بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 368: فقط در بخش مقدمه از خزنده تشکر کنید

نشسته ام پای کامپیوتر، دستم زیر چانه است و دارم مقاله های تلنبار شده را با بی حوصلگی بررسی می کنم. چشم هایم کم کم می رود روی هم تا اینکه یکدفعه از پشت سرم،‌یعنی از سمت پنجره، که حدود 300 متر با اتوبان فاصله دارد، صدای کشیده شدن تایر ماشین روی آسفالت، و 3 ثانیه بعدش برخورد به گاردریل به گوش می رسد...


حدود 18 سال هست که ساکن این خانه هستیم. اوایل هر هفته دو سه تا تصادف می دیدیم که توی اتوبان اتفاق می افتد. مخصوصا طرف های گرگ و میش صبح، که به قول پدرم راننده ها خیالشان از رسیدن صبح راحت هست و دیگر مقاومتشان را در برابر خواب از دست می دهند. آن زمان ها هر موقع که صدای وییژژژ کشیده شدن تایر روی آسفالت به گوشمان می رسید، مثل جَک این دِ باکس از جایمان می پریدیم و بیرون را نگاه می کردیم ببینیم چه خبر است. یک بار هم که من در عوالم تاملاتم مستغرق بودم و به بیرون خیره، نا خواسته یک پژو 405 طوسی را با چشم دنبال می کردم که یکهو دیدم روی آسفالت خیس باران خورده لیز خورد و شترق... کوبیده شد به گاردریل. حتی یک بار هم یک اتفاق خنده دار را دیدیم. صدای بوق آمد و ما طبق عادت همیشگی پریدیم و من با یک وانت نیسان آبی رنگ مواجه شدم که در ارتفاع یکی دو متری از سطح زمین با پایداری فوق العاده ای دارد گلاید می کند. درست مثل یک هواپیمای مسافربری که با احتیاط می خواهد فرود بیاید، وانت نیسان هم فرود آمد توی باغچه ی بین دو خط اتوبان. دلیل این اتفاق مضحک هم ورق های طلق چند متر در چند متری بود که نیسان حمل می کرد و باد زده بود زیرشان و ورقها هم ماشین را با خودشان بلند کرده بودند به هوا... غیر از این دیگر چند بار هلی کوپتر امداد دیدیم که آمد نشست توی اتوبان، و تصادفات زنجیره وار دیدیم، و همینطور یک رنو که توی هوا پشتک وارو می زند و سرنشینش یکی یکی از پنجره پرت می شوند بیرون.


خلاصه که بعد از بهبود وضعیت اتوبان و سفت و سخت تر کردن جریمه ها، تصادفات هم کمتر شد و دیگر شاید 5-6 سالی می شود که از این اتفاقات ندیده بودیم. اما الان که این صدا آمد، با همان آمادگی چند سال قبل از جا می پرم و سریع چراغ را خاموش می کنم که فضای خانه روی پنجره انعکاس نور نداشته باشد و من بتوانم خوب بیرون را دید بزنم.


یک موتور را می بینم روبرویم که انگار افتاده زمین و چراغ چشمک زنش روشن هست... نه انگار پارک شده. آن طرف اتوبان دو نفر دارند می دوند به سمت چپ. یکی شان با هول و ولا بر می گردد سمت موتور و انگار سوئیچ را از رویش بر می دارد و دوباره راهش را کج می کند سمت همراهش. صدای حرف زدنشان از این فاصله می رسد به گوشم، البته خیلی مبهم. به هر حال قاعدتا دارند داد می زنند که من می توانم از این فاصله بشنوم. همینطور که دارم نگاهشان می کنم باز صدای ترمز خشک ماشین بلند می شود. چشم می چرخانم سمت راست و می بینم یک ماشین وسط اتوبان زده روی ترمز. تازه الان هست که آنطرف تر چهارتا ماشین لوکس و درجه 1 را می بینم، یک چیزی توی مایه های لکسوس و کمری و ... که دو طرف اتوبان پارک کرده اند. و ماشین وسط اتوبان هم بخاطر آنها زده روی ترمز، که البته با احتیاط از کنارشان رد می شود. چراغ چشمک زن چهارتا ماشین هم روشن است.


یکی از دو نفری که به سمت چپ می دویدند بر می گردد سمت چهارتا ماشین. سرعتش خیلی زیاد هست! بیش از حد... انگار یوسین بولت دارد می دود کنار اتوبان. می رود سمت ماشین و پشت یکی از آنها غیب می شود. چشمانم را می مالم تا دقیق تر ببینم چه خبر شده. نفر دوم بر می گردد سمت موتور و می پرد پشتش و روشن می کند و گازش را می گیرد می رود. چهارتا ماشین هم یکی یکی راه می افتند تا بروند. تازه الان هست که سایه ی یک نفر دیگر را پشت درخت های اتوبان می بینم که یک جورهایی با گیج و منگی دارد می دود به سمت همان ماشین ها. و وقتی می بیند آنها رفته اند سرعتش را کم می کند و می ایستد. یک نگاهی دور و برش می کند و می دود که از عرض اتوبان بگذرد و برود آن طرف. یک پراید سفید رنگ می بینم که آنطرف پارک شده. و مرد سوم می رود سمت همان ماشین و سوار می شود، و پراید هم راه می افتد...


10 ثانیه از رفتن پراید نگذشته که ماشین نیروی انتظامی پیدایش می شود. 1 دقیقه ای جایی که موتور توقف کرده بود می ایستد و دوباره ادامه ی می رود. همه ی این اتفاقات در 2 دقیقه می افتد. و دارم فکر می کنم دقیقا چه اتفاقی می تواند افتاده باشد! دوستانی که دست به نوشتنشان خوب است به همین ماجرا فکر کنید ببینید چیزی از تویش در می آید؟ اگر هم بعدا چاپ شد پولیتزری چیزی گرفت،‌ازتان سهم نمی خواهم. خزنده ها سخاوتمندند.


پ.ن. برگشتنی از آزمایشگاه وسط راه یکدفعه شک برم داشت که چایی ساز را از برق کشیدم یا نه... طبق عادت همیشگی آمدم برگردم سمت آزمایشگاه که به خودم گفتم لعنتی...! تو مگر نرفتی آشپزخانه؟ مگر هر وقت که می روی آشپزخانه آن کوفتی را از برق نمی کشی؟ خب وسواس دیگر چرا؟ بعد دوباره گفتم حالا ضرر ندارد که... خلاصه با خودم جنگ و دعوا و نهایتا برگشتم سمت مترو و گفتم یک بار برای همیشه این وسواس باید تمام بشود. حالا امیدوارم فردا نروم ببینم چایی ساز ذوب شده و آشپزخانه هم آتیش گرفته.

امضاء: خزنده هولمز  

نظرات 5 + ارسال نظر
مهندس جان چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 11:20 http://mohandesjan.blogsky.com


عجب!
جالب شد پس این طوری!

عاری

مهندس جان دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 21:36 http://mohandesjan.blogsky.com

من گیج شدم، نفر اول که رفت پشت اون ماشینا غیب شد، همون نفر سوم نبو که سوار پراید شد؟؟؟؟ اگه نبوده پس نفر اولیه کجا رفته؟؟؟

نه دیگه. نفر اول و دوم هی رفتن اومدن رفتن اومدن... بعد که یکیشون سوار موتور شد و یکیشون هم سوار ماشین و گازشو گرفتن رفتن، دیدم یک نفر سومی از پشت درختا یهو پیداش شد. و این نفر سومه همونی بود که رفت سوار پراید شد
نفر اول سوار ماشین لوکسا شد

میدیا دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 11:21

من این وسواسو به شیشه ماشین دارم. هی نمیدونم شیشه رو زدم بالا یا نه

وسواس خر است

آناهیتا یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 01:31

یاد اون قسمت پلنگ صورتی افتادم که دماغشو چسبونده بود به شیشه ی شیرینی فروشی داشت شیرینیا رو میدید, بعد که خواست بره دید دماغش چسبیده به شیشه کنده نمی شه.
فک کنم شما هم همچین حالتی داشتید بعد از تماشای "هشدار برای کبری 11" محلتون!

+اون نیسانوگلایدر! عه خیییلی خوب بود :))))
ینی تصورش که کردم رو زمین بودم از خنده :))

نه حواسم بود دستمو سایبون کرده بودم دور صورتم دماغم فاصله داشت با شیشه. ولی اگه سه چهارتا تصادف هم پشتش می اومد خوب کبری 11 ی می شد. تا اونجاش فقط کبری 7 بود :دی

+ ایول اسم خوبیه نیسانوگلایدر. می خوام برم طرحشو بدم سایپا پیاده کنه روی پرایداش یکم رابطه ش با مشتری خوب شه. ها؟ خوب نیست؟!

شیما جمعه 22 آبان 1394 ساعت 16:55

خیلی آدم سر کار گذار - کسی که آدم را سر کار میگذارد. - ی هستیا!

من؟؟ سر کار؟؟ من خودم بیکارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد