بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۳۵: در باب آش رشته، شقیقه و گوزن

قانون  اتمام کار در دقیقه ۹۰ صحت داره. اگر صحت نداشت من همون ۲-۳ هفته قبل بعد از تموم کردن پروپوزال، می فرستادمش برای graduate school و با فراغ بال، بال بال میزدم. اما این متن زبون بسته ۳ بار بین من و سوپروایزر دست به دست شد و نهایتا امروز ساعت ۵ با نوشتن چکیده، ارسالش کردم. امروز آخرین روز ددلاین بود، که البته می تونستم انقدر هم وقت شناس نباشم، ولی خب... به اندازه ی کافی از دست کرونای گور به گور شده و قرنطینه ی چندماهه تمام کارهای اداریم به مشکل خورده که دیگه این یکی رو به فهرست بدبختی هام اضافه نکنم.


بعد از اون به روال همیشگی موج پوچی و خلاء که بعد از انجام یک کار سنگین میاد، دراز به دراز نشسته بودم و سادیست وار به ایرانی فکر می کردیم که می تونست از سوییس هم بهتر باشه، با آبهای شیرین و شور و منابع شیلاتش و همون یک فقره خاویار، با منابع چوب و جنگلش و تمام معادن سنگ و فلزش، و موقعیت جغرافیاییش و کشاورزیش و محصولات زعفرون و پسته، با cuisine مشهورش و همون تاریخ کذایی که برامون شیراز و اصفهان و قزوین و هزارتا جاذبه ی توریستی رو به جا گذاشته، و مایی که روی دریای نفت خوابیدیم، که البته دوستان معتقدن همون دریای نفت پدر ما رو در آورد. و با نیروی انسانی که بدم میاد اگه کسی بگه «چقدر واو هستیم»، چون نیستیم و در واقع کسی توی این دنیا به سبب مرزهای جغرافیاییش «واو» نیست، ولی (هنوز) عقب مونده ی ذهنی هم نیستیم و هر از چندگاهی بعضیهامون فرار مغزها هم می کنیم. ایران بالقوه هیچ آش دهن سوزی نبوده و نیست، و در واقع هیچ کشور دیگه ای هم نیست، هر کشوری برای خودش سبزی آش و لوبیا و رشته و کشکی هست که اونوقت می تونن یه آش دهن سوز ازش بپزن. ولی ما در بهترین حالت رشته خشک و سبزی نپخته و لوبیای له شده ای هستیم که ریختن توی دیگ کشک، در حالیکه از رشته و کشک از هیچ کشور دیگه ای کم نداشتیم. شاید بهترین منابع طبیعی یا بیشترین منابع معدنی یا بزرگترین هاب تجاری رو نداریم، ولی از همه چیز، خوبش رو داریم، چیزهایی که خیلی از همین آش های دهن سوز فعلی همونش هم نداشتن. ای بابا... چی میگم دوباره. همون غر زدن موقع لم دادن موقع موج پوچی بعد از پروپوزال کافی بود... هوس آش رشته کردم. خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه.


آدم به انگیزه بخشی مداوم برای ادامه دادن نیاز داره. من که اینطوری ام. یکجور اعتراف به حساب میاد که البته ابایی از گفتنش ندارم، اینکه یکی از منابع انگیزه م، آدم هایی هستن که دوست دارم اگر به موفقیتی میرسم، مستقیم یا غیر مستقیم ببینن تا چشمشون درآد. اوهو... خزنده ی فخرفروش و حسود؟ یا کینه ای؟ خاله زنک؟ عجب! تمومش کنید... طوری تعجب کردید انگار شما از این آدمها توی زندگیتون نداشته اید. منم قبول دارم که این منبع آلوده ای برای انگیزه هست (حالا هست؟) و اینکه انسانها را دوست بدار، و به فکر خدمت باش... هستم. ولی آدمهایی هم توی زندگیم دارم اینچنین. اگر کارساز هست، چرا که نه؟ به قول معروف دنیای مجازی ما رو عادت داده که هر چرندی بگیم بدون اینکه بخاطرش مشت بخوریم، متعاقبا داریم کسانی رو که کارهایی توی زندگیشون کردن که جوابش رو ندیدن و به این رویه عادت کردن. ای بابا... امشب شب چرندگوییه انگار.


خب میپردازم به اوضاع جوی اینجا، که دیگه به چرند پرند منتهی نشه. بعد از ۳ روز مداوم بارش بارون، ۱ روز آفتابی داشتیم و دوباره امروز بعد از ظهر بارون شروع شد. این بارش برای ما صرفه ی اقتصادی هم داره چون غیر از این باشه باید پنکه بخریم. ماه بانو یکی دو روز پیش بعد از کارهایی که بیرون داشت سر زده بود به مارین پلاتز و عکس هاش رو آورده بود برای من. هوایی شدم به اندازه ای که شاید برای فرداشب به عنوان جایگزین قهوه های Richart خودمون قهوه درست کنیم و سوار مترو بشیم و بعد از ماهها سری به اونجا هم بزنیم. البته الان چندان فایده ای نداره. مارین پلاتز با هوای روشن مثل چایی خوردن توی ظل تابستونه. نه که حال نده ولی این کجا و چایی شب زمستونی و برفی کجا. الان هم تا خود ۱۰ شب آفتاب شرش رو نمی کنه.

روز ۵۳۴: وقایع پراکنده

این لحظه که در تایپ می کنم، نشسته پشت میز جدید جمع جوری هستم که چندروز پیش با هزاردردسر از یکی از شعبه های دی اچ ال آوردیم خونه. اوایلش خیلی شیک و تمیز هر کدوممون یک طرف جعبه رو گرفته بودیم ولی اواخر کار به هزار بدبختی جعبه رو پشت سر خودم روی زمین می کشیدم یا روی کول حمل می کردم و مستمرا به اون نمک به حرومی که باید جعبه رو تحویلمون میداد ولی رندانه حتی زنگ خونه رو نزد و نامه ی «آمدیم نبودید» را انداخت توی صندوق فحش نثار می کردم. بعد هم تمام پیچ ها رو بدون پیچ گوشتی و با یک چاقوی میوه خوری بستیم و بالاخره با تاول انگشت و درد کمر و تمام جانها که فدای این جعبه شد میز رو سر پا کردیم... علاوه بر میز، خط نور خورشید روی زمین تا دیوار کنار هم یک نکته ی جدید هست در طول چند روز اخیر. شاید ۴ روز پیاپی شد که یا مداوم بارون میبارید یا آسمون قصد باز شدن نداشت. زمانی می گفتن «فکر می کنی... بذار ۱ هفته بهت آفتاب نرسه تا بفهمی چقدر از سرما متنفری» و من روزهای متمادی بهم آفتاب نرسید و روز به روز بیشتر شیفته ی سرما شدم. مقصد نهایی زندگی، ۶ ماه قطب شمال، ۶ ماه قطب جنوب (در تاریکی مطلق). از اونطرف روشنایی روز شده مته روی مغز سر من. میخوام دیوار رو گاز بزنم وقتی ساعت ۱۰ شبه و هنوز آسمون روشنه، و متقابلا ساعت ۴ و نیم صبح به زور چشمت رو باز می کنی و هوا طوری روشنه که یک لحظه احساس می کنی از مدرسه جا موندی. دنیا همینه دیگه. لذت هات همیشه با یک اعصاب خوردی مزین میشه، بالاخره میگن که خدا گر ز رحمت گشاید دری. ز حکمت ببندد در دیگری...


کتابهای قبلی رو تموم کردم/کردیم. وداع با اسلحه احساس دوگانه ای داشت. به نظرم میرسید کتاب خوبی بوده که قربانی انتظار بالا رفته ی ناشی از خوندن پیرمرد و دریا شده. بیشتر از ۲ از ۵ توی goodreads بهش ندادم. برای دور جدید کتاب اول سری Foundation آیزاک آسیموف رو گرفتم و بی نهایت ازش لذت می برم. مدتها به دنبال یک سای فای حسابی توی سریال های بی سر و ته نتفلیکس دنبال یک داستان خوب می گشتم و حالا توی این کتاب پیداش کردم. کتاب دوم که با ماه بانو می خونم خانواده ی تیبو هست... دومین کتابی که برای بار دوم می خونمش. به قول ماه بانو، همین که ۲۰۰۰ صفحه ست کافیه، دیگه نیاز نیست دنبال کتاب جدید بگردیم... ماه بانو هم زمان شخصی خودش رو به کارهای بدلیجات و جواهر همیشگی می پردازه، که مدت زمان زیادی بعد از اومدن به اینجا متوقف شده بود. برای پیدا کردن لوازم مورد نیاز سری هم زدیم به همزاد «مشیر خلوت» بازار تهران در مونیخ، مغازه ی سنگ و لوازم بدلیجات. با رنگهای فراوان، با فاصله ی اجتماعی مطمئن.


باقی زمان هم می پردازم به پروپوزال بی انتها. به اندازه ی تمام نگارش های دوران کارشناسی و ارشد مشغول نوشتن و ویرایش شدم. تا همین الان ۳ بار به طور کامل موضوع تغییر کرد، همه ش بخاطر سری که سالهای قبل به سنگ خورده بود و من همیشه مغلوب رویاپردازی های آکادمیکم شده بودم. برای همین هم اینبار به محض اینکه سوپروایزر پیشنهادی برای سبک کردن و تغییر چارچوب تز میده، با جان دل اعمال می کنم. البته دیگه فرصتی برای ویرایش نسخه ی چهارم نیست چون هفته ی بعد باید هر چی که بود رو بفرستم برای graduate school.

تعارف ۱۰۰: دنیای قشنگ نو

دنیای قشنگ نو، تا جایی که به یاد دارم، اولین کتابی بوده که برای بار دوم خوانده ام. و این یکی از بهترین کتابها بود برای این تجربه ی جدید، کتابی که ارزش چندبار خوانده شدن را دارد... مشخصا بسته به دوره ای که در آن زندگی می کنیم و دغدغه هایی که در ذهن با آنها کلنجار می رویم، تیتر های متعددی هستند که برنده ی جایزه ی «تاثیرگذارترین کتاب» خواهند بود، در این شکی نیست. و به همین دلیل هم هست که شاید در دوره ی فعلی زندگی، دنیای قشنگ نو می تواند اثری تکان دهنده و تاثیرگذار باشد.


ظاهر فریبنده ی کتاب در نگاه اول شاید ما را به قرابت داستانش به دنیای فعلی بدبین کند: دنیایی که زنده زایی مرده و انسان ها در سازمان «جوجه کشی» در بطری های صنعتی و با هزاران دستکاری بیوشیمیایی و ژنتیکی متولد می شوند. مفهومی به نام پدر و مادر، خانواده، ازدواج و عشق نه تنها منسوخ شده اند بلکه توهینی زشت به حساب می آیند. سازمان شرطی سازی با هزاران ساعت صدای ضبط شده برای نهادینه کردن ارزش های «ثبات بخش»، بازی های جنسی کودکان، سکس با هرکسی که آن را طلب کنید، «سوما»ی آرام بخش و حلال مشکلات، ماشین های پرنده و تمدنی که با دیوار های الکتریسیته از «وحشی کده» ی غیرمتمدن جدا شده است... و شاید فکر کنیم که این دنیا به همان اندازه که وحشت انگیز، ناممکن و خطر آن غیرمحتمل نیز است. اما با نگاهی دقیق تر می توان اکثر مولفه های زندگی فعلی را در همین تصویرسازی های اگزجره یافت: تسلط تکنولوژی برای به کرسی نشاندن ایدئولوژی مهندسی شده ای برای دستیابی به ثباتی که زاییده ی جهالت آرامش بخش و البته رخوت ناک است. مهندسی ژنتیکی و دریای دارو ها و قرص های شیمیایی برای کنترل بیماری در نقش کارخانه ی جوجه کشی انسانی، اسمارت فون هایی که در آن، هر «نوتیفیکیشن» به معنای یک لذت جایگزین ناپذیر است و لذت پذیرفته شدن به صورت «لایک» و «کامنت» در شبکه های اجتماعی در نقش سوما، پورنوگرافی بی حد و حصر برای هر شخصی که در ذهن خود با هرکس و به هر شکل ارتباط جنسی برقرار کند در نقش جایگزینی برای سرکوب نشدن عقده های جنسی، و ابرشرکت هایی که شما را به مصرف کننده های دایم تبدیل کرده اند در نقش سازمان مهندسی احساسات، با این توهم که شما کالای مصرفی خود را انتخاب می کنید، اما در حقیقت این تبلیغات، مد، فشن، سلبریتی های دنبال شونده، چالش های وایرال، و جریان وقفه ناپذیر هنر-صنعت است که به شما دیکته می کند چه بخرید، بپوشید، بخورید، و انتخاب کنید. و تمام این جریانات جز با غالب کردن یک مولفه در شخصیت شما امکان پذیر نیست: هدف زندگی لذت آنی ست، و راه دستیابی به آن، جهالتی تحسین شده است.


پارادوکس عریان شده به دست هاکسلی، نویسنده ی کتاب اما برای باور ما دردناک تر است: این دنیا زاییده ی تعاریف به ظاهر موجه و متعالی فعلی ما از مفهوم «خوشبختی» ست. اگر این دنیا در چشم شما یک «دیستوپیا» است، به این فکر کنید که خوشبختی را چه میدانید: آیا ما هم اکنون برای بهبود سلامت فیزیکی و به تاخیر انداختن پیری و مرگ تلاش نمی کنیم؟ آیا راه و روش زندگی ای که در آن متحمل حداقلی فشار روانی و سرکوب عقده ها نباشیم را نخواهیم پذیرفت؟ آیا پذیرایی درمانی نهایی برای تمام اضطراب ها و لحظات جهنمی زندگی مان نیستیم؟ آیا ایده آل این نیست که هر فرد از جایگاهی که در زندگی دارد و حرفه ای که به آن می پردازد راضی باشد؟ آیا جنگ، فقر، بیماری، اضطراب، درد و مرگ بهتر نیست که تمام شوند؟ خب... دنیای قشنگ نو چنین دنیایی را به تصویر می کشد، و این دنیا یک «دیستوپیا» است، در حالیکه سراسر از مولفه هایی تشکیل شده که هم اکنون در پی آن می دویم.


نکته ی نهایی که در بار دوم مطالعه ی کتاب به چشمم آمد، مفهوم تبعید افرادی که «می اندیشند» و راضی به وضعیت فعلی نیستند به جزیره ی ایسلند است. جزیره ای که در ابتدا گویی مکانی نفرین شده است، اما در انتها طبق توضیحات رئیس کل متوجه می شویم که در آن افراد اندیشمند و قائل به فردیت و دوست دار علم به خوبی و خوشی، اما ایزوله از دیگر افراد زندگی می کنند. تصمیمی ناگزیر برای حفظ ثبات اجتماعی، و در عین حال سرکوب نکردن وحشیانه ی افراد ناسازگار با تمدن مهندسی شده تجویز شده است. ماه ها قبل در باره ی «جزیره ای شدن» و ایزوله شدن جامعه ی الیت از دیگر افراد با دوستی صحبت می کردم، و تاسف می خوردیم از عدم مسئولیت اجتماعی الیت ها برای تاثیرگذاری... شاید فرآیند دو-سه شخصی که سعی در تاثیرگذاری داشتند اما به جزیره تبعید شدند، توسط خود افراد سرمست از لذت های آنی، تفسیرکننده ای این بخش از واقعیت کنونی هم باشد.


دنیای قشنگ نو مستمرا با ۱۹۸۴ اورول مقایسه می شود، و گاهی حتی بحثی در میگیرد در این باره که کدام نویسنده آینده ی سیاه را بهتر پیش بینی کرده... طبق معمول، اگر ثانیه هایی برای سوزاندن دارید، دیدن این ویدیو خالی از لذت نخواهد بود.

روز ۵۳۳: یک workplace جذاب

اگه یک جایی توی همین اینستا و امثالهم وسط چالش کوفته ی قلقی و زهر مار، یکدفعه چالش workplace جذاب راه افتاد، من رو خبر کنید. باورم نمیشه کسی بتونه به کارهای روزمره ش برسه در حالیکه نیوفولدر و asdsds از سر و کول دسکتاپش بالا میره، یا یک wallpaper درست و درمون نداره (لابد یکی از همین والپیپر های آماده ی بدرد نخور). یا اینکه ننشسته سر حوصله یک تم خوب با فونت و رنگ فونت و لاین اسپیس جذاب برای IDE انتخاب کنه. بنده ۱ ماه قبل به شخصه یک روز تمام وقت گذاشتم و سر تا پای لپ تاپ رو سیاه پوش کردم. هر اپلیکیشنی که dark mode داشت فعالش کردم. تم IDE و ترمینال و ژوپیتر تایپورا و همه چیز رو مرتب کردم. والپیپر مورد علاقه م رو ست کردم، و ۳ روز تمام با developer یک آیکون پک برای لینوکس اوبونتو issue رد و بدل کردم تا بالاخره بتونم آیکون هاش رو فعال کنم... البته که فقط ما به ظواهر نمی پردازیم. معنویات هم برامون مهمه. زین روی مثلا bitwarden ریختم و تمام پسورد هام رو از اول مرتب کردم. تمام شبکه اجتماعی ها من جمله اسلک و تلگرام و مترموست و تاندربرد رو با اکانتم sync کردم، تقویم گوگل رو مرتب کردم تا یکبار دیگه معذب و خجل از بقیه بابت یاد رفتن جلسه ها عذرخواهی نکنم. کلاود سرویس هلمهولتز رو راه انداختم و تمام فایل هام رو منتقل کردم روش. یکبار دیگه فولدر downloads لپ تاپ رو پاک کردم (کثیف ترین و منفور ترین فولدر).





داستان به اینجا ختم نشد. ۱ روز دیگه کنار گذاشتم برای جمع و جور کردن تمام موسیقی های اسپاتیفایم. یه فولدر programming ساختم و دونه دونه track ها رو انتخاب و منتقل کردم... امروز هم نشستم و عکس و لوگوهای مورد نظرم رو روی یک صفحه A4 آوردم تا پرینت کنم و استیکرش رو بچسبونم پشت لپ تاپ. سوال من همین هست. که چطور میشه یکنفر بدون همه ی این کارها بنشینه پای لپ تاپش؟ تازه نه که فقط یکبار برای همیشه اینکار رو بکنه. چطور یکنفر از theme ش خسته نمیشه؟ همین منی که ۲ روز تلف کردم پای dark theme قراره ۲ ماه دیگه سر تا پای لپ تاپ رو light theme کنم. عرض کردم خدمتتون. اگه یکبار از این چالش ها راه افتاد خبرم کنید. جایزه هم میدن؟

روز ۵۳۲: محلول هفت درصدی شرلوک هلمز

چند هفته قبل بود که بنای جلسه ی اسکایپی رو با پدر و چند نفر از دوستانش گذاشتیم، هفته ای دو-سه بار. گاهی فیلمی میبینیم و برداشت هامون رو در میون می گذاریم. گاهی جلسه های منظمی برگذار میکنیم حول یک موضوع خاص. مثل «انسان آزاده». یا «مغالطات»... یا مثل جلسه ی امروز که من در مورد «خطاهای تحلیلی انسان مشاهده گر و کنشگر از نظر تئوری اطلاعات» صحبت کردم. مدتی میشد که وقت های آزاد رو همراه با ماه بانو می نشستیم پای نتفلیکس و بعد از ساعت ها دنبال فیلم خوب و بدرد بخور گشتن، وقت به تماشا می گذروندیم. «میم» که از ۱۰ سال پیش که می شناختمش زمین تا آسمون تغییر کرده تازگی ها می گفت که دیگه حوصله ی فیلم دیدن نداره... «سریال خوبه خزنده. هرچقدر که دلت بخواد میبینیش و هر وقت هم خسته شدی متوقفش می کنی.» میم همیشه ویکیپدیای فیلم بود برای ما و یک زمانی جرات اسم بردن از سریال نداشتیم جلوش. اما شاید بتونم درکش کنم. من هم به همین سرنوشت دچار شدم و احتمالا احساس مشترکی دارم. زمانی میشد که از ماجراجویی در سینما ابایی نداشتم. اما زمانی رسید که غیر از فیلم های تکراری و اثبات شده، حوصله ی دیدن فیلم جدید رو از دست دادم. و حالا همون حوصله رو هم ندارم. این مدت دیوانه وار سریال میدیدم. هر چیزی که به پستم می خورد. اما همین هفته ی گذشته وسط سریال altered carbon احساس کردم که دیگه ظرفیت دیدن رو ندارم. و مثل فارست گامپ بعد از مایل ها دویدن برگشتم و به همه گفتم «خسته م... دوست دارم برگردم خونه» بی هیچ دلیلی... جلسه های اسکایپی مون آرامش خوبی به من میده. تازگیها شروع کردم هر روز بلا استثنا رفتن به پارک جنگلی پشت خونه و دیوانه ور پیاده روی کردن. گاهی همراه ماه بانو، گاهی هم تنها. قدمهای بلند و تند برمیدارم. با آقای زومر کتاب پاتریک زوسکیند همزاد پنداری می کنم. اونقدر بلند بلند قدم برمیدارم تا فرصت فکر کردن نداشته باشم. و نیمچه آشوبی که توی ذهنم میمونه رو با حرف زدن و نطق های متکلم وحده پر می کنم. از امید از دست رفته ی انتلکتوئل همیشگی هم شکایت می کنم و لحظه ی بعد خودم رو در مقام متهم ردیف اول میبینم...


این روزها ذهنم به شکل تازه ای آشفته ست. این آشفتگی نکته ی مثبتی هم داره. اینبار به قول عمو شلبی، دارم بالا می افتم. سقوط ذهنم ناخواسته به سمت تمایلات شیرینی هست که گاهی ازش دور میشم... اینکه اگر بخوام با کسی حرف بزنم از داستان های خونه شده ام حرف می زنم و از استنباط علیت. و اگه بخوام حرفی بشنوم میرم یوتیوب و اپیزود های برنامه ی کتاب باز رو یک به یک میبینم... با سرعت 2x و خیلی هاشون رو هم از نیمه رد می کنم اما باز هم دنبال برنامه ی بهتر می گردم. وداع با اسلحه می خونم و امروز فایل صوتی شازده کوچولو رو موقع پیاده روی گوش کردم. صرفا می خواستم یادم بیاد که چرا این کتاب رو دوست نداشتم. و به یاد آوردم چرا. البته امروز کلی با مکالمه ی شازده کوچولو با پادشاه خندیدم، از پشت یقه ای که تا روی دهنم بالا کشیده بودم. با ماه بانو شروع کرده ام به خوندن دوباره ی دنیای قشنگ نو. من تا به امروز هیچ کتابی رو ۲ بار نخونده بودم. و این آشفتگی، به من این حوصله رو بخشیده... به قیمت از دست رفتن بعضی از حوصله های دیگه.


پروپوزالم رو نوشتم و چند روز بیشتر نیاز ندارم تا ادیت های نهایی رو اجرا کنم. دوشنبه قرار هست سوپروایزر نتیجه ی صحبتش با ایلیا رو به من بگه تا بتونم مقاله ی مشترکمون رو هم استارت بزنم. کار بیمارستان رو هفته ی پیش از سر گرفتیم. در حال نوشتن سومین مقاله ی medium هستم و روزی یک ساعت توی سایت stack overflow به سوالها جواب میدم. ذهنم به شکل تازه ای آشفته س و برای آروم کردنش از کنار پرداختن به هیچ چیزی عبور نمی کنم. بعید نیست که ماه بعد من بمونم و انرژی خالی ای که من رو به سمت آشفتگی جدیدی سوق میده. اما فعلا راه حل فکر نکردن به هیچ چیز، فکر کردن به همه چیز هست.