بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 570

چند روز قبل از سال نو ماه بانو کرونا گرفته بود و برای همین دیگر جایی برای تماشای آتش بازی نرفتیم. شب سی ام دسامبر بود. یادمان آمد پارسال در راه برگشت به خانه، همسایه هایمان داشتند ته مانده ی انبار مهماتشان را توی محوطه ی جلوی خانه می سوزاندند. گفتیم لابد امسال هم همین دور و برها می توانیم آتش بازی پیدا کنیم. یک ربع مانده به نیمه شب، عجیب که هیچ خبری نبود. گفتم پارسال از نیم ساعت قبل شروع کرده بودند. ماه بانو امید واهی میداد که نه، یادم هست از بعدش شروع شد. ما هم منتظر ماندیم، پیاده رو را قدم کردیم تا 12 شد و صدایی از جایی نیامد. عجیب بود، حداقل باید بوم بوم ترقه بازی المپیاپارک به گوشمان می رسید. ولی هیچ که هیچ. آن شب کلی رفتیم روی منبر از رسم و رسوم در حال مرگ. گفتیم لابد دوباره چپ بازی شان عود کرده و گفته اند مثلا بخاطر اکراینی ها ترقه بازی نمی کنیم. خلاصه دست از پا درازتر برگشتیم.


فردا ظهر بود که فهمیدیم دسامبر یک روز بیشتر هم دارد. بعد از آماده شدن دوباره، و این بار تماشای 1 ساعت آتش بازی، سال مان نو شد. فقط اینکه آن یک روز اضافه را تا همینجا با خودم کشانده ام. مثلا قسم می خورم که امروز پنجم هست اما تقویم می گوید چهارم. مساله این هست که دسامبر همیشه 31 روز بوده، و نمیتوانم حتی بیاندازمش گردن سال کبیسه. یک روز اضافه ی کبیسه را اینها هم مثل ما آخرین ماه زمستان اضافه می کنند. یعنی فوریه ی 28 روزی شان می شود 29 روز... گویا.


لذت مرخصی بدون کار برای من متجاوز از یک هفته نمی تواند باشد. بعد از آن دیگر نمیتوانم صدای درونم را خاموش کنم که از نهیب از بیکاری می زند. نه اینکه خیلی پرکار باشم، فقط اضطرابش هست که ساعت ها می روند و من همینجا یک روز اضافه ام را بغل کرده ام نشسته ام پاپ کورن میخورم. شاید تاثیرات تربیت پدری هم باشد. هر وقت میخواست بیدارم کند می گفت "پاشو... قافله ی علم و ثروت و همه چی گذشت." حالا فرشته ی شانه ی راستم هم همین را یاد گرفته و نمی گذارد 2 هفته برای خودم باشم.


البته امسال هم سال خاصی خواهد بود برای من، از آنجا که آماده می شوم برای دفاع دکترا. بعد از تغییرات سال قبل، حالا امسال مسئولیت های موسسه هم متفاوت، و احتمالا بیشتر خواهد بود. بد نیست چند روزی با نیم کلاچ گرم کنم. ایمیل هایم را مرور می کردم، دیدم یک جلسه گذاشته اند برای هشتم. به یوهانا پیغام دادم که توی مرخصی هستم ولی می توانم شرکت کنم. گفت نیازی نیست، و اینکه از این فداکاری ها نکنم چون بقیه عادت می کنند. من هم گفتم درست می گویی و دیدم جلسه را انداخته اند یک هفته بعد. یوهانا عضو تیم بیزینس موسسه بود که بعد از تغییرات حالا دیگر فقط با تیم ما کار می کند. تفریح مورد علاقه ی او حرف زدن هست. خیلی خیلی زیاد حرف زدن. آنقدر زیاد که بخاطرش چهارتا زبان خارجی یاد گرفته، مبادا به یک نفر بر بخورد و نتواند با او گفتگو کند. این را مخصوصا توی سفر کاری مان به برلین متوجه شدم. حرف زدن هم شاید توصیف دقیقی نباشد. بعضی ها هستند که از هر دری سخنی می آورند. راجع به همه چیز نظر می دهند. یوهانا اینطوری نیست. همان حرف را به جای پنجاه کلمه با پنج هزار کلمه می گوید. و وقتی پنج هزار کلمه اش تمام شد، پنج هزار کلمه ی دیگر حرف می زند، وقتی که می توانست تمام منظورش را توی یک جمله بگنجاند. ولی خب عوضش آدم خوبی هست، حواسش به بقیه هست. مثلا اگر توی یک جمع یک نفر زیادی ساکت باشد، مستقیم از او نظرش را می خواهد که بنده ی خدا بیرون از جمع نیافتد. یا مثلا به ترتیب به همه ی همکارها پیشنهاد می دهد قهوه ی بعدی را با هم بخورند؛ بگذریم که توی 5 دقیقه استراحت فقط خودش حرف می زند. 


خلاصه که من هم امروز شروع کردم به مرتب کردن فایل ها و لیست کارهایم. شاید حتی بدم نیاید کار اصلی ام را ناخنک بزنم. غیر از آن Dune می خوانم و لذت می برم. 

روز 569

با دوستی صحبت از تاثیر گذاری و جریان سازی هنرمند در جامعه بود، مشخصا ایران. تا حد زیادی هم نظر بودیم و تضاربی شکل نگرفت، بیشتر تایید رفت و برگشتی بود. ساعتی بعد دوستی دیگر لینک یک ویدیوی مصاحبه برایم فرستاد از مصطفی مستور در باره ی ایران. بخشی از آن را پررنگ کرده بود و می خواست نظرم را بداند، من هم خیلی حوصله ی تماشا نداشتم ولی حین چای نوشیدن بلاخره وقتی گذراندم. به تصادف دیدم که بخشی از صحبت مستور می گوید هنرمند وظیفه ی تاثیر گذاری ندارد. نقل قولی می آورد از فلانی که ادبیات هم مثل بازی بریج تفریح هست، و فقط ما دوست داریم بگوییم تفریح ما بهتر است. حضار مات و مبهوت در چند نوبت درخواست بسط موضوع دارند، او هم تاکید می کند که تغییرات از "روابط آدمی" می آید، همانها که ما گاهی با پدر صحبت می کنیم و گاهی با دوست. و حافظ از آن جهت که انسان پخته ای بوده در زندگی ما تاثیر دارد نه با شعر هایش.


سبک گفتار، شیوایی بیان، عمق استعاره ها و تشبیهات، اینها عامل پختگی تفکر نیستند، اما معلول آن چرا، مخصوصا اگر متکلم رابطه ای با "روایت" داشته باشد، شاعری، نویسنده ای، هنرمندی. اگر اسمش را نمیدانستم حدس میزدم وزیر صنعت و معدن یا مدیر ارتباطات و فناوری باید باشد. وزیر و مدیر و مهندس بودن که عیب نیست، اینکه مدیر و مهندس در باره ی مسایل جامعه شناختی و فلسفی صحبت کند هم همینطور. چطور که او هم اصلا مدیر و مهندس نیست، ادیب هست (البته شاید مدرکی نامرتبط هم داشته باشد که همه مان میدانیم چقدر میتواند مخصوصا برای ما ایرانی ها اتفاق بیافتد) ، اما اینکه در توصیف جامعه زبان مهندسی بکار ببری، یک کمی نمی چسبد. جامعه را انتگرال انسان ها ببینی از آن جهت که برای شناخت کل باید تمام اجزا را با هم جمع کرد، آن هم درست وقتی که به نامتعینی انسان و جامعه اقرار کرده ای. با برداشتی هولناک به رنج و نا امیدی مطلق را تفسیر به ایجاد امید بکنی؛ بگویی حالا فهمیده ایم راه دیگری نداریم و این خوب است. ساده لوحانه فکر کنی آوار فرهنگ و اخلاق در فردای تغییرات مثل کش تنبان برمیگردد سر جایش، اینکه ندانی تخریب یک روز می خواهد و ساختن یک قرن... و بعد از تمام اینها از مسئولیت نویسنده و هنرمند بگویی و برای این حرفها، دلیل مضحک و تاسف بار را تکرار کنی که "می شود از یک پیرمرد بی سواد بیشتر از کتابها درس زندگی گرفت"...


نوشته های من اینجا که احتمالا به اندازه ی حضار در همان جلسه هم خواننده نداشته باشد چه برسد به مجموع مخاطبین برنامه، و همین که تا اینجایش را خوانده اید منت بر سر من گذاشته اید، ولی برای دل خودم هم که شده خطاب قرار بدهم که بله جناب مستور، و دیگر عزیزان هم نظر؛ این حرفها ترفیع مقام تجربه ی بی واسطه زیسته نیست، به ذلت کشاندن هنر و تفکر متجلی در زبان ادبیات است. همان پیرمرد بی سواد را هم لابد نمیبینی که در سینه اش صدها قصه و پند و لالایی دارد، و همان درس زندگی اش سوار بر تمثیل ها و تشبیهات به گوشت میرسد. لابد بعد از این همه نوشتن نفهمیده ای که روایت ظرف تجربه است، حتی حواست نبود حین بیان همین نظرات، دست به دامن قصه ها و کتاب ها شدی. برق قلم همینگوی در چشم بشریت را ندیدی، و ردپای محونشدنی دیکنز در قرن نوزده اروپا را هم همینطور. نمیبینی هنوز هم با زبان اورول سیاست را صحبت می کنیم، توی به قول خودت اگزیستانسیالیست هم لابد اندیشه را از بغل دستی ات توی اتوبوس خط تجریش ولیعصر یاد گرفتی نه سارتر.  بله، درست است که یک فروشنده ی دوره گرد شاید عشقی آتشین تر از یک نویسنده تجربه کند. فقط نمیدانم چرا فکر کرده ای خوراک هنر احساس است. خیر. خوراک هنر، فهم احساس است. فهم عشق، فهم دوری، فهم ملال، فهم رویا... البته ایراد در خطای تحلیل نبود به نظرم، بیشتر در کمبود تحلیل بود. یک نفر در جمع می خواست کمی نقش دست یاری رسان از غیب را بازی کند و پرسشی مطرح کند که ذهن آشفته ی آقا مصطفی منظم شود. حرف از ساختار و عاملیت زد؛ یکجورهایی می خواست بفهماند که جناب، همه اش که شد عاملیت. ساختار کجاست؟ روایت منسجم کننده، ایده ی محوری، دال مرکزی، گفتمان، برادر آخر نمی شود همینطوری با هم مراوده کنیم و همه چیز خوب بشود. حرف از نهاد ها به میان آورد. جناب مستور پاسخ داد که در تکمیل حرف شما بگویم که بله، مثلا NGO ها هم نقش مهمی دارند. گویا اصلا فهمی شکل نگرفت. حالا چرا به این بنده خدا مصطفی بی آزار بند کرده ام. این تفکر هم مشت نمونه ی خروار این روزهای ما. ابتذال تفکر و اندیشه. اینکه همین دم دستی ها را زندگی کن، کافیست. سیاستمان هم همین است، اینکه می گویند نخبه ی سیاسی دنبال جامعه راه افتاده، نه که نخبه بیاید شعار جدید رو کند و تاریخ تظاهرات معلوم کند. آن روسری سفید را یک شهروند باید به سر چوب می زد تا یک جریان شکل بگیرد، نخبه که جریان سازی نمی کند. ولی نخبه پرسش درست را صورت بندی می کند، و تحلیلی پخته تر از صرف همبستگی های بی معنا و آرزواندیشی های هذیان گونه ارایه میدهد. با قسم و آیه که چیزی حل نمیشود، خدا را شکر تاریخ بی نوا هم گیر این جماعت افتاده گلچینی از رخداد های مشرق و مغرب می آورند بی آنکه قیاس را توجیه کنند. نخبه نمی گوید از فردا روز بترس یا نترس. می گوید فردا روز یعنی چه، و ترس یعنی چه. چرا باید ترسید و چرا نه. حالا هی پرچم جدید رو کن و با چوب بیافت دنبال هر کسی که از تو پرسید آخر این میهن پرستی کذایی که می گویی یعنی چه.


یادم می آید شاید پانزده بیست ساله بودم که کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" مستور را خواندم. آن زمان یک گارد بی دلیل در برابر ادبیات ایرانی داشتم، اما فارغ از آن همچنان از همه جهت جستجو می کردم. شاید سن و چشم خوانندگی درست و حسابی نداشتم، شاید الان اگر حوصله ی خواندنش را داشتم نظرم تغییر می کرد اما به هر حال همان زمان هم با مشقت و بی میلی کتاب چند ده صفحه ای را تمام کردم. چشم به زحمت روی واژه های خام و نپخته می کشیدم و منتظر میماندم نویسنده گفتار آگاهانه ی هستی شناسانه اش را تمام کند تا اندکی هم "قصه" به ما برسد. فکر می کنم حوصله ی نویسنده همین قدر یاری می کرده، خیلی بحث استعداد و توانایی نبوده، یعنی اینطور که من نظراتش را یافتم، به قول خودش انگار در و تخته ی افکار نویسنده و نوشته اش خوب چفت شده است.