بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۸۰: (۹۹.۹٪) پایانی بر دوره ی دوم خزندگی

البته پر بیراه نمی گویند که زندگی، تفسیر ما از واقعیت است... یعنی خیلی خیلی زیاد تفسیر ما از واقعیت است. یعنی در این حد که مثلا من و تو با یک واقعیت یکسان روبرو شده ایم اما من از آن تعبیر شکست می سازم و تو تعبیری از موفقیت. برای همین هم هست که اگر الان بگویم که دارم به پایان دوره ی دوم مجازی خزندگی نزدیک می شوم، باید بدانید که در واقع تعبیر من از رخداد ها اینطور هست که یک دوره ی دیگر در زندگی به پایان رسید.


خیلی مته به خشخاش نگذارید، این هم مثل همین عید نوروز و سال نو که از یک چرخیدن یک سنگ بزرگ بدقواره دور یک ستاره ی بدقواره ی دیگر، تعبیر نو شدن و آغازی دوباره بیرون کشیده اند. اگر آن را می پذیرید، خب این را هم نیز! به قول دوستان «علی یا ایها الحال» منظور این است که کم کم دارم به پایان شروعی دیگر که خودم برای خودم متصور بودم نزدیک می شوم. و منی که انقدر به آپدیت کردن والپیپر لپ تاپ با گرفتن پروژه های جدید حساس هستم، پس احتمالا باید آپدیت های زیادی برای این اتفاق جدید در ذهن داشته باشم.


ابتدای خزندگی از همان آبان معروف ۱۳۹۱ شروع شد که ۱۰ بار اسمش را آورده ام. بعد ناخواسته با ترکیدن بلاگفا، تیر ۱۳۹۴ تمام شد. برای خود من، نوشته هایم در بلاگفا تازگی عجیبی دارد. خیلی خود شیفته می شوم اگر بگویم که در قامت یک خواننده، نوشته های آن دورانم را دوست دارم. به گذشته که برمیگردم می بینم که بیشتر ترسیم می کردم، بیشتر در استفاده از کلمات صرفه جویی می کردم، و یک دنیا را در یک پاراگراف می ریختم. شاید آن من اصلی در نوشتن روزمرگی ها، همان من بلاگفایی باشد که کم کم از آن دور شدم. شاید هم یکی از دلایلش، افسار گسیختگی خط اصلی زندگی ام بود، آن زمان که به در و دیوار می زدم تا راهم را پیدا کنم. به قول دکتر هاوس من آن زمان کاری سخت تر از پیدا کردن سوزن در انبار کاه داشتم، چون اصلا نمی دانستم چیزی که دنبالش هستم آیا سوزن هست یا نه.


دوران حضورم اینجا در بلاگ اسکای کمی خشک تر، و منطقی تر، و البته با اتفاق های بسیار تعیین کننده تر در زندگی ام همراه بود. ارشدم آغاز شد، کارم را پیدا کردم، ماه بانو را یافتم و آخر سر هم رسیدم به پذیرش دکترا و رفتن احتمالی به آلمان. در این دوران شاید بیشتر ذوق زده از سیر ممتد و بدون وقفه ی زندگی، نوشته هایم را بیشتر برای خودم تنظیم می کردم. اگر بخواهم کسی را دعوت به نوشته هایم بکنم، بلاگفا را انتخاب می کنم، اما اگر زمانی بخواهم برای خودم گذشته ام را مرور کنم، اینجا را خواهم یافت.


حالا بعد از آخرین پستی که نوشته ام، اتفاقات به گونه ای رقم می خورد که احتمالا دوست داشته باشم نقطه پایان دیگری روی دوره ی دوم بگذارم و بروم سراغ فصل بعد زندگی... بعد از آن صبر چند هفته ای و نامه ای که بالاخره به دستم رسید،  حدود ۱ ماه مشغول سر و کله زدن با دانشگاه و سازمان دانشجویی برای آزاد کردن مدارکم بودم. آن زمان اگر دست به کیبورد می شدم مطمئنا پتانسیل این را داشتم که به عنوان یک بلاگر تشویشگر اذهان عمومی دستگیر بشوم، اما کظم غیظ پیشه نموده و هیچ چیز از روی مخ بودن تک تک آدمهای مسئولی که بهشان بر خوردم ننوشتم. خلاصه اش که بعد از آزاد کردن مدرک و آماده کردن پرونده ی سفارت، وقت اضطراری را گرفتیم و باز هم بعد از ۳-۴ روز حرص خوردن، کارمان یکشنبه ۵ می با تکمیل مصاحبه ی سفارت به پایان رسید. 


الان منتظر آمدن یا نیامدن ویزا هستیم و همچنین منتظر یک نامه ی کذایی دیگر از دانشگاه مونیخ که ببرم برای سازمان دانشجویی تا معافیت تحصیلی ام را صادر کنند. این وسط هم بزرگان کشور تازه یادشان افتاده که فرار مغزها یعنی چه و اینکه اصلا چه معنی دارد ما این همه خرج کنیم آخرش بروند آنطرف خدمت کنند؟ شنیده ها حاکی از آن است که حتی توی رشته ی پزشکی یکسری گیر و گورها هم انداخته اند به جان دانشجویان مهاجر، خدا رحم کند بتوانیم ما برویم. احتمالا می شویم مثل چارلی چاپلین عصر جدید که رفت داخل و در را پشت سرش بستند... امیدوارم حداقل! حالا یک کم دارم آلمانی می خوانم، ماه بانو هم انگلیسی را می برد جلو. هر دو به فکر جمع کردن پول و قرض کردن و خریدن یورو و فروش وسایل هستیم. من پراکنده طوری سری به کتابهایم می زنم و کم کم خودم را برای ریسرچ آماده می کنم. گاهی اوقات می روم شرکت و پروژه ها را پیش میبرم... امروز مثلا آخرین ورکشاپ آکادمی بود که البته ۲ هفته دیگرش مانده، و دیگر بعد از این من معلم نخواهم بود! چند هفته ای در دوره ی گذار زندگی خواهیم کرد تا بالاخره بفهمیم قدرت ۹۹.۹٪ بیشتر است یا قدرت ۰.۰۱٪.


اگر بخواهم پایان این دوره را امضای فیزیکی هم بکنم، (که البته شاید از این کار پشیمان شوم) احتمالا من هم بروم پی کارم توی یکی از همین دردانه های جدید الخلقه ی مردم مثل تلگرام و یک کانالی از خودم در کنم و آنجا ادامه بدهم. درست است که روح بلاگری آزرده خاطر خواهد شد و درست است که خود من همیشه فحش این موجودات را می دادم، ولی نمی دانم خزنده هم دل دارد! شاید دوست دارم یک کمی نزدیک تر به جمعیت در حال گذر بنویسم و خوانده شوم. شاید هم بعد از یک مدت بابت این جسارت بیجا عذرخواهی کنم و برگردم همینجا. فعلا باید دید که آیا این پایان به درستی رقم می خورد یا نه، بعدش یک فکری به حال دل خزنده هم می کنیم.


امضاء: خزنده ی دیپارتینگ