بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 574: نیمه ی پر یک لیوان سر خالی

حکایت من و ماه بانو این هست که ما سوپرپاور های متفاوتی داریم. مثلا من در شرایط ماکزیمم استرس باز هم آرامش خودم را حفظ می کنم. ماه بانو یک کاری را تا به نقطه ی آخرش نرساند ول کن ماجرا نیست. من خوب بلدم از هر اتفاقی یکی دو قدمی فاصله بگیرم و تحلیلش کنم، او یکی دو جفت چشم اضافه برای دیدن جزئیات دارد. آن اوایل به حساب بی تجربگی فکر می کردیم درستش همانی هست که هر کداممان هستیم، ولی بعد فهمیدیم نصف لذت زندگی مشترک به یاد دادن و یاد گرفتن سوپرپاور های همدیگر هست. بعد افتادیم به جان هم که یاد بدهیم و یاد بگیریم. ولی همیشه غر می زدیم که صدبار گفتم و یاد نگرفتی. ولی بعدش دیدیم به مقایسه با روزهای اول، خیلی هم خوب یاد گرفتیم. بعد من افاضات کردم که نیمه ی پر لیوان را دیدن می شود همین.


از قضا، دیدن نیمه ی پر لیوان هم یکی دیگر از سوپرپاور های من هست که این روزها خیلی به کار می آید. چون زندگی چند صباحی هست که نیمه ی خالی زیاد تحویل مان داده. چه کار از دستمان بر می آید؟ خب، مثلا می توانیم بگویم بخشکی ای شانس که فلان بودی و فلان. ولی آخرش این ورقی ست که برایمان بر زده اند. مثلا وقتی بعد از یک ماه که پدر و مادر ماه بانو از پیشمان بر میگشتند ایران، و ماه بانو هم با آنها، از پنجره ی تاکسی بیرون را نگاه می کرد می گفت چقدر زود تمام شد. من هم نطق می کردم که فکر نکند چرا به جای یک ماه، ده سال نیست. به این فکر کند که به جای صفر ماه، یک ماه بوده. همه هم به به و چه چه می کردیم، آخر ماجرا اما ورق همان ورق بود. چه از این طرف نگاهش می کردیم چه از آنطرف.


یعنی من اینجا دارم خودم را هم به چالش می کشم که چه می بافی به هم، نیمه ی پر یا خالی کجا بود. اصلا نیمه ی پر یعنی چه. مثلا پدر من چای را که برایش سر خالی بریزی، می گوید چرا نصفه آوردی. یعنی همان نیم بند انگشت خالی اندازه ی نصف یا چه بسا کل لیوان ارزش دارد. در این حد که می گوید چای نمی چسبد اینطوری. ولی خب پدر من مثبت اندیش هست. چه بسا بیشتر از من. شاید روی لیوان چای از آن جهت حساسیت دارد که می گوید آخر بچه جان، زندگی چپ و راست لیوان خالی می دهد دستمان؛ دیگر این یک لیوان چای که دست خودمان هست را پر بریز دل مان به چیزی خوش باشد.


یعنی تفسیرش این می شود که قصه ی ما را اینطور نوشتند، ما هم سهممان را تمام و کمال از غم و غصه گرفتیم. ولی دیگر امید داشتن و امید دادن که دست خودمان هست. مثلا دیگر تصمیم خودمان بود که این یک ماه گذشته را به خوشی بگذرانیم، برویم قلعه ببینیم و در پارک عکس بگیریم، شهر بازی سوار ترن دیوانه بشویم و به عکس مان بخندیم، نان و پنیر های عجیب و غریب بخریم و تست کنیم. چند ثانیه ای یادمان برود همه چیز را.  درست هست که من هم الان یک ماه دلتنگ ماه بانو خواهم بود و او هم می رود چند هفته ای برای خانواده اش سنگ صبور باشد و کوه، ولی همان لیوانی که برایمان پر کردند را نوشیدیم، با لذت هم نوشیدیم، تا صاف صاف توی چشم این زندگی نگاه کنیم بگوییم تو که چلاق بودی، چای را نصفه ریختی، سرد شد، مانده بود، حسابی هم تلخ بود. ولی آن جایی که دست خودمان باشد، جوری لیوان را پر می کنیم که دیگر روزی روزگاری حسرتی نباشد، نگوییم زندگی که با ما نساخت، خودمان چرا با خودمان نساختیم.