بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۴۹: داستان یک تراژدی

هر از چندگاهی کتاب «the book of why» را ورق میزنم. میشود گفت تاریخچه ی مختصری از causal inference (استنباط علیت) هست، از زمان فیثاغورس تا حال حاضر. گاهی که زیر آوار مقاله ها و کد ها و ریپورت ها نفسم میگیرد و احساس میکنم تمام دانشم پشت فرمولها و معادلات و انتگرال ها پنهان شده، سری به این کتاب میزنم. امشب بخشی از کتاب را میخواندم که راجع به کشف «واسطه های علیتی» یا همان mediations است. مثلا داستان بیماری اسکوربوت و کشف ویتامین سی را میخواندم. اینکه چطور به تصادف کشف کرده اند که لیمو درمانی برای بیماری هست. ولی زمانی میشود که دریانوردها به قطب شمال میروند و برای ذخیره ی مواد غذایی، همه چیز را نمک سود میکنند و لیمو را هم می پزند، و فاجعه ی برگشتن بیماری اسکوربوت رخ میدهد. برای سالها می پذیرند که اثر درمانی لیمو یک تصادف بوده و دانشمندان دنبال راه درمانی جدیدتری میگردند. تا اینکه سنت-گیورگی کشف میکند که درمان اصلی «اسیدیته» ی موجود در لیمو بوده که با پختن آن از بین رفته. همین منجر به کشف ویتامین C و طراحی روش استخراج آن می شود و گیورگی هم سال ۱۹۳۷ نوبل پزشکی را میبرد.


- داستان دیگری میخواندم از یک خانم دانشجوی فوق لیسانس در استنفورد به نام باربارا برک در سال ۱۹۲۷. ماجرا از این قرار است که باربارا دانشجوی لوییس ترمان بوده، کسی که برای طراحی تست آیکیوی استنفورد-بینه معروف بوده و عمیقا اعتقاد داشته آیکیو ارثی ست نه اکتسابی. باربارا آزمایشی با در نظر گرفتن خانواده هایی که فرزندخوانده دارند طراحی میکند تا اثر تغذیه و شیوه ی مناسب زندگی را روی آیکیو بسنجد. نتیجه ی بدست آمده نشان میدهد که تنها ۱۵ درصد آیکیو سهم ژنتیک هست، و این برای او تکان دهنده است. باربارا آنقدر محقق خوبی هست که به متد تحقیقش که متد رایج آن روزها بوده شک کند (کنترل تمام متغیرهای آزمایش). او به این نتیجه میرسد که کنترل متغیری که متاثر از دو پارامتر مورد مطالعه است سوگیری ایجاد میکند. در واقع او «سوگیری انتخاب» یا selection bias را کشف میکند، یعنی نیمی از بنیاد علم استنباط علیت، آن هم دهه ها پیش از فرموله شدن آن. این برای باربارا به معنی مقابله با تمام محققان آن زمان بوده. به قول نویسندگان کتاب «خودتان را جای باربارا بگذارید. شما کشف کرده اید که همه ی همکارانتان متغیرهای نادرست را کنترل میکردند. دو نیرو مقابل شما ایستادگی میکند: شما فقط یک دانشجو (بدون مدرک دکترا) هستید، و شما یک زن هستید. چکار میکردید؟ سرتان را پایین می انداختید و تظاهر به پذیرش خرد جمعی میکردید و دانش ناقص همکارانتان را می پذیرفتید؟ باربارا برک این کار را نکرد»... خلاصه که باربارا مقاله ای چاپ میکند و اولین کسی که به او می تازد سوپروایزر خودش، یعنی ترمان هست. باربارا به عدم صلاحیت علمی متهم میشود، بعد از اتمام دوره ی دکترا هیچ کرسی دانشگاهی به او پیشنهاد نمیشود، به رده های بسیار پایینتر تحقیقاتی بسنده میکند، ۱۰ سال بعد نامزد میکند و افسردگی او را می بلعد. درست ۱ سال بعد باربارا برک، اولین محققی که به طور سیستماتیک به یکی از بنیادی ترین مسایل استنباط پی برده، خودش را از پل جرج واشنگتن نیویورک به پایین پرت میکند.


هفده سال بعد دو محقق در حالی که کارهای دانشمند پیشروی دیگری به نام سیوال رایت را مطالعه میکردند به اسم باربارا برمیخورند، مقاله اش را پیدا می کنند و کار او الهام بخششان میشود. تلاش های او بدون حضور خودش به حیات ادامه میدهد... به نقل از کتاب:


It's truly amazing to see how this fragile butterfly of an idea fluttered almost unnoticed through two generations before reemerging triumphantly into the light

روز ۵۴۸: نقشه ی بازی خدا

اگر به من بگویند از حالا به آخر، فقط و فقط یک موضوع برای مطالعه و تحقیق و گذران وقت داری، بدون سرک کشیدن به مرزهای میان رشته ای، بدون وسوسه شدن برای خواندن موضوعات دیگر، بدون هیچ ارجاعی به هیچ زمینه ی علمی و هنری و ادبی دیگر... بدون لحظه ای تردید میگویم تئوری احتمالات. البته یکجورهایی تقلب هم کرده ام، چون الان هرکجای علوم کامپیوتر و مهندسی قدم بگذاری پایت میرود روی دم احتمالات، ولی خب، انتخابم بوده و عاقلانه انتخاب کردم!


باورم نمیشود آن درس مقدمه ی آبکی و بی معنای دبیرستان، شروع آشنایی من با احتمالات بوده. باورم نمیشود این درس جزو واحد های اجباری دانشگاه نبوده (بماند که اگر بود من همچنان به روال دوران کارشناسی ام از کنارش بی تفاوت و به امید یک نمره ی ۱۰.۲۵ میگذشتم). باورم نمیشود کسی تئوری متغیرهای تصادفی را بخواند و چشمش از هیجان برق نزند. چطور میتوانی تطبیق داده های تجربی با تخمین توزیع ها را ببینی و فکت روی زمین پهن نشده باشد. نیاز به مکاشفه ی نیمه شب من نیست، این را سالهاست نشان داده اند و آخرین موردش هم فیزیک کوانتوم، که بفهمیم «مفسر نهایی دنیای ما تئوری احتمالات هست.» ۳ سال پیش به دنبال یک کتاب خوب مرجع، کتاب ادوین جینز را شروع کردم به خواندن،‌ یک کتاب ۷۰۰ صفحه ای که به نوعی انجیل احتمالات هست. یکی دو فصل ابتدایی کتاب یک آغاز شاهکار برای ورود به بحث است، نگرشی که برای فهم مفاهیم معجزه میکند، اما اگر به قصد رسیدن به کاربرد احتمال کتاب را به دست گرفته باشید، احتمالا در فصل های میانی کتاب به مشکل برمیخورید، همانطور که من ۴ بار تلاش ناموفق برای اتمام کتاب داشتم. برای بار پنجم، کتاب نویسنده ای به نام بلیتزاشتاین را گرفتم و این بهترین انتخابی بود که میشد داشت، کتابی که توی با تمام نت برداری ها و حل مثال ها توی ۱ هفته تمام شد... اگر دانشجوی STEM fields هستید و هنوز تئوری احتمالات را جدی نگرفته اید، از من به شما نصیحت که همین امروز شروع کنید، با همان کتاب بلیتزاشتاین هم شروع کنید. اگر دانشجو و محقق نیستید ولی از ریاضیجات بدتان نمی آید، و از سرک کشیدن توی کار این دنیا هم لذت میبرید، شما هم از مطالعه اش لذت خواهید برد.


بله... خزنده که همیشه نباید از درونیات بگوید و از اوضاع قرنطینه بنالد و مهملات فلسفی به هم ببافد و عکس از در و دیوار بگذارد. شما یادتان نمی آید، یک زمانی یک پست در میان معرفی کتاب و موسیقی و فیلم داشتم با عنوان «تعارف». آن زمان جوان بودم... این هم یک تعارف دیگر

روز ۵۴۷: در جنگل های زودپارک

روز چهارشنبه آخرین جلسه ی سال ۲۰۲۰ بود. از گروه ما فقط من هستم که درخواستی برای مرخصی ندادم و سوپروایزر. با این حال دقیقه ی آخر توصیه کرد که حداقل این ۳ روز تعطیلی بیخیال لپ تاپ بشوم. توصیه اش حالت تهاجمی هم داشت:«این دور و برها نبینمت». حالا فکر میکنید من یک نِرد دیوانه ی کار هستم که به زور باید از پای نوشتن خواندن بلندم کنید؟ نه چندان. شاید کمی بیشتر از میانگین مشغول کار باشم ولی مشکل من این روزها بیشتر بازدهی است. پرش های چند دقیقه ای ذهن، گشت و گذار بیهوده توی اینترنت، و زل زدن به صفحه ی نیمه پر latex. این شرایط از دو سه ماه بعد از قرنطینه و خانه نشینی شروع شد، و هر ازچندگاهی به اوج خود میرسید. امسال حوصله ی ادای کریسمس در آوردن را نداشتیم. بابت خانه ی جدیدی که پیدا کرده ایم هم باید کمی مراقب جیبمان میبودیم برای همین هدیه را موکول کردیم به چند ماه بعد. یلدا را هم ماه بانو پیچانده بود... میگویم ماه بانو، چون خودم همیشه این مراسم را پیچانده ام، اما میدانم چقدر برای او مهم بود، برای همین فردایش رفتم انار و هندوانه و پوملو و باقی وسایل را خریدم و شبش با ۲۴ ساعت تاخیر روی تخت ولو شدیم و جلوی هری پاتر و سنگ جادو، تخمه شکاندیم و من با یادآوری کتاب های قطور ۹ سالگی که شبی یک دانه شان تمام می شدند نوستالژی بازی کردم. همان شب تصمیم گرفتم این پای لپ تاپ نشستن های ناکارآمد را کنار بگذارم و ۳ روز مثل انسان استراحت کنم. خلاصه که این روزها می نشینم در یوتیوب کلیپ های آهنگری و ساختن تیغه ی دمشقی میبینم و گرفتن طلای ۲۴ عیار از جواهرات و آبرنگ روی چوب و مجسمه سازی با قلم سه بعدی و خمیر مانسترکلی. فوتبال تماشا میکنیم، و فیلم میبینیم. دیشب قرار بود بی امان برف ببارد، ولی آسمان هم آن جربزه ی قبل را ندارد. فارغ از این، شال و کلاه کردیم و یکی دوساعتی توی پارک جنگلی پشت خانه چرخ زدیم. سردمان شد، من از کتاب جنگل سیبری گفتم و ماه بانو هم چندتایی عکس گرفت.


- من عاشق قفسه های مرتب و دسته بندی شده ی فروشگاه دم خانه مان هستم. دوست دارم مدتها بایستم و به انواع پنیر، ادویه، سوسیس، روغن و چیزهای دیگر خیره بشوم. یکبار که دلمان گرفته باشد و جیبمان بیش از حد کش آمده باشد، میروم جلوی هر قفسه و از هر چیزی یکدانه اش را برمیدارم. از هر مدلی سبزی، پنیر، گوشت، ادویه، روغن... و بعد یک غذای عجیب و غریب میپزم.