بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 281: لاک پشت ها هم پرواز می کنند

چه می شود مثلا کسی که ادبیات را دوست دارد، رویای جایزه ی پولیتزر را در سرش بپروراند؟ کسی که اقتصاد می خواند، خواب نوبل را ببیند. چه می شود کسی که اخترفیزیک می خواند، خودش را در رصد خانه های غول پیکر ناسا ببیند، و یا معلق در بی وزنی ISS، کسی که عاشق رانندگی است، خودش را در حال سبقت از لوئیز همیلتون تصور کند. منی که عاشق رباتیک هستم، چرا نباید یک سرکی به شرایط job شرکت boston dynamics بکشم؟ یا کسی که ریاضیات را می پرستد، چرا نباید حتی برای یکبار هم که شده نگاهی به لیست مسائل حل نشده ی ریاضی بیاندازد؟ ما در واقعیت به دست هزاران علت محدود شده ایم، ولی در رویا پردازی و برنامه ریزی برای آینده فقط یک نفر ما را محدود می کند. یک نگاهی به آینه بینداز.


"از ما که گذشت" یا "عمرا بتونم" و امثال این جملات، مزخرف ترین جملاتی هست که می توانیم به زبان بیاوریم. من نمی دانم چه لذتی در مصرف کننده بودن تا ابد وجود دارد که برای یکبار هم که شده به دنبال پرواز کردن نمی رویم. مریخی ها رفته اند پشت میز کار شرکت گوگل نشسته اند، که یک برنامه نویس خودش را کمتر از این رویا می بیند؟ یا باکی بال، کار خدایان آسمانها بوده که یک شیمیدان چشمش را روی شانس برنده شدن نوبل می بندد؟


می دانید آخرش چه می شود؟ یا به رویامان می رسیم، یا دم مرگ لبخند می زنیم و می گویم:"حداقل تلاش که کردم!" شاید خر شدیم و بچه آوردیم، و او، قیافه ی در هم و برهم شکست خورده مان را دید و برای انتقام گیری از این دنیا، راهمان را ادامه داد. همه ی اینها بهتر از آن لحظه ای است که ببینی داری می روی، و تمام زندگی ات خلاصه می شود در خوردن، خوابیدن و در آوردن یک حقوق بخور و نمیر...


سر الکس فرگوسن می گفت "بعضی ها برای آخر هفته به کنار دریاچه ی شهر می روند. بعضی ها رویای سفر به ماه را دارند. تفاوت در سقف آرزوهاست". کسی که اگر توپ فوتبال 100 سال دیگر هم بچرخد، نام او هنوز سر زبان ها خواهد بود. از خودت خجالت نکش. یک آرزوی درست و حسابی انتخاب کن، و یک کمی برایش بدو و عرق بریز. زندگی مگر غیر از این است؟



امضاء: خزنده ی رویایی  

نظرات 11 + ارسال نظر
Mahan شنبه 13 تیر 1394 ساعت 00:12

Shame on you.(BACKSTAGE)

سعی می کنم بفهمم یعنی چی این کامنت!

آویشن چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 01:50

البته نوع مسافرتش بیزینس کلاس نیستا.یابد بری کشورایی که مشکل غذا دارن مثل کشورای آفریقایی میتونی انجامش بدی؟

من به طور مستقیم زیاد علاقه ای به برقراری ارتباط با بقیه ندارم. مخصوصا شفاهی. ولی خودم رو مسئول می دونم در برابر بقیه، تا حدی که در توانم هست، و خیلی هم رضایت بخشه برام اگه بتونم کمکی بکنم. من مثلا خودم آرزوم اینه که بتونم یه موسسه ی آموزشی توی ایران بزنم، با مدرسه ها همکاری کنم، سعی کنم یه سهمی توی آموزش پرورش داشته باشم. آموزشای شهروندی، تفکر انتقادی، کار گروهی، خلاقیت، آشنایی با علم، پرورش ذوق هنری... اینا توی همه ی کشورهای توسعه یافته اجرا می شه ولی ما حتی یک کدومشو توی سیستم آموزش پرورش نداریم. با اینکه آنچنان سنگ ایران رو به سینه نمی زنم، ولی دوست دارم این کار رو بکنم. من بیشتر از اینکه مایکروسافت گردانی ِ بیل گیتس رو دوست داشته باشم، راه انداختن بنیاد گیتس رو دوست دارم و فعالیت های بشر دوستانه ش رو. این مسافرتهایی که می گی، شاید به این شکل نتونم انجام بدم، ولی ماهیت کار رو فوق العاده دوست دارم. و می دونم بعدا اگه فرصتی برای کمک داشته باشم و انجامش ندم، عذاب وجدان ولم نخواهد کرد

آویشن سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 17:36

ممنون ولی اولین پلله واسه کار تو فاءو اینه که بتونم زیاد مسافرت کنم،که الان حداقل نه توان بدنیشو دارم و نه میتونم از خونوادم دل بکنم.واسه همین فعلا فقط از راه مجازی یه کارایی انجام میدم.
جالبه.منم دلم میخواد مربی یه تیم فوتبال زنان باشم ولی خب مشخصه که نمیشه

پس با این شرایط فکر کنم فائو شغل رویایی منه ! مرسی بابت معرفیش

آویشن سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 02:07 http://dittany.blogsky.com

این متنت من و یاد یکی از بهترین استادای زبانم انداخت.یادمه وقتی راهنمایی بودم همیشه بهمون میگفت واسه خودمون آرزوها ی بزرگ داشته باشیم.میگفت به آرزوهای کوچیک قانع نشین تا تو زندگیتون پیشرفت کنید.چیزی که خودشم تو زندگیش عملی کرده بود و باعث شد هم تو ایران موفق باشه هم الان که با خانومش مهاجرت کرد رفت کانادا.
واسه الان من با این رشته ای که خوندم شغل رویاییم کار تو یکی از بخشهای سازمان FAO هست یا دیگه اونم نشد گلخونه ی شیشه ای لندن.
ولی خب این آرزوی مرتبط به گیاه پزشکیم بود اگه بخوام کل آرزوهای شغلیمو لیست کنم خیلی بیشتر میشه یه نمونش کار واسه شرکت انیمیشن سازی دریم ورکز.میدونم این دوتا هیچ سنخیتی ندارن ولی خب یکی از آرزوهامه

واو... چه آرزوی باحالی FAO. راه هم برات بازه که. توی ویکیپدیا نوشته جزو اصلاحات فائو هست

"نکات برجسته این اصلاحات عبارتند از:
- استفاده بیشتر از کارشناسان کشورهای در حال توسعه و کشورهای در حال گذار."

ما هم که متاسفانه یا خوشبختانه کشور در حال توسعه ایم!!
اون دریم ورکز بیشتر رویا محسوب می شه. مثل من که دوست دارم به عنوان مربی فوتبال، توی چمپیونز لیگ مربیگری کنم! ولی نمی شه که.

شیما دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 13:59

من دلم میخواست مادر علم کوانتوم ایران بشم. ولی کوانتوم در ایران بدون پدر یا مادر متولد شده بود!

به سرپرستی بپذیر. هنوز قابل ادب شدنه.
البته جا داره خواهرشم بشیا براش هم پدری کن هم مادری

صبا شنبه 6 تیر 1394 ساعت 19:34 http://royekhateesteva.blog.ir

به نظرم اگر کسی هنوز جرات این رو داره که رویایی داشته باشه خیلی خوبه...

خوب... اووم... آره خب. یه چیزی ورای صرفا خوب

نیمه سیب سقراطی شنبه 6 تیر 1394 ساعت 13:40 http://1ta414.blog.ir/

شدیداً موافقم و در وبلاگ بلاگفایی مرحومم یه پست اینجوری داشتم :

... جذابیت آدم‌ها را می‌توان از طرز تفکر و بلند پروازی ایده‌هایشان کشف کرد. اصلاً رویا باید بی‌منطق باشد ، بزرگ باشد ، دور باشد ، حتی در آن مختصات مکان زمانی دست نیافتنی باشد. رویاهای آبکی دست و پایت را به منطق زنجیر می‌کنند ، رویاهای منطقی فقط دست و پاگیرند و فرصت بلند پروازی را از آدم سلب می‌کنند ...

آره آره... یادمه! خدا رحمتش کنه وبلاگ مهربونی بود

برنا شنبه 6 تیر 1394 ساعت 13:36 http://Www.newday2014.blogsky.com

من در حال خوردن و خوابیدن و درآوردن یک حقوق بخور و نمیر هستم
اما خب....یکی از رویاهایم این است که در شرکت SAP آلمان کار کنم و برم توی کار شبکه و پردازش ابری و بیگ دیتا و یه تحلیل پوششی داده ها هم بزنم تنگش.
البته این آرزو فقط 72 ساعت اعتبار دارد. پس از آن دوباره باید استعلام شود.

ارزش استعلام داره. شما بگو هر 24 ساعت. من بوستون دینامیکز، شما sap

یوسف شنبه 6 تیر 1394 ساعت 12:45 http://singinginthewind.blogsky.com/

خیلی پست خوبی بود خزنده جان. لذت بردم.
خزنده عزیز، من گاهی فکر میکنم که خب وقتی خودم توی این دنیا اینقدر سختی و بدبختی کشیدم، چرا باید دختر مردم رو اسیر زندگی نکبت‌بار ( از نظر مالی و مادی میگم ) خودم کنم؟ یا حتی اگه دختری نیاز مالی هم نداشته باشه و بخواد که با من زندگی کنه، چرا باید یه بچه رو بدون اینکه خودش بخواد وارد این دنیا کنم و گرفتار این مشکلاتی بشه که من تجربه کردم توی زندگیم. به لحظاتی فکر میکنم که دلم میخواست اصن هیچوقت به این دنیا نیومده بودم. درسته که لحظات خوشی هم تجربه کردیم یا امیدواریم که تجربه خواهیم کرد، ولی در نهایت من میگم که به اومدنش نمی ارزید و اگه دست خودم بود نمی اومدم به این دنیا.
حالا چرا باید با دستای خودم یه بچه بیگناه رو وارد این بازی باخت - باخت - باخت - باخت ... کنم ؟ ولی گاهی به کمبودهایی که خودم داشتم ولی مطمئنم که بچه م نخواهد داشت فکر میکنم و امیدوار میشم، کمترینش اینه که من توی خانواده ای بدنیا اومدم که هیچ آدم باسوادی در چند کیلومتری ما پیدا نمیشد، تنها کتابهایی که در بچگی داشتم، یه کتاب شیمی پاره پوره بود که از خرابه پیدا کرده بودم و نگاه میکردم به اون فرمولای شیمیایی و با خودم میگفتم یعنی میشه من یه روزی بفهمم اینا چی هست؟؟ شاید اون موقع کلاس دوم دبستان بودم . بعدش با داداشم که دو سه سالی از من بزرگتره، پول جمع کردیم و یه دیوان حافظ خریدیم، اون شد اولین کتاب خونه ما. و بعد تونستیم دو تا کتاب از ژول ورن بخریم، و عاشق ژول ورن شدم، البته بعدا با کتابخونه آشنا شدیم و عضو کتابخونه شدیم. یا مثلا یه بار پدربزرگم یه کتاب علوم پنجم دبستان و یه کتاب هنر پنجم دبستان برامون خرید. نمی دونی چقدر ذوق کردیم. من دوم دبستان که بودم تقریبا همه اون کتاب علوم پنجم رو یاد گرفته بودم. ...
به اینا که فکر میکنم میبینم که وجود آدمی مث خودم واسه بچه های کوچیک اطرافم یه نعمت بزرگ هست، بزرگتری که هم خیلی چیزا میدونه که میتونه بهت یاد بده و هم اینکه حوصله و صبر سروکله زدن با سوالای بی انتهای بچه ها رو داره، و اینکه عاشق کنجکاوی فیلسوفانه بچه هاست. شاید من با تجربه و علمی که دارم ، بتونم بهتر از پدر و مادرم باشم. و اون بچه مث من احساس بدبختی نکنه.
یه چیز دیگه هم هست، بچه من اگه یه روزی به سرش بزنه که ریاضیدان بشه ( چون من بهش نخواهم گفت که چیکار کنه، انتخاب راه زندگیش با خودشه، اینکه میخواد هنرمند باشه، دانشمند باشه، یه نجار باشه یا هر چیز دیگه ای )، یه راهنمای با تجربه مث من در کنارش هست، که فراز و نشیب این راه رو میشناسه. شاید من نتونم مدال فیلدز بگیرم، ولی اگه بچه ای در اطراف من علاقه به ریاضی داشته باشه، میتونه ! چون من هستم که بهش راه ریاضیدان شدن رو نشون بدم.

به قول میلان کوندرا: بچه دار شدن یعنی اظهار داشته باشی که: من بدنیا اومدم، بزرگ شدم و انقدر زیبایی توی این دنیا دیدم که دوست دارم آدم جدیدی رو به این دنیا دعوت کنم... کسی جرات زدن همچین حرفی داره؟
شما همچنان زمان داری تا از رسیدن خودت نا امید بشی. همه داریم. هر وقت افتادیم گوشه ی خونه، به پلان بی فکر میکنیم، یعنی بچه دار شدن!

ولی یه چیزی بگم، زندگی شما مثل سرگذشت آدمای موفقه که تعریف میکنن توی چه سختی ای موفق شدن!! موفق شو تا این حرفاتو توی کتاب زندگینامه ت بخونیم ؛)

مگهان شنبه 6 تیر 1394 ساعت 05:12 http://meghan.blogsky.com

من همیشه می ترسم از سرافکنده شدن خودم نزد شخص مهمی به نام خودم !!!

و هیچ آرزویی نمی کنم که احتمال نشدنش زیاده...
خیلی احمقانه س ولی مگهانه دیگه!
از بچگی هم همین بود یه رویاهایی در سر داشتم اما هرگز به شکل آرزو نبودن برام ... و شاید همینه که من الان هیچی نشدم!
فی الواقع هیچی هیچی هم نشدم ها...

من هی مثال قلعه ی باستیانی کتاب "صحرای تارتارها" میاد توی ذهنم ولی نمیتونم استفاده کنم! بخوان این کتاب رو تا با هم حس مزخرف باختن لحظه ی آخر زندگی رو درک کنیم...
اصن نمیخواد فعلا هیچی بشی، فقط در حد حرف، بگو دوست داشتی کجا باشی؟ مدینه فاضله ی کسی مثل شما کجاس؟

Bluish شنبه 6 تیر 1394 ساعت 05:10 http://bluish.blogsky.com

اخترفیزیک نمی‌خونم اما خودم رو در رصدخانه‌های غول‌پیکر ناسا می‌بینم :|
امضاء : بلوئیشِ زیادی رویایی که رویای نوبل شیمی اش را هم در اینجا سانسور کرده :|

ببین ببین، رویا ببین. آقا اصن بیاید از این بیست سی تا وبلاگ نویس با کانکشنای در هم تنیده، حداقل پنج شیش تامون برسیم به آرزو های محالمون! نمیشه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد