بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۶۹: آیا یک خزنده ی طرد شده دست از خزیدن برمیدارد؟

پیش از اینکه نوشتن را شروع کنم، احساس می کنم این متن یکی از طولانی ترین متن هایم از همان روز ۱۷ آبان سال ۹۱ باشد، و در مدت نوشتن این متن طولانی که قطعا از یکی دو روز تجاوز خواهد کرد، نمی دانم چه به سرم بیاید. شاید باورتان نشود اما همین حالا هم چند غلط املایی، دو سه غلط ضمیر فعلی و دیگر مشکلات نوشتاری را در همین یک جمله رفع و رجوع کردم. صدای غیژ غیژ مفصلهایم را می شنوم و با خودم می گویم نوشتن چقدر کار سختی بوده و نمی دانستم! خودم هم وقتی برمیگردم و به این سه خط نوشته شده نگاه می کنم، احساس می کنم نمی فهمم چه کسی اینها را نوشته است...


نیاز به یک previously on limbo-lurker هست تا همه چیز یادم بیاید. تنها نقطه ی روشن در ذهنم این است که آن زمان من نیاز به یک تمرکز درونی بیشتر داشتم. در حال تغییر بودم و می خواستم با تمام وجود این مسیر را درست طی کنم. یادم می آید که این وبلاگ مرا کم کم داشت غرغرو و بی تدبیر بار می آورد، یعنی مثلا بیایم اینجا و بگویم «بازهم نتوانستم» تا اینکه فکر کنم که چرا نتوانستم. یادم می آید قفلهای بدون کلید وجودم را پشت مبهم ترین کلمات پنهان می کردم و همین داشت از من یک مجسمه ی چند بعدی پر زرق و برق و در عین حال پوچ می ساخت که اگر سر و تهش را جمع می کردی، وجودش کف یک دست هم جا میشد؛ و اینها همه زنگ خطر برای کسی بود که دوست داشت همیشه آیکون یک خزنده ی هیجان انگیز با ذهنی غیر قابل پیش بینی باشد... یادم می آید که داشتم علی رغم آنچه که همیشه شعارش را می دادم، یعنی احترام به مرزها و دیوار های یک زندگی شخصی، خودم را چندباره و چندباره موشکافی می کردم و می خواستم رو به هر تعداد نفری که گذری نگاهی به کلمات پراکنده در اینجا و آنجا می انداختند، درونم را بهتر واگویه کنم... و مهمتر از همه یادم می آید که برای نوشتن، موضوعی نو می خواستم در حالی که هیچ چیز در چنته نداشتم، و همه چیز تکرار بود و دژاوو و من هر روز به همان تخته سنگی می رسیدم که دیروز از کنارش گذشته بودم.


با خواندن یکی مانده به آخرین پستی که گذاشتم متوجه می شوم که ذهن انسان چقدر بی توجه به ثانیه های در حال گذر سیر می کند،‌و من فکر می کردم ۲-۳ سال را خواهم گذراند و به جایی خواهم رسید که دیگر خزنده، من را نمی شناسد... و شاید همان روز ها فکر می کردم که تا آن لحظه به چشم به هم زدنی طی می شود و من هم مثل فیلم های هالیوودی لبه ی کلاه شاپویم را بالا می دهم و سلام می کنم. و حالا می بینم به اندازه ی ۱ عمر تمام از آن لحظه ها دورم اما هنوز به ۱ سال و نیم هم نرسیده است این ننوشتنی که خودش یک ورق دیگر از زندگی ام بود. ولی حالا لذت این نوشتن برایم در این واقعیت است که در عرض کمتر از آنی که فکر می کردم به جایی رسیدم که فکرش را می کردم... جالب است که من گذشته ام را دارم در نوشتن پیدا می کنم نه در خواندن متن های گذشته. حالا دارد کم کم یادم می آید که آخرین کلیک روی دکمه ی پست را چه کسی زد. پیدایش کردم!


اگر بنا به ادامه دادن به نوشتن و گفتن باشد، بیش از هرچیز بندبازی ظریف بین حریم شخصی و رونمایی از ابعاد زندگی توجهم را جلب می کند. شاید حالا منی که اینجا نشسته ام و بعد از مدتها دست به نوشتن برده ام می دانم که روند صحبت بی قید و بند از لحظات یک زندگی شخصی، حداقل برای من روندی اشتباه بوده است. شاید اگر محلی از اعراب داشت خیلی از نوشته های قدیمی را پاک می کردم و حتی اگر می توانستم آن را از ذهن چند خواننده شان هم حذف می کردم. شاید اگر الان تکنولوژی حافظه پاک کن مردان سیاه پوش به بازار رسیده بود، می رفتم (احتمالا پاساژ علاالدین) و یکی شان را می خریدم و می آمدم سراغتان. اما حالا به دست گذشت زمان اعتماد می کنم و امیدوارم این اتفاق بدون یاری گرفتن از دستگاه حافظه پاک کن اتفاق بیافتد... کاری هم که از دست من بر می آید این است که شاید حالا که دوباره می نویسم، طوری بنویسم که سال بعد باز هم به پاک شدن و پاک کردن فکر نکنم. به نظرم بد نیست برای شروع، همین الان دست به اولین بند بازی ام بزنم... و تعریف کنم که در این یک سال و اندی خزنده چه کرد...


خانه ی جدیدی که در آن ساکنم کمی کوچکتر و نقلی تر شده است. شاید اولین چیزی که موقع ورود توجهت را جلب کند، چیدمان مبلمان خانه با محوریت ساختن یک محیط گرم و دوستانه در مرکز اتاق پذیرایی باشد. من و همراه زندگی ام، خزنده ی دیگری که نام خزنده وارش «ماه منیر« است، کسی  که دست در دست او یکسال گذشته را با همدیگر ساختیم، از همان ابتدا سعی کردیم هویتی برای تمام ابعاد زندگی مان دست و پا کنیم؛ مثلا ترکیب رنگ سبز یشمی، طلایی، سرخ و سفید در خانه جریان دارد، در مبل هایی که خریدیم، و همچنین در پرده ای که ماه منیر بافته و آویزانش کرده ایم جلوی راهروی خانه. اگر هیت مپ رفت و آمد یکساله مان در خانه را محاسبه می کردیم، همان مبل پذیرایی و جلوی تلویزیون غلیظ ترین حضور را ثبت می کرد... در همین مدت چه فیلم ها، سریال ها، فوتبال ها و برنامه هایی که ندیدیم!


حیاط پشتی جمع و جورمان همچنان منتظر یک حرکت قابل توجه از سمت ماست تا تبدیل به یک محیط دوستانه ی دیگر در خانه بشود، فعلا با کمک ماه منیر دو تا گلدان پر کرده ایم از سبزی خوردن و همچنان منتظریم که محصول اولمان را برداشت کنیم. شده است هر از چندگاهی که شبها چایی مان را هم برده ایم همانجا و چند دقیقه ای یخ زده ایم و برگشته ایم. شاید زیبا ترین تصویر از حیاط، مربوط به برف سال پیش باشد، وقتی که ساعت ۱۱ شب دیدم در عرض چند دقیقه زمین سفیدپوش شده است، همان شبی که شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون و سعی کردیم اولین آدم برفی مان را بسازیم، همان شبی که ماه منیر یک گلوله حواله ام کرد و من تالاپی خوردم زمین، و همان شبی که فعلا برفی ترین شب زندگی مان بوده است.


تا جایی که در توانمان بود، سعی کردیم شروع زندگی مشترک به معنی وقفه در روند عادی زندگی مان نباشد؛ یعنی این که سعی کردیم با یک کامیون تمام آرزوها و اهداف همیشگی زندگی مان را بار کنیم و با خودمان بیاوریم. برای همین هم هست که شاید کمتر از حد معمول مسافرت رفته ایم یا شهر را گشت زده ایم، چرا که هنوز هم چشممان به اهدافی هست که به خودمان و دیگری قول داده ایم بهش برسیم. دوست داریم که این روزها آخرین روزهای بودنمان اینجا باشد، اندکی مالی و اندکی بیشتر غیر مالی برای این هدف صرفه جویی می کنیم... اما خب سفر ابتدای زندگی مان به گیلان مجموعه ای از بهترین خاطراتمان را رقم زد. من هنوز هم به واسطه ی خزنده بودنم شاید کمتر از هر کس دیگر از تصاویر ثبت شده در ذهنم حرف می زنم، شاید هنوز هم ماه منیر از من نشنیده باشد که دلم هوای یک سفر دوباره مثل همان سفر کرده، ولی هنوز هم به آن فکر می کنم... چون لحظاتی بود که فارغ از درگیری های همیشگی ذهنی می توانستیم چند روزی نفس بکشیم و آماده ی یک ماجراجویی پر مخاطره و غیر قابل پیش بینی بشویم.


کمی به عقب تر برمیگردم... به تصمیم بزرگی که گرفتیم، تصمیمی که برای همه بزرگترینش است. من در زندگی ام، شاید مثل خیلی های دیگر، پستی و بلندی های زیادی را تجربه کرده ام. من اوجم را دیده ام و فرودم را هم همینطور. لحظاتی داشته ام که دوست داشتم فقط تمام بشود، لحظاتی که دوست داشتم یک نفر دکمه ی هایبرنیتم را بزند و مرا ۱۰ سال دیگر بیدار کند. لحظاتی هم داشته ام که دوست نداشتم هیچ وقت تمام بشود. من بیشتر از هرکس دیگری که می شناسم به زندگی ام فکر می کنم، شاید به اندازه ای که حرص همه را در بیاورد، حتی می توانم بگویم که ۱۰ درصد تفکراتم را به زبان می آورم! و اگر می خواستم هر بار که به قول غربی ها contemplate می کنم بروز هم بدهم، آنوقت یا خودم در تیمارستان بودم یا اطرافیانم... به اندازه ی سنم تجربه دارم، نه کمتر و نه بیشتر، اما این را با تمام وجود درک کردم که ما فقط یک زمان به دنبال کسی برای به اشتراک گذاری لحظاتمان میگردیم... یادم می آید بارها در قالب همین وبلاگ و در جمع های دوستانه مان درباره ی انتخاب یکنفر به عنوان همراه همیشگی زندگی صحبت کردم و شنیدم، و همیشه شعار میدادم که شاید بزرگترین اشتباه یک نفر این باشد که برای «فرار» از یک چیز بخواهد به کسی پناه ببرد... چرا که این یعنی مسئولیتی سنگین تر از هر مسئولیت دیگر، و این یعنی بی عدالتی در حق کسی که دوست داشته یک همراه با خودش داشته باشد نه یک سربار... و همیشه شعار می دادم که هیچ وقت یک «مخاطب خاص» که بهتر از هرکس دیگر است، «حضور»ی بهتر از دیگران ندارد، بلکه «رفتار» و «همراهی» بهتر از هرکس دیگری که دیده ای نثارت می کند. حالا می بینم که خوشبختانه در این موارد حق با من بوده! و امیدوارم که هر کس دیگری هم که به خودش نگاه می کند و می گوید بهتر است ادامه ی راه را به تنهایی طی نکنم، به این اثبات ها برسد. ماه منیر بیش از هرچیز یک دوست خوب و همراه برایم بوده است... و بهترین اتفاق زندگی ام بود که نه برای فرار از یک چیز، بلکه برای همراه کردن یک همراه با خودم برای بهترین تجربه ها و سخت ترین لحظات زندگی قدم برداشتم. بهترین اتفاق زندگی ام بود که در عین بیشترین تفاوت ها در فرکانس فکری مان، در این نقطه اشتراک داریم که«باید مسایل را حل کرد و گذشت»... این شاید مهمترین جمله ای باشد که شما بایدبه آن اعتقاد داشته باشید. باید بدانیم که زندگی هیچوقت نمی تواند آن مدینه فاضله ای باشد که خوشی اش حال آدم را بهم می زند! زندگی هر روز برایتان یک مشکل جدید هدیه دارد، و هر روز می خواهد توانایی حل مساله تان را محک بزند. در این راه هیچ وقت صرف حضور منفعل یک نفر نمی تواند حس خوبی برایتان تعریف کند، بلکه حضور کسی که اندازه ی شما، درست به اندازه ی شما بخواهد جلو برود، درک کند و دوست داشته باشد که درک شود، فقط این حضور است که می تواند زیباترین تجربیات را برایتان رقم بزند. خوشبخت بوده ام که انتهای مسیری که شروعش کرده بودم به این نقطه رسیدم. همین حالا هم نقاط ضعف زیادی در خودم و زندگی مان می بینم... اصلا شما بگویید که زندگی چه کسی بدون نقص است؟ مهم این است که در این مسیر پر از خطا و پیچیدگی، رویکرد مثبت و رو به جلو داشته باشید. و این رویکرد یعنی اینکه به طرف مقابلتان اعتماد داشته باشید. بدانید که اگر خطا می کند سعی در حل آن دارد، و اگر خطا کنید می بخشد. بدانید که همیشه به مسایل به دید حل شدن نگاه می کند، و به فرصت ها به دید استفاده کردن. بدانید که اگر ۱ ساعت با او حرف بزنید از لابه لای واژه هایش بوی پیشرفت را می شنوید. این رویکرد می تواند آن چیزی باشد که برای دستیابی به آن، بزرگترین ریسک زندگی تان را بکنید و با یک خزنده ی دیگر همراه شوید، کسی که همیشه کنار شما می ماند، نه روبروی شما. حالا می دانم که از این به بعد، این بُعد از زندگی ام نیز بهترین انعکاس را در نوشته هایم دارد. حالا من و ماه منیر خزندگانی هستیم که می خواهیم برای ۵۰ سال دیگر خواندنی ترین داستانها را برای خودمان داشته باشیم...


بعد دیگری هم در زندگی من در طی این ۱ سال دچار تغییر و تحول شد... یادم می آید که هر از چندگاهی اینجا را با obsession هایم در مورد علم و تکنولوژی بمباران می کردم. فکر می کنم این بعد از زندگی ام حالا چندبرابر پررنگ تر شده است! در این سالی که گذشت از لحاظ کاری، هم اولین طبقه از هرم مزلو، یعنی برطرف کردن نیازهای اولیه، و هم چهارمین و پنجمین طبقه از آن یعنی حس مهم بودن و شکوفایی خلاقیت بر وفق مرادم بوده است! در این یکسال در بستر تیمی که به آن پیوستم و خودم شروع کردم به بزرگتر کردنش بهترین ها را تجربه کردم. این قسمت از زندگی ام را می توانم دومین «حس خوب» این ۱ سال بنامم. من حالا می توانم بگویم که یک خزنده ی دیتاساینتیست هستم. اینکه دیتا ساینس چی هست و دیتاساینتیست کیست (مخصوصا اگر این دیتاساینتیست یک خزنده هم باشد) بماند برای بعد، ولی حالا وقتی به خودم نگاه می کنم یک هویت کاری جدید می بینم و خوشحالم که این اتفاق افتاده است. برای هر کس دیگر هم امیدوارم که کارش مطابق با علایقش باشد چون این واقعیت می تواند یکی از شیرین ترین نقاط زندگی هر کس باشد... این یکسال سعی کردم سوار بر موجی نسبتا ناخواسته که من را به سمت چالش های بزرگ می برد به آرزوهای کاری ام هم برسم. می دانید که بدترین مسئولیت برای یک خزنده، مدیریت یک تیم هست؛ یعنی در این حد که اگر می خواهید یک خزنده را تا حد مرگ شکنجه بدهید، یک تیم حداقل ۳ نفره به او برای مدیریت بدهید... این را فقط من نمی گویم، تاریخ هم گویای این مطلب هست. در دوران سیاه قرون وسطا خزندگان را نه با قیر داغ و نه با زنده زنده سوزاندن شکنجه می دادند. بهترین خزندگان آن دوران با پذیرفتن مدیریت تیم های چند نفره دچار بدترین نفرین ها شدند. خوب شد که توانستیم از آن کابوس های شیطانی نجات پیدا کنیم، اما حالا من به همان شکنجه دچار شده ام. باید بپذیرم که برای ادامه دادن در این راه اندکی خوی خزندگی خودم را کنار گذاشتم. کمی احساس از خود بیگانگی دارم اما با این حس هم توانسته ام کنار بیایم. حالا با تیمی ۱۰ نفره کار می کنم و از حق نگذریم آینده ی روشنی برای خودمان متصورم. ما تیمی هستیم که سعی می کنیم به بقیه بفهمانیم که مهمترین داشته ی هرکس می تواند دیتا باشد. ما همان هایی هستیم که چندسال دیگر دوست داریم هرکجا که نگاه می کنید ردی از فعالیت ما ببینید... یک گروه دیوانه که درحال توسعه ی موجوداتی به نام هوش مصنوعی است. creature های دست آموز ما چندین ماه است که شما را در توییتر و تلگرام رصد می کنند. شاید خود شما صاحب یکی از اکانت هایی باشید که ما تحلیلش می کنیم! چندماه دیگر اگر به پزشک مراجعه کنید احتمالا یکی از موجودات دست آموز ما اطلاعات شما را دریافت کند، و به پزشکتان کمک کند که بفهمد مشکل تان چیست. احتمالا اگر یکی دوسال دیگر هم به یک گشت و گذار چندروزه در یکی از شهر های ایران یا کشور های همسایه بروید، موجودات ما باشند که برای شما برنامه ی سفرتان را بچینند، پس اگر دوست ندارید وسط بیابان راه را گم کنید، رفتار خوبی با آنها داشته باشید تا دچار انتقام جویی شان نشوید! ما صبح ها یک مشت عدد میل می کنیم، ظهر ها با چندتایی دیتا مدل ور می رویم و بعد از ظهر به صدها ریپورتی که به دست آمده است خیره می شویم. خوشحالم که می توانم اینجا روی دیگری از فعالیت هایم را در این گروه ثبت کنم. دوست دارم زمانی که به همه ی این اهداف رسیده ایم، اینجا مثل پشت صحنه ی فیلم هایی که جالب تر از خود فیلم است، برایم بماند. دوست دارم اینجا هم موفقیت هایمان را جشن بگیرم... این نقطه ای که به آن رسیده ام هم یکی از همان اهدافی بود که یک سال پیش بخاطرش وبلاگ را برای مدتی کنار گذاشتم... حالا می توانم با خیال راحت از اتفاقاتی که «افتاده است» حرف بزنم، نه از اتفاقاتی که «قرار است رخ بدهد».


در کل می توانم بگویم که در این ۱ سال و اندی هیچ وقت دست از خزیدن برنداشتم. البته که ما پوست می اندازیم ولی درونمان همانی هست که همیشه بوده. شاید مهمترین تغییرات زندگی ام، سبک گذران اوقات فراغت باشد؛ شاید هم اندکی جدیت بیشتر در کار. شاید کمی بزرگتر هم شده باشم. در سبک شخصیت کاری ام هم تغییرات عجیب و غریبی می بینم... نه، حالا که نگاه می کنم می بینم خیلی تغییر کرده ام! در هر صورت می توانم به خودم قول بدهم که این پست، شروع همان راهی ست که آرزویش را داشتم: یک زندگی کاری پر از هیجان در بستر یک زندگی شخصی پر از آرامش... خیلی چیزها هست که می خواهم برایتان بگویم، شاید زیاد سر به گذشته نزنم ولی می دانم که حال حاضر من و ماه منیر هم خیلی حرفها برای تعریف کردن داریم اگر که همان مرزهای حریم شخصی و خط قرمزها دست و پایم را نبندند!


امضاء: خزنده ی از گور برگشته