بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۸۲: آیا می شود دچار یک تکرار لذت بخش شد؟

نوستالژی که بحثش به کنار. دیروز به ممد می گفتم که دل همه مان golden age می خواهد. ولی ادامه هم دادم که نوستالژی بحثش به کنار است و من حتی خیلی رقیق تر از نوستالژی می خواهم. مثلا اینکه دلم لک زده که یک کتاب خوب بخوانم یا یک فیلم خوب ببینم. واقعا من نمی دانم، قحطی آمده. مگر می شود دیگر با هیچ فیلم و کتابی عشق نکرد؟ شاید هم عشق کننده ی درونم زنگ زده. ولی والله بالله من تلاشم را می کنم. یعنی یک زمانی بود که دل و دماغ هنر و ادبیات و قصه و موسیقی نداشتم. ولی الان دارم. الان فیلم می بینم سریال می بینم. الان لای کتاب را باز می کنم ولی به صفحه ی چهارمش نرسیده می بندم پرتش می کنم کنار. انگار دیگر هیچ کتابی را پیدا نمی کنم که بزند وسط خال. انگار دیگر هاینریش بل تمام شده. کالوینو لال شده. انگار دیگر هیچ کوندرایی قرار نیست قلم به دست بگیرد. البته بحث کتاب احتمالا جداس. یعنی خب آثار خیلی خفن که یکی دو سال بعد ترجمه شان می آید، و حتی وقتی می آید من که دیگر نمی روم نمایشگاه کتاب که بخرمشان. پس شاید مثلا وقتی رفتیم آنور بتوانم کتابفروشی های درست و درمان پیدا کنم با قیمت مناسب چندتایی کتاب خفن بخرم. ماه بانو پریشب حساب می کرد که حتی اگر ۲۰۰ یورو در ماه هم خرج کیف و حالمان بکنیم، باز هم ۵۰۰ یورو می شود سیو کرد. ولی مثلا من توی ویدیوی معرفی مونیخ دیدم که یک پرتزل و اسپایسی بیر ساده ۳۰ یورو قرار است آب بخورد. یا مثلا رستوران لوکسی که همیشه حرفش را می زدیم نفری ۱۳۰ یورو روی شاخش است. پس باید مثلا یک ماه در میان برویم اسپایسی بزنیم، و لا به لایش کتاب هم بخریم.


من به این مورد اندکی می توانم خوشبین باشم. می توانم تصورش را بکنم که باز هم خوشی های غیرمبتذل ساده ای، مثلا به سادگی آکاردئون زدن یک نفر در خیابان قرار است نصیبمان بشود. این دومین چیزی است که وقتی در مورد رفتن بهش فکر می کنم،‌ دلم قنج می رود. اولیش را بعدا می گویم.


امضاء: خزنده ی رسیپروکیتینگ   

روز ۴۸۱: سطح پنجم یک حسرت است

به نسبت زمانی که لا به لای اخبار روز سپری می کنم، به حجم شگفت انگیزی از خبر اختراعات،‌پیشرفت ها، اولین ها، بهترین ها و ترین های دلچسب و غرورانگیز بر می خورم. شاید شما هم پیگیر همین اخبار باشید... اینکه اولین عکس از سیاهچاله ای منتشر شده، اینکه تسلا از پردازنده ی جدیدش رونمایی کرده و حالا با داشتن هزاران ساعت ویدیوی رانندگی، سیستم خودران ماشینش را تکمیل کرده، اینکه اسپیس اکس چهارمین پرتاب و فرود موفق شاتل های فالکون را جشن گرفته، و حالا چند ماهواره ی اینترنتی دور زمین می چرخند، ماهواره هایی که رویای دسترسی آسان و ارزان «انسان» به اینترنت را برآورده خواهند کرد، اینکه neural talking head سامسونگ همه را هاج و واج گذاشته... و دهها و صدها خبر دیگر که به تناسب زمینه های مورد علاقه تان ممکن است به گوشتان برسد. در پس خبر موفقیتی که در ویدیوها منتشر می شود، همیشه جذب غرور بی نهایت تیم ها و افراد مسئولشان می شوم، کف زدن حضار پس از دیدن عکس سیاهچاله مو به تنم سیخ می کند. افتخار را از چانه ی بالا نگه داشته شده و چشمان درخشان محقق تسلا می خوانم. دلم با جیغ و فریاد های پس زمینه ی ویدیوی پرتاب فالکن می رود... چقدر این حس را دوست دارم. حسی که برای شخص اصلی مسئول آن تیم ها باید غیرقابل توصیف باشد، برای تمام اعضای آن تیم هم همینطور. حتی برای خانواده هایشان، دوستانشان، طرفدارانشان... و حتی برای تمام مردم کشورشان. و سرم را پایین می اندازم و با خودم زمزمه می کنم، مثل همه ی چیزهایی که در زندگی مان کم بود... این هم رویش.


درست است که مزلو انگار درست می گفت، و اینکه ما شاید خیلی وقت است که در سطح اول هرم نیازها دست و پا می زنیم، اما دلیل نمی شود که دلمان یک خرده از طعم سطح پنجم را نخواهد. درست است که شکم ما را نان سیر می کند و تنمان را سقف بالای سرمان به آرامش می رساند... ولی چقدر خوب همه مان می دانیم که روحمان فقط با این حس غرور و افتخار سیراب می شود. شاید برای همین بود که وقتی فرهادی اسکار گرفت، یا شهاب حسینی جایزه کن را، و خیلی ها اخم هایشان توی هم رفت و یا از سیاسی بودن جایزه گفتند یا از بی بخار بودن فیلم، و «حالا مگه چی شده» شان گل کرد، من ولی می دانستم که جدا از هر نقد و حمله ای که به آنها می شود، ایرانی ها یک ثانیه غرور و حس خوب را به این آدم ها بدهکارند. شاید برای همین هست که در این شرایط، در کنار تمام درد های اقتصادی و رفاه زندگی و عزت نفس، دلم یک کم غرور و افتخار هم می خواهد. شاید حتی به بی معنایی یک مسابقه ی فوتبال، شاید به زیبایی یک مدال فیلدز، حتی از همان افتخار هایی که همه ی دولتی ها یکهو از سوراخ موش پیدایشان می شود و می آیند با آدمش عکس و سلفی بگیرند. لطفا اگر در مسیر درستی به سمت موفقیتی به این شکل هستید، بدانید که از این حس ها کم داریم و همین باعث بشود که بیشتر بدوید. اگر می توانید بین گزینه هایتان انتخاب کنید، آنی را انتخاب کنید که شاید دل چند نفر از همین مردم بی نوا را خوشحال کند. شاید بیشتر از من از دست جامعه مان و روح حاکم بر آن کلافه نباشید، پس اگر من از شما خواهش می کنم پس لابد یک چیزی می دانم! می دانم که ما مسئول زندگی خودمان و نزدیکانمان هستیم، اما اگر فرصتش را داریم، بدجوری مسئول احساس غرور مردم شهر و کشورمان هم خواهیم بود. می دانم که مسخره است که یک نفر به موفقیت یک شخص دیگر خوشحال بشود، فقط چون که در یک سرزمین مشترک به دنیا آمده اند، اما این حس مسخره یک حس واقعیست. می دانم که فکر می کنید کمبود ما الان غرور نیست، اما من کمی به این هرم خشک و بدون انعطاف نیازها شک دارم، و شک دارم که حتی مردی که سر گرسنه به بالین میگذارد، دست رد به لذت غرور بزند... و می دانم که خیلی هامان درست و نادرست شرایط حاکم را مسئول این ناکامی ها می دانیم، ولی خب... زندگی است دیگر، شاید یک کم تلاش بیشتر کارساز باشد. باشد که ما و پدرانمان و شاید هم پدربزرگانمان، با حسرت سطح پنجم هرم چشمانمان را نبندیم.


امضاء: خزنده ی سرخورده