بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 261: کرم 3-1 و یک داستان کوتاه دیگر

- یعنی به شرفشان قسم خورده اند دو تا ست ببازند، بعدی را بترکانند، آخری را هم بزنند در و دیوار تا بازی 3-1 تمام بشود. مرض! یا 3-0 ببازید یا حداقل یک امتیاز بگیرید.



- حوصله اش را ندارم! کاش این کار دستگاه لعنتی را نمی گرفتم اصلا. اصولا سه نوع مواجهه با مسائل داریم که دوتایش به هیچ کجا نمی رسد و یکی از آنها مواجهه ی معقول و مفید است. اولین حالت این است که مساله را ول کنیم و بزنیم توی سر کسی که خودش دچار مساله شده است. "مگه بهت نگفتم فلان کار رو نکن" یا "من که بهت گفتم" یا "می مردی اگه ..." یا "چرا این کار رو کردی..." حالت دوم این است که کلا اصل موضوع را بیخیال می شویم می رویم مساله ی دیگر را حل می کنیم. همان داستان "و اما افغانستان" حالت سوم و درست برخورد با مسائل این است که با این پیشفرض شروع کنیم:"پیش از این اصلا مهم نیست چه اتفاقی افتاده. از الان با تمام این تفاسیر و اتفاقات این مساله بوجود آمده و حالا باید حلش کرد."


خیر سرم رفته ام از پسرخاله ام کمک بگیرم. می گوید:" این دستگاهو نمی شه اینجوری ساخت. اصلا مدیریت پروژه پس چی؟ هرچی قطعه کمتر بهتر، خرید آماده بیشتر سرعت بیشتر." می گویم خب پسرخاله جان الان من از چی استفاده کنم؟

- اولتراسونیک

- خب سنسورش 500 تومن، دیتالاگرش 800 تومن. از 1 میلیون که زد بالا!

- خب فلومتر

- دقتش پایینه. قیمتش هم از یک میلیون و نیم شروع می شه

- خب راداری

- عزیز من راداری که زیر 5 میلیون پیدا نمی شه... اصلا باور داری که من یک ماه تحقیق کردم در باره ی این دستگاه؟

- اصلا به طرف بگو یا بیشتر از بیست روز طول می کشه یا قیمتش بیشتر از یک میلیون می شه


و بر می گردیم سر نقطه ی اول. و من دوباره توضیح می دهم که طرح پیشنهادی ام را نقشه کرده ام و یکبار جواب داده و فقط نیاز به یک اصلاح داشته. و باز هم می گویم حالا بیخیال اولتراسونیک و راداری بشو و بیا این قطعات را نگاه کن ببین قیمتش چجوری است. و دوباره می گوید:


- اگه سنسور اولتراسونیک بخریم دیتالاگرش رو می شه درست کرد

- بخدا بلد نیستم پسرخاله

- یا مثلا از وب کم استفاده کنیم. با یه کد پردازش تصویر. قیمتش 200 تومن بیشتر نمی شه

- خب شما بلدید؟

- نه ولی می تونی یک ماهه یاد بگیری


و من باز یک دستی به سر و صورتم می کشم و نفس عمیقی می کشم و می گویم: بیست روز وقت، و 1 میلیون بودجه... آخر سر هم وقتی بر می گردم می گویم همان کاری را می کنم که از اول کردم. فعلا بودجه را نمی گیرم و می روم سیر تا پیاز ماجرا را با تمام دیتا شیت ها می ریزم جلوی مشتری و می گویم اگر راضی است همین فردا خریدش را انجام بدهم. من یک مدیر برنامه می خواهم برای سر و کله زدن های مالی و زمانبندی پروژه! خودم اصلا توانایی اش را ندارم


امضاء: خزنده ی فلج  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد