهرو و سالن انتظار کلینیک باز می کنم، و بعد از چند ثانیه ای آدرس و نشانی دادن به دربان، وارد اتاق دوم می شوم. آنجا کمی کوچکتر از سالن انتظار است... شاید ۱۰ در ۸ متر. چندتایی میز تحریر دور اتاق چیده اند، و پشت ۲-۳ تایشان یک نفر با روپوش سفید نشسته. هوا به شدت راکد است و بوی شوینده های ضد عفونی بینی ام را پر می کند، تا چند دقیقه در سکوت و خلوتی اتاق صحبت های نهایی را با دو جوان روپوش سفید انجام می دهیم و منتظر می مانیم ببینیم نتیجه ی اولیه ی تجربه مان چیست... یادم نیست چند ساعت بیمارستان بودیم. حرف های زن بیمار راجع به عملش و عفونت بخیه و آبسه ی شکمی، چهره ی ثابت پیرمردی که حتی یک کلمه هم در پاسخ پزشک به زبان نمی آورد که به او گوشزد می کند هنوز ۲ جلسه از شیمی درمانی اش باقی مانده، ناله ی یک نفر منتظر بیرون اتاق که می گوید مرگ را دیگر جلوی چشمش می بیند، همه شان تا چند ساعت داخل جمجمه ام به در و دیوار می کوبید. و البته کنار همه ی این اتفاقات، چهره ی هیجان زده ی پیرمرد، لبخند به لبم می آورد، که با دخترش کنار دست انترن نشسته بود و با ولع به سوالات بی انتهای انترن پاسخ می داد و پر کردن دانه دانه فیلد های نرم افزارمان روی تبلت را زیر نظر گرفته بود. به سمت دوستم ابرو بالا می انداختم که « بیا ببین چقدر از توجه دکتر به وجد اومده!» . انگار که بی توجهی بیمارش کرده بود.


خیلی ساده توضیح بدهم، هر زمان گفتم که سود مالی استارت آپمان برایم مهم نیست، دروغ گفته ام... اما مگر برای بهبود مشکلات و سختی ها حتما به یک رابین هود نیاز است؟ همه چیز با مسئولیت پذیری درست می شود. و ما هم اگر مسیرمان را درست انتخاب کنیم و قاطع گام برداریم، دور از ذهن نیست که بتوانیم تاثیر خودمان را روی وضعیت یکی از بلاتکلیف ترین مردمان روی زمین بگذاریم... یک مرد نان آور خانواده که با هزینه های گزاف،‌ ولی با اندک امیدی به پزشک سر می زند، و تا ریال آخر را خرج خودش، یا عزیزش می کند، و بعید نیست اگر اشتباه پزشکی هم این وسط نصیبش بشود، و خیلی شانس بیاورد یک عذرخواهی هدیه اش کنند. بله... شاید دفعه ی بعد که راجع به زندگی یا رفاه حرف می زنم، بیشتر مراقب باشم. این کسی است که باید موقع فکر کردن به کارمان، به یاد او بیافتیم.


- بعد از ظهر که با بچه های شرکت جمع شده بودیم دور هم، یک لحظه تصمیم گرفتم یک پند اخلاقی پرت کنم وسط اتاق، که فرشته ی سمت راست تشر زد که از سنت خجالت بکش، و همانا احترام به بزرگتر از اوجب واجبات است. فرشته ی سمت چپ نگاهی پوکر فیس روانه ی او کرد و شانه ای بالا انداخت «دخالت نمی کنم... ولی فکر می کنی خزنده ی ما از چند نفر حاضرین در جلسه کوچکتره؟» و سمت راستی یک لحظه دهانش را باز می کند ولی شک، او را سر جایش می خشکاند. با چشم دارد دانه دانه بچه ها را از نظر می گذراند و زیر لبی می شمارد: ۱...۲...۳... سمت چپی ابرو بالا می اندازد و لبخند تحقیر روانه ی سمت راستی می کند. خزنده به هر دو تشر می زند که «ساکت شید. وقت پند اخلاقی گذشت...» یادم رفته که چقدر بزرگ شده ام. ریش پروفسوری که روز به روز رشد طولی بیشتری می کند، موقع زل زدن به آینه بیشتر بهم کمک می کند که بدانم سنی ازم گذشته. ولی هنوز شیرفهم نشده ام که چه اتفاقی دارد می افتد. من البته همیشه عاشق ریش سفیدی بودم. نه بخاطر صندلی مترو، بخاطر اینکه دلیلی نمی بینم پیر نباشم.


لینک تلگرام: https://t.me/limbolurker


امضاء: خزنده ی پاتال   

روز ۴۹۲: علت مرگ... خر گاز گرفتگی

- دیروز پیشنهاد رجعت به کتابفروشی از جانب ماه بانو با استقبال دلگرم کننده ای مواجه شد، و یک ساعت بعدش کوچه پشتی شهر کتاب مرکزی داشتیم ماشین را پارک می کردیم و بی توجه به ساعت روز و ناهاری که هنوز نخورده بودیم، دست به گریبان یک من لَخت بی حوصله شویم که ماه هاست کتاب خواندن و خریدن یادش رفته. شهر کتاب مرکزی برای من همیشه خاطره ی دوستی را زنده می کند که حالا چند هزار کیلومترآنطرف تر در شهر Tampere دارد سرمای حسابی می خورد. بعضی از آدمها کارکتر های منحصر به فرد و به یاد ماندنی ای دارند، و مثل آن بچه ی پالتو قرمز فیلم فهرست شیندلر، از بک گراند خاکستری شهر می زنند بیرون. این دوست اکنون-فنلاندی ما هم از همان هاست. مثلا یک بار که داشت با یکنفر معتقد به خدای غلیظ و ته دیگ گرفته بحث می کرد، از فرط خشم ماگ من را برداشت و اگر دستش را نگرفته بودم، آرواره ی پر از دین و اعتقاد و حرف های پیامبر وار طرف را خرد کرده بود آورده بود پایین. یا مثلا وقتی می رفتیم بستنی شاد، از منو، بستنی ۳ اسکوپه انتخاب می کرد و هر ۳ اسکوپش را هم شکلات دارک برمیداشت. هر چندماه یکبار، به تعریف خودش، یکی دو میلیونی می داد و میرفت یک هتل ۳-۴ ستاره ی ترکی، و صبح تا شب در بار هتل می نشست و نوشیدنی فرو می داد پایین و ۹ گگ را با اینترنت مجانی سوراخ می کرد. از چند ماه قبل از رفتنش هم زبان فنلاندی می خواند و از اسپاتیفای آهنگ های فنلاندی گوش می کرد و بعد هم یک روز دیگر نبود. پسر اجتماعی ای نبود اما دایره ی دوستانش را به طرز نگران کننده ای دوست داشت، طوری که بعضی وقتها به زور از کنارش فاصله می گرفتم که برایمان حرف در نیاورند. و البته فقط من نبودم ( و خوشحالم که فقط من نبودم)، وقتی که خوشمزگی اگزجره اش می زد بالا، دیگر هیچکس از دست شوخی های مثبت ۱۸ اش در امان نبود. اما یک لایه پایین تر، او یکی از انتلکت ترین آدم هایی هست که می شناسم، و کسی که دوست دارم برای ۴۰-۵۰ سال بعد داشته باشم اش...  بگذریم... داستان به آنجا رسیده بود که شهر کتاب مرکزی من را یاد آن دوستم می انداخت. چون یک شب با او و یک نفر دیگر، چند ساعتی در مغازه چرخیدیم و بعدش هم رفتیم یک همبرگر مزخرف که مزه ی لاستیک می داد را به عنوان شام بلعیدیم. هوا خنکای بعد از باران را داشت، و چه بسا سردتر... ما از دانشگاه تا آنجا را با پای پیاده گز کرده بودیم...


بعد از ورود به مغازه، ماه بانو طبق معمول که نیاز و خوشحالی بقیه ی آدمها از خوشحالی خودش جلو می زند، به سمت طبقه ی پایین رفت تا برای نقلی های فامیل کتاب انتخاب کند. من مستقیم رفتم طبقه ی بالا و پشت میز رمان های انگلیسی، گوشی ام را در آوردم و دانه دانه اسم کتاب را سرچ می کردم تا ببینم کدامشان ارزش ۱۰۰ هزار تومان پول را دارد. با ناراحتی از IT استفن کینگ گذشتم و Hitman Anders یوناس یوناسن را خریدم، فقط به احترام کتاب قبلی اش «پیرمرد ۱۰۰ ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد»، و اعتمادم هم بی نتیجه نماند، چون همان شب با ورق زدن کتاب، باز هم روی کلمات صیقلی نویسنده سر خوردم و با خنده هایی که هیچ تلاشی برای نگه داشتنش نمی کردم جلو رفتم. به قول معروف کمدی، اقتصاد در کلمات است... و یوناسن مقتصد ترین نویسنده ی کمدی دنیاست. ماه بانو هم برای خودش Becoming میشل اوباما را برداشت. من هم بدم نمی آید بخوانمش. من عاشق قصه گویی آدم ها هستم،‌اگر که قصه شان ارزش شنیدن داشته باشد. من زندگی میشل اوباما را نمی شناسم، اما بعید می دانم که او صرفا به عنوان همسر رئیس جمهور آمریکا ارزش گوش کردن داشته باشد... قطعا اگر یک آدم یک لایه ی نچسب مثل بقیه بود، باراک دیوانه تر و پیر تر از آنی می شد که برای ریاست جمهوری کاندیدا بشود... امیدوارم دیروز، یک اتفاق تکرار شونده باشد. برای خواهرم که تعریف می کردم، از شهر مونترال می گفت که آنجا پیرزن ۷۰ ساله حتی از ۱۰ ثانیه پشت چراغ قرمز ایستادن هم نمی گذرد و کتاب جیبی اش را سریع بیرون می کشد، و همین جو باعث شده بود که پیوند او دوباره با کتاب و مطالعه برقرار شود... این تعریف را در ذهنم ضرب می کردم در تمام لذت های گمشده ی زندگی ام، مثل یک کنسرت خوب، یک جشن با وقار و فرح بخش، یک محیط بی حاشیه برای کار کردن، و شهری که رویت بشود غرور و تعصبت را خرجش کنی.


- بقیه دور سنگ قبر جمع شده بودند و به آرامی سوره و صلوات زمزمه می کردند. من داوطلبانه جعبه شیرینی کشمشی را برداشتم و شروع کردم چرخ زدن. چندتایی شیرینی دادم، چندتایی هم گرفتم و برگشتم پیش بقیه. سنگ قبر های نزدیک به هم، تاریخ مشترکی داشتند و من به این فکر می کردم که آن روزها چه بلبشویی بوده، ۳-۴ نفر را می آوردند و حداقل ۲۰-۳۰ نفری در هم و برهم می کوبیدند توی سرشان و عزیزشان را با دست خودشان خاک می کردند... قبر یک پدر و پسر کنار هم بود و تاریخ هر دوشان هم ۱۰/۳/۱۳۹۴ بود. با «پسسس» و اشاره ی انگشت ماه بانو را بلند کردم آوردم اینطرف و سنگ قبر را نشانش دادم

«اینا تصادف کردن»

«چرا؟»

«یه تاریخ مرده ن»

... شاید هم مثلا دزد زده خانه شان و هر دوشان را کشته. شاید هم مادر خانه یک عجوزه ی شیطانی بوده و همسر و پسرش را مسموم کرده... ایکاش روی هر سنگ قبر علت مرگ را می نوشتند تا حداقل آدم با خواندن آن حوصله اش سر نرود. البته چند شب پیش پدرم تعریف می کرد که یک بار در بیمارستان پسر بچه ای را با زخم های پراکنده روی سرش آورده اند. مادرش می گفته که خر سرش را گاز گرفته... فکرش را بکن اگر به علت گاز گرفتن خر بمیری، آبرویت می رود.


لینک تلگرام:‌ https://t.me/limbolurker


امضاء: خزنده ی برزخی   

روز ۴۹۱: کسی مرا گاز گرفته؟

من سن زیادی ندارم. حداقل نه آنقدر که در کشور خودم و میان مردم همیشگی احساس الیناسیون فرهنگی و واماندن پشت شکاف نسلی داشته باشم. پس طبیعیست که وقتی روز به روز عمیق تر در دل بمباران رنگ، صدا، چالش ها، وایرال ها، ترند ها، تکنولوژی ها، مایندست ها و ترین ها فرو می روم، با حس خفگی، درمانده از وضعیت بپرسم که یک بلایی به سر دنیا دارد می آید، یا من هم یکی مثل همان بازنده های تاریخی هستم که حرکت بشر را آخر الزمان می دانم... این روزها پر شده ام تضادهای نفسگیر، که نه می شود نادیده شان گرفت و نه می شود با آن جنگید. هر وقت که کاسه ی داغ تر آش می شوم، یاد «اتحادیه ابلهان» می افتم که: آیا من هم همان رایلی چاق و از خود راضی هستم که هرگز آنی نیست که افتخار کنید شبیه او باشید، اما با درماندگی دنیا و آدم های پست را به درستی به نقد می کشد... و اگر داستان من، همان باشد، پس در بد تراژدی ای گیر کرده ام که نه راه پس دارم و نه را پیش.


هرگز نیاز نبود ۵۰ سال بگذرد تا احساس کنم با مریخی ها رفت و آمد دارم... و حالا سکوت را فقط می شود در ۱ ثانیه مکث، آن هم برای نفس کشیدن میان دو رشته بی انتهای واژه های مهمل و تهوع آور یافت. حالا که اکانت فعال در حداقل یک شبکه ی اجتماعی ندارم، از گله طرد می شوم... شاید چون به هوس وحشیانه ی دیده شدن و «دوست داشته شدن» بقیه در ۱ ثانیه بی اعتنا بودم. ماه ها می گذرد و می بینم که مقاومت در برابر موج بلاهت، به من نه انگیزه، و بلکه سستی هدیه کرده، و حتی من هم کسی نیستم که مثل ۵ سال قبل پیاده روی خیابان انقلاب را صاف کنم انقدر که جلوی ویترین کتابفروشی ها رژه می روم. روز به روز فرصت کمتری برای حرف زدن در جمع پیدا می کنم، و حتی از همان ۲-۳ کلمه ای که گهگاه می گویم هم پشیمان می شوم، چون دغدغه هایی که در ذهنم می گذرد هیچ وقت آنی نیست که دیگران به دنبالش هستند. چون مردم دیگر دوست ندارند نقد شوند، دوست ندارند طول فکر کردنشان از ۱ دقیقه بیشتر تجاوز کند. دوست ندارند قصه ی جدیدی از انسان بدانند، و با تکه ی جدیدی از ناشناخته ها آشنا شوند... شاید چون تا خرخره پر شده اند از متن های ۲ جمله ای راجع به «مردی که به همسرش خیانت کرد و ۲ دقیقه بعد یک کامیون او را زیر گرفت... پس بیاید به هم خیانت نکنیم» و یا «روزی فلانی کاری کرد و فلانی پرسید چرا چون کردی و فلانی گفت انسانیت نه به آن است که فلان» و طوری ارضا بشوند که انگار ۳ بار سطر به سطر کیمیای سعادت را بلعیده اند.


البته که من در میان ارتش زامبی ها گیر نکرده ام... و البته که می دانم هنوز میلیون ها نفر «اصیل» تر از آنی هستند که من در رویاهایم باید باشم. اما غصه ی من از جزیره ای شدن آدمهاست. من هم ۲ نفر مثل خودم را کنارم دارم که از صبح تا شب با آنها سیر کنم، ولی دنیایی که در آن زندگی می کنیم را چگونه می توان رها کرد؟ بد است احساس تکلیف کنم که چاره ای برای تغییر چیزی که فکر می کنم اشتباه است بیاندیشم؟ شاید راه حل همین باشد، که برای فرار از حس ایگناسیو رایلی بودن هم که شده، تکلیف خودم را با خودم معلوم کنم که منظورم از اصالت، و یک زندگی با افتخار چیست. و چرا باید در نگاه من، زندگی یک عده، بیهودگی جلوه کند... اصلا شاید من هم دارم می شوم یکی مثل همین زامبی ها. نمی خوانم و یاد نمی گیرم و انتظار دارم همه به حرفهایم گوش بدهند. ۲ دقیقه مبهم گویی می کنم و راضی از خود، از پای لپ تاپ بلند می شوم و می روم به کارهایم برسم... ترسناک شد! انگار که یکی از همین زامبی ها مرا گاز گرفته.


امضاء: خزنده ی رگ به رگ   

روز ۴۹۰: اگر زمانی درخت به ثمر بنشیند

راستش در مدت زمان بودن در مسیر اصلی کاری و علمی ام، هیچ وقت به نتیجه ی کاملی از تلاشهایم نرسیدم. همیشه یک جای کار می لنگید. مثلا اولی اش مسابقه رباتیک آلمان بود که کارها را انجام دادیم ولی نتوانستیم ویزای آلمان بگیریم. یا مسابقه ی بعدی که اواسط کار کلا تیم نابود شد. پروژه ی کاری شرکت هم هیچ وقت به نهایت حدی که بشود گفت تبدیل به یک اپلیکیشن درست و حسابی شده نرسید... اینها تازه یک طرف ماجرا هستند. یک زمانی توی همان تیم رباتیک وقتی شبهای عید را دانشگاه با پشه های بی وجدان بی همه چیز سپری می کردیم، یادم می آید که ۲-۳ نفر محور تیم بودند و همانهایی بودند که وسط آشفته بازار «فلان چیز crash کرد» یا «فلان چیز را درست کردم» و «فلان کد کجاست؟» کنترل همه چیز را به دست داشتند. و یک نفرمان بود که من خیلی به او حسودی ام می شد چون وقتی که مشکل را میدید،‌۵ دقیقه پای لپ تاپ می نشست و با نگاهی از بیخیالی تفسیر شده به «این چالش ها که چیزی نیست» می گفت درستش کردم... و من همیشه دوست داشتم همان کسی باشم که دقیقه ۹۰ وقتی به مشکلی بر می خوریم لپ تاپش را باز کند و سه سوته مشکل را برطرف کند.

فردا بعد از حدود ۱ سال و اندی کار مداوم اپلیکیشن بیمارستانمان را می بریم دمو پیش اولین دکتر مرکز تحقیقات. هنوز خیلی جای کار دارد، هزارتا مشکل باید برطرف بشود، و هزارتا راه برای بهتر شدنش هست. ولی این رسما اولین کاری بود که در مسیر اصلی کاری و علمی ام بالاخره به یک نتیجه ی قابل قبول رسید. پروژه ای که با در زدن در همسایه مان، که یک دکتر متخصص در یکی از بیمارستان ها بود شروع شد... همینقدر مضحک که وقتی امروز سر نهار برای بچه ها تعریف می کردم،‌باورشان نمی شد حقیقت داشته باشد.. پروژه ای که ده ها نفر اعلام آمادگی کردند و واردش شدند و با همان سرعت ازش خارج شدند. پروژه ای که الان بخش بزرگی از زندگی اعضای تیممان شده، و حالا به ثمر نشسته.

امروز روز آخر رفع باگ و مشکلات بود. و ما ۴ نفر اصلی ماجرا شده بودیم همانهایی که دقیقه ی آخری مشکل را پیدا می کنند و همانجا حلش می کنند. dirty code زدن هم برای خودش دنیایی دارد. ۲ ساعتی توی گروه تلگرام ارور به همدیگر پاس می دادیم و به هم فحش می دادیم و برای هم گیف می فرستادیم و آخرش مشکل را حل می کردیم. امشب بعد از مدتها احساسی را داشتم که دنبالش بودم... و امیدوارم هر تغییری که در محیط و جنس کارم بوجود می آید، این احساس تغییر نکند.

برای ادامه ی ماجرا هم از لحاظ مالی هم علمی، چه برنامه ها که نچیدیم. فقط اگر دمو با موفقیت ارایه بشود و این درخت بالاخره درست و حسابی به ثمر بنشیند...


امضاء: خزنده ی مثمر ثمر