بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 284: آنچه که ارزش دارد

- ما همدیگر را چطور می شناسیم؟ احتمالا از صفحه ی وبلاگ های به روز شده. یعنی اگر فلانی آن روزی که وبلاگش را به روز کرد من اینترنت نداشتم، یا زمانی که من گشت و گذار اینترنتی می کردم فلانی حوصله اش نمی شد پستی بگذارد با هم آشنا نمی شدیم. بقیه ی دوستان و آشنا ها هم همینطور. اگر پنج تا تست بالا و پایین می زدم، این دانشگاه قبول نمی شدم و دوستان الانم را نمی شناختم. یا آقای x با همین چند تست بالا و پایین دانشگاهش عوض می شد و با خانوم y آشنا نمی شد تا عاشقش بشود. عشقی که بر پایه ی 5 دانه تست بنا شده... عجب عشقی! به همه ی افرادی فکر کنید که می شناسیدشان و با شما نسبت خونی ندارند. کدام ارتباطتان بر پایه ی شانس و بخت و اقبال بنا نشده؟ من عاشق این بخش از کتاب "بار هستی" میلان کوندرا هستم:

"توما ماجرای عشقشان را مرور کرد:

7 سال پیش "اتفاقا" یک مورد سخت تورم نخاع در بیمارستان شهری که ترزا در آن زندگی می کرد پیش آمد. رئیس بخش بیمارستان به فوریت برای مشاوره به آنجه خوانده شد. اما رئیس بخش "اتفاقا" از بیماری سیاتیک رنج می برد و چون قادر به حرکت نبود توما را به جای خود به بیمارستان شهرستان فرستاد. از پنج مهمان خانه ی شهر او، "اتفاقا" به هتلی رفت که ترزا در آن کار می کرد. قبل از حرکت "اتفاقا" چند دقیقه برای نوشیدن آبجو فرصت داشت. ترزا "اتفاقا" وقت کارش بود و "اتفاقا" مسئول میز او بود. بنابراین یک رشته "اتفاق" شش گانه لازم بود که او را بسوی ترزا بکشاند. گویی اگر به حال خود گذاشته شده بود، به هیچ جا نمی رفت. 

حالا او بخاطر ترزا به بوهم بازگشته بود. تصمیمی چنان مقدر بر عشقی به غایت "اتفاقی" استوار بود، عشقی که بدون بیماری سیاتیک رئیس بخش، حتی وجود نمی داشت. اکنون این زن، تجسم "اتفاق مطلق" در کنارش خوابیده بود..."


خب... تکلیف چیست؟ این "اتفاق" می تواند ارزشمند باشد؟ آنقدر ارزشمند که بخاطرش تصمیم های عجیب و غریب بگیریم، یا از خیلی چیزها بگذریم، یا زمان صرف همدیگر کنیم؟ من فکر نمی کنم. این اتفاق به هیچ وجه ارزشی ندارد. حضور ما برای همدیگر هیچ ارزشی ندارد، ما هم برای دوستانمان هیچ ارزشی نداریم "مگر اینکه" این اتفاق را با رفتارهای ارزشمند و درخور توجه رنگ آمیزی کنیم. آنوقت می توانیم آنقدر برای هم ارزشمند باشیم که بزرگترین "اتفاق" زندگی هم بشویم. غیر از این اگر باشد، چرا من بخواهم خود را، وقتم را، اعصابم را یا هر چیز دیگر زندگی ام را فدای کسی کنم که هیچ سودی به من نمی رساند؟ و متقابلا من اگر لطفی در حق دیگری نکنم، چرا او باید بین من و یک نفر دیگر در خیابان فرق بگذارد؟ مگر نه اینکه اتفاقی خزنده را ملاقات کرد و شاید با یک دقیقه دیرتر بیرون آمدن از خانه به جایش پرنده را ملاقات می کرد؟ این را با خودخواهی اشتباه نگیریم. این، احترام گذاشتن به ارزش دوستی است. ما می توانستیم همدیگر را ملاقات نکنیم. ما می توانستیم جور دیگری باشیم. من فکر نمی کنم هر اتفاقی در این دنیا دلیلی داشته باشد. من به همان اندازه ای که تو را می شناسم، احتمال داشت که نشناسمت. این خود ِ ما هستیم که باید به زندگی مان ارزش ببخشیم.



- نقل است از بزرگان که اگر حداقل سالی یکبار دیزی سنگی نزنید از منحرفان فی الارض الی الابد هستید. من خیلی منحرفم. از آخرین باری که دیزی سنگی خوردم 6 سالی می گذرد؛ همان مشهد رفتنم با دوستان دبیرستانی بعد از کنکور، و دیزی سنگی ای که طرقبه خوردیم. ولی دیشب سعی کردم کم کاری ام را جبران کنم. بعد از ماه ها پایم را برای تفریح از خانه بیرون گذاشتم، با دوستان رفتیم و 3 ساعت در جاده ی کن گشتیم تا یک رستوران درست و حسابی پیدا کنیم. نشستیم، وراجی هایمان را کردیم، صدای خنده هایمان بلند شد، دیزی را با نان و دوغ و پیاز فرو دادیم، قلیانمان را دود کردیم و حدود ساعت 2 برگشتیم خانه... رفت تا شش سال دیگر احتمالا.


امضاء: خزنده ی تصادفی  

نظرات 11 + ارسال نظر
فرانچسکا شنبه 13 تیر 1394 ساعت 17:13

کاملا باهات موافقم خزنده جان.
ما آدم ها بنا به اتفاق تو زندگی همدیگه میاییم و بعد از این مرحله این دیگه دست خودمونه که مثلا چرا مراد موند و اصغر نموند. شاید تو این مرحله هم شانس دخیل باشه اما درصدش خیلی پایینه.
درسته ما انتخاب نمی کنیم چه کسی سر راهمون قرار بگیره یا نگیره. اما اینکه با چه کسی رابطمون رو ادامه بدیم و چه کسی رو حذف کنیم دیگه دست خودمونه.

برنا شنبه 13 تیر 1394 ساعت 09:30 http://Www.newday2014.blogsky.com

کل دنیای آمار و احتمال بین صفر و یکه.....
کل آشناییها هم همینطور
کلا آشنا شدن خودش یک متغیر تصادفیه. به کسی نگیا من آمار و احتمال رو افتادم.....با نمره 9.....تنها درس افتاده ی من در طول زندگانی.....تنها درسی که اصلا سر کلاسش نرفتم....
حالا خودت قضاوت کن چقدر از حرفهای من درسته

منی که اصلا واحد آمار برنداشتم قضاوت کنم؟

شیما شنبه 13 تیر 1394 ساعت 01:28

اون میزاید چیه اون وسط؟!! ای خدا!!

منم والا به بحث علاقمندم. منتهی شما توی بحث از موضع قدرت صحبت میکنید! اینه که من جلو جلو عذرخواهی میکنم چون میترسم دعوا بشه یهو :))

حدس زدم "می ذاشتید" باشه

توی این سطح از گفتگو، من فقط توی بحث سر منچستریونایتد ممکنه عصبانی بشم و دعوا بشه. غیر از اون صرفا دارم بحث رو ادامه می دم.

منیره شنبه 13 تیر 1394 ساعت 01:28

دقیقا درست تصور کردی... :)

تصور خنده داری بود

شیما جمعه 12 تیر 1394 ساعت 23:48

ای بابا جناب خزنده! من واقعا قصد اثبات نظریه ی خود اعتقادی خودمو نداشتم! فقط فک کردم شما درست متوجه حرف نشدید باید یه خرده مسئله رو باز کنم. لذا شما نباید اون جمله اولو میزاید! (وای! با اون علامت تعجب تهش!) من اونقدم که فک میکنید خنگ نیستم بابا
و در کل معذرت میخوام.

معذرت خواهی چرا؟ دعوا که نداریم. داشتیم بحث می کردیم. شاید من یکم زیادی به بحث علاقه مندم هیجانی می شم.

شیما جمعه 12 تیر 1394 ساعت 20:40

نه نه نه! من اصلا حرف شما رو نزدم! من دقیقا میدونم چی گفتم. من کاری به ارزش و اون قسمت های بعد از آشنایی ندارم. من دارم میگم که اتفاقا آشنایی شما با x و y و z بجای a و b و c دلیل داشته و هیچ اتفاقی درکار نبوده. و اصلا گریزی نیست که شما با آقای x مثلا آشنا نشی. پس جایگزینی نداریم! به جای اون هم قرار نیست مثلا شخص a بیاد یا اصلا هیچکس نیاد. شما وقتی توی جاده ای حرکت میکنید نمیتونید تصمیم بگیرید درختای کناری رو نبینید. مگه اینکه جاده رو عوض کنید.
و اینکه من که نگفتم آدمای اتفاقی زندگی شما راه شما رو تعیین میکنن.(جواب به سطر اول و دوم جوابتون) بلکه دقیقا برعکس گفتم این را شماست که آدمای ظاهرا اتفاقی زندگیتونو تعیین میکنن. لذا یه شخصیت مذهبی یا سیاسی یا اینجور چیزا اطراف شما دیده نمیشه. خیلیم انتخابی نبوده این مسئله.

تکرار کردن ادعا، اثبات ِ اون ادعا به حساب نمیاد! هرچقدر هم این جمله رو تکرار کنی که "اتفاقی در کار نبوده" برای من دلیل نمی شه که اتفاقی نبوده. مثال شما در مورد جاده و درخت هم دلیل نمی شه. من خیلی ساده می گم که مثالت اشتباهه. زندگی ما توی یک بعد به سمت هدف حرکت نمی کنه، بلکه حرکت توی "حداقل" چهار بعد هست. سه بعد مکان و یه بعد زمان. توی این حرکت آمورف، دیدن خیلی از درختا رو می تونیم از دست بدیم و خیلی از درختا رو هم می بینیم.

ولی در مورد آخرین حرفی که زدی، شخصیتای مذهبی و سیاسی هم از روی شانس اومدن اینجا رو دیدن، ولی رفتن. رفتنشون شانسی نیست. بخاطر مزخرف بودن اینجا از دید ِ اونا، رفتن. من هم همینو گفتم. اما آشنا شدنشون چرا. همون موقع آدرس بلاگ اسکای رو وارد کردن و من هم همون موقع دکمه ی ثبت پست رو فشار دادم

نیمه سیب سقراطی جمعه 12 تیر 1394 ساعت 15:17 http://1ta414.blog.ir/

همه چیز ِ این دنیای لعنتی احتمال ِ ...
و چقدر بر پایه ی این احتمالات ، با قطعیت زندگی کردن ، غیر ممکن به نظر میرسه !

+ دیزی بهونه ی خوبی نبود برای عدم ملزومات ِ با هم بودن !
آره خب ، ملزوماتش انقدر پر ملات هست که 6 سال طول بکشه .

نباید فکر کرد غیر از این هم ممکن هست. غیر از این، می شه یه دنیای دیگه.

+ همین پرملات ها رو نیستی ببینی بعضیا هفته ای دوبار فراهم می کنن...! بازه ی دیوونه شدن بخاطر تفریح نداشتن ِ هر کس متفاوته. من یکم سگ جونم توی این مورد

منیره جمعه 12 تیر 1394 ساعت 04:52

سووودددد....!

بعله سود.
الان می تونم قیافه تو تصور کنم چجوریه

شیما جمعه 12 تیر 1394 ساعت 03:50

من کلا به اتفاقی بودن هیچ چیز توی عالم اعتقاد ندارم. نه اینکه همه ش با طرح و نقشه قبلی یه نفر صورت گرفته باشه بلکه وجود خود انسانه که به اتفاقات جهت میده. الان خود شما نگاه کن. هر چند نگاه میکنم میبینم خواننده های وبلاگ شما همه (بجز من ) خیلی شبیه به خود شما هستن و توی موضوعای اساسی دقیقا مثل خود شما فک میکنن. همه این آدما اتفاقی با شما آشنا شدن؟ فک نمی کنید شما دقیقا به همون سمتی هدایت می شید که دلتون میخواد؟! اتفاق چیه قربان.

شما بدون اینکه بخوای دقیقا حرف منو زدی. هر کسی بیاد و بره، من به همون راهی که دوست دارم و اراده می کنم می رم. حالا این وبلاگم با حضور افرادی مث x و y و z پر شده باشه یا a و b و c مهم نیست. من می گم اصلا بعید نبود که من مثلا اسم شما رو توی به روز شده های بلاگفا نبینم. چی می شد؟ شما اینجا نبودی. کی جای شما اینجا بود؟ یکی دیگه. شایدم هیچ کس. مساله اینه که هر کسی که الان اینجا هست و اسم دوست روش خورده، سعی کنه این دوستی رو پرورش بده و من هم همین سعی رو بکنم. اینه که مهمه. خود "حضور داشتن" یا "آشنا شدن" هیییچ ارزشی نداره و نگه داشتنش به خودی ِ خود بیهوده ترین کار ممکنه. از نظر من البته!

مدیکو پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 22:36 http://brightfutureee.blogsky.com

کلی خوندمت
بالا پایین
خیلی شو
گفتم این یارو کم کمش ٣٥،٦ سالش هس
دیدم پروفایلت نوشتی متولد ٧٠
باورم نمیشه :/

من پیرم. کلی مو توی آسیاب سفید کردم. والا

یوسف پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 22:20 http://singinginthewind.blogsky.com/

آره موافقم ولی خیلی هم به شانس بستگی نداره، میدونی حداقل در مورد مثلا همین آشنایی من و شما توی وبلاگ، شاید جرقه اولیه محصول یه تصادف بوده، ولی قبل از شما افراد خیلی زیادی به وبلاگ من اومده بودن و من فاز هیچکدوم رو اینطوری نگرفتم !
مثلا هیچکدوم از اونا « از نظر فلسفی مث ویتگنشتاین متأخر » نبودن، هیچ کدوم همزمان یه موزیسین و یه مهندس رباتیک نبودن و در عین حال کلی کتاب خونده باشن.
هیچ کدوم با داشتن صفات بالا، واجد صفت شوخ طبعی و نثر مخصوص و منحصر به فرد شما نبودن.
اینایی که میگم تعریف از شما نیست، اینا خصوصیات شماست، همین خصوصیات ممکنه واسه یه بازدید کننده دیگه از وبلاگ شما، جالب نباشه، حتی ممکنه از بعضیاش خوشش نیاد. مثلا همون دیدگاه فلسفی شما، ممکنه خیلی ها رو از شما دور کنه.
و یه چیز جالب دیگه اینکه شما تقریبا اولین پسری هستی که توی لینکای من قرار گرفتی و همیشه نوشته هات رو میخونم. خیلی کم پیش میاد که من روحیه م با وبلاگ نویسای مرد جور در بیاد.
دلیلش رو نمی دونم؟ واقعا چرا آدم حتی تو وبلاگ هم به جنس مخالف بیشتر گرایش داره ؟؟؟

خب دوباره عرق ریختنای من شروع شد! شما لطف داری

به هر حال مساله باز هم روی اتفاق بنا شده. خب... شاید اصلا من وبلاگ آپدیت شده ی شما رو نمی دیدم. شما قطعا یه خزنده ی دیگه پیدا می کردی. مساله ای که مهمه اینه که من به عنوان یه دوست در برابر شما، تلاش کنم که اگه این رابطه برام مهم هست، که هست، سعی کنم پیشرفتش بدم و حداقل نزنم خرابش کنم.

می دونی چرا اینو می گم؟ بعضی وقتا دو نفر با هم رفیقن یا حتی رابطه ی عشقی دارن، دارن به هم ضربه می زنن، ولی احساس می کنن یه چیزی این وسط وجود داره و ارزش داره که باید نگهش دارن! بعضی وقتا می شه که طرفت هزار جور بلا سرت میاره ولی به یه دلیلی که نمی دونی چیه دوست داری نگهش داری. این برای من تعریف نشده س. یعنی مضحکه. چون وجود آدما به خودی خود (بدون نسبت خونی) فقط روی شانس بنا شده. اگه خودمون ارزش نبخشیم بهش (هر دو طرف) دیگه چی می مونه ازش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد