بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۶۶: از مجموعه آرامش های حین طوفان

مریض می شویم به انواع امراض مختلف اعم از داخلی و خارجی، و بعدش هم نمی رویم نمایشگاه کتاب... که البته بعدش می شود رفت استخر جبران کرد، ولی خب دلمان را خوش کرده بودیم برویم یک مجموعه اختصاصی رمان برای خودمان بخریم... که موقع منتقل کردن به خانه مان، همراه کتابهای قبلی بیاوریمشان. ولی نمی شود چون مریض شده ام و کارهای دیگر هم در اولویت هستند، و ماه هاست که پروژه ی دانشگاه قوز بالا قوز شده و پروژه ی بعدی هم که طبق دستور مستقیم مقامات ذیربط اجازه ی بیان جزئیات و کلیاتش را ندارم هم همینطور. در این حد شلوغم که یک دانه عکس ۳ در ۴ را وقت نمی کنم بدهم پرینت بگیرند، ببرمش برای یکی از همان مقامات ذیربط


استادم امروز برای بار چندم شاکی شده که اصلا کار نمی کنی. من هم داغ کردم و گفتم چکار کنم که ۳ هفته هست شکم من شده انبان داروهای مختلف. اگر مشکلی هست می روم انصراف می دهم. و کور شوم اگر دروغ بگویم که توی دلم می گفتم یک کم مرد باش و بگو: انصراف بده، تا من هم در را بکوبم به هم و بروم تصمیمم  را عملی کنم. ولی نرم شد و هیچ چیز نگفت. من هم دیگر رویم نشد بگویم: پس انقدر غر نزن. خب بالاخره استاد است دیگر. به فکر جیبش هم هست. من هم به فکر خودم.


تنها جمله ای که این روزها موقع قدم تند کردن در پیاده رو و له شدن در مترو زیر لب تکرار می کنم این است «وقتی همه چیز تحت کنترل است، معلوم هست به اندازه ی کافی سریع حرکت نمی کنی» و این آشوب ها و چپ و راست شدن ها را نسبت می دهم به سریع حرکت کردنم. می دانم از بیرون ظاهر شلخته و بی برنامه ای داریم این روزها، ولی از درون تصویر طور دیگریست. رفته ایم صاف صاف توی کتابفروشی، همان ۷ دقیقه ای که به زور وسط کارمان پیدایش کرده ایم. من کتابی که بهش خیره شده را از دستش گرفته ام رفته ام یک کاغذ کادو هم برداشته ام که بدهم فروشنده کادویش کند برایم. بعد هم دادمش به خودش و گفتم که ببخشد این روزها فرصت سورپرایز کردنت را ندارم. او هم ذوق سورپرایز شدن را نقش بازی می کند و توی این سناریوهای هول هولکی همراهم می شود و به روال سابق مردانگی می کند فعلا قول های همه جا رفتن و همه چیز دیدن و همه کار کردن را به رویم نمی آورد. بعدش هم همه ی نبودن هایمان بخاطر شلوغی سر را در برابر اطرافیانمان به جان می خرد و می گذارد من بیشتر ذهنم آرام باشد. ما ادعای بندبازی نداریم. ولی چندماهی هست که دست به عصا حرکت کردن را کنار گذاشته ایم. هزینه اش را هم داریم می دهیم. امید که نتیجه اش را هم ببینیم.


امضاء: خزنده ی پر از سرگیجه  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد