بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 292: آماده باش

بدترین ها وقتی اتفاق می افتد که خیالت بابت همه چیز راحت باشد. وقتی فکر می کنی داری کارت را درست انجام می دهی، بقیه هم همینطور، روی دور شانس افتاده ای، اطرافیانت طبق انتظار رفتار می کنند، و نیازی نیست حواست به چیز دیگری باشد... وقتی فکر می کنی حالا که چند شب را بدون غلتیدن در لجن افکار بی سر و ته گذرانده ای، قرار است از این به بعد همه چیز خوب و آرام پیش برود. وقتی که سپرت را می اندازی، شمشیرت را هم فرو می بری در غلاف، و زنگ کشیده شدن تیغه ی محکم فولادی اش به لبه ی غلاف برایت به منزله ی آغاز دوران صلح است.


حتی اگر بدترین هم نباشد، بدترین خواهد شد، چون انتظار بهترین ها را داری و با کوچکترین اتفاق، می خورد توی ذوقت. فکر می کنی بدبخت شده ای، در حالیکه مثل گذشته هستی! آنوقت همان نگهبانی می شوی که 1000 شب در سرما کشیک داد ولی وقتی پادشاه به او گفت از فردا برایش پتو و لباس گرم دستور می دهد، شب بعدش یخ زد. چون خودش را در برابر سوز سرما بی دفاع حس کرد. چون توانست خودش را با پتو و لباس گرمتر تجسم کند.


همین...! حالا فکر می کنم دیگر نیاز نباشد به این دو سه شبی فکر کنم که عین روح وسط خانه سرگردانم و انگار جذام دارد دیواره ی داخلی بدنم را می خورد. چون یادم آمد این وضعیت همیشگی ِ من بوده. و دلیل نمی شود این چند روز و شبی که به هر علت سرخوش بودم، پایانی باشد بر وضعیتی که حداقل برای 6-7 سال تداوم داشته. حالا حالم بهتر می شود! چون می دانم خبری از پتو و لباس گرم نیست، و نیازی نیست با کسی راجع به چیزی حرف بزنم، و به دنبال مشکلی برای شرایطم بگردم. حالا می توانم مثل قبل کارهایم را بکنم، کتابم را بخوانم، فیلمم را ببینم، زندگی ام را بکنم... نمی دانم نیاز است برای بار صد و یکم هم تست بکنم یا نه، تا بالاخره به من اثبات بشود که تظاهر به خوشحالی و سرزنده بودن آخر و عاقبت خوشی ندارد! و اینکه همیشه باید بدانم که اتفاقات بدی در راهند، و من قرار است شبهای دیگری را هم در بی حوصلگی مطلق بگذرانم، و روز هایم را در بی اعصابی کامل. بگذارید بگویم: اسمش را می گذارید بچه بازی، مسخره بازی، افسردگی، دیوانگی. من اسمش را می گذارم یک تجربه ی اثبات شده، حاصل 24 سال زندگی با خودم. همم؟



امضاء: خزنده ی آماده باش  

نظرات 8 + ارسال نظر
برنا شنبه 20 تیر 1394 ساعت 10:19 http://Www.newday2014.blogsky.com

همه ی ما در حال حرکت به سمت صاف شدن این منحنی هستیم
شاید گاهی چند شوک لازم باشه تا برگردیم
شاید چند اغتشاش لازم باشه تا بیدار بشیم
شاید گاهی باید بگذاریم همه چیز همانطور بماند
شایدم باید متغیر دیگری به منحنی اضافه کرد و به یک بعد بالاتر گام نهاد
سعی کردم درکت کنم. ببخش دیگه، اطلاعات ورودیم در مورد تو زیاد نیست.

با همین اطلاعات ورودی کم، این یه پست رو مشخصا تا عمقش درک کردی!

+سومین شاید خیلی خطرناکه. ایندفعه دمپینگ هست که می زنه سیستم رو fail می کنه نه رزونانس

یوسف شنبه 20 تیر 1394 ساعت 04:55 http://singinginthewind.blogsky.com/

منظورم از کلوب 27 اینه

https://en.wikipedia.org/wiki/27_Club

اون بحران هم بحران 30 سالگی هست ( با بحران میانسالی فرق داره ) ، من خودمم تازه دارم ازش خلاص میشم :

http://www.theguardian.com/society/2011/may/05/quarterlife-crisis-young-insecure-depressed

http://www.paulthecounsellor.com.au/30-crisis-life-crisis/

حله یوسف جان، بدون مدرکم قبولت داریم

شراره جمعه 19 تیر 1394 ساعت 12:51

اصلن اگه یک خزنده حالش خوب باشه ک دیگه خزنده نیست!
همم!؟!؟

ممم... جمله ت خوب بود بذار حفظش کنم بعدا به کارم میاد!
ممنون

یوسف جمعه 19 تیر 1394 ساعت 12:40 http://singinginthewind.blogsky.com/

راستی خزنده، من باید مراقب شما باشم، شما داری به سن بحرانی 27 سالگی نزدیک میشی و چون گیتار هم میزنی، خطر پیوستن به کلوب 27 وجود داره واسه شما

27؟ تا جایی که یادمه بحران 40 سالگی داریم! که یه 15 سالی هنوز فرصت دارم

مهران جمعه 19 تیر 1394 ساعت 12:32 http://mehrannajafi.blogsky.com/

یه ﺟﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ توﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ،
ﻭﻟﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭﯼ وانمود کنی همه چی اوکی هست...
ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﻭﺝ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ !

/ سلین - دسته دلقک ها

پ.ن: البته خزنده ها هرگز خود را مجبور به کاری نخواهند کرد :)

به افتخار سلین، و همچنین نویسنده ی پی نوشت کامنت!

شیما جمعه 19 تیر 1394 ساعت 08:56

خزنده جان، من دقیقا نمیدونم موضوع چیه ولی فکر میکنم یه جورایی همش بی دلیله. من بعضی وقتا اینجوری میشم که فک میکنم ته یه گودالم که اون گودال مرکز تموم احساسای بد عالمه. انگار همه رو میکشه ته خودش. ولی یه جورایی وقتی یه لحظه احساساتت رو میذاری کنار و از بالا به خودت نگاه میکنی میفهمی چقدر احمقانه. واقعا چقدر احمقانه ست. و چیزی که باعث میشده فکر کنی اینجا ته دنیاست چیزیه که راحت میتونی پشت گردنشو بگیری و بذاریش کنار. و جدا چی توی دنیا هست که شادی رو از آدم بگیره و اونو دچار افسردگی بکنه و آدم نتونه اونو بذاره کنار؟ هیچی.// بنظرم شما تلاش نمی کنید تا خودتون رو از وضعیت 6 7 سالتون نجات بدید. چرا میتونید دو سه روز رو با سرخوشی بگذرونید و بقیه روزها رو نمیتونید و توی همون وضعیت گیر میکنید؟ منطقی نیست. هست؟ کاری نداره شما تصمیم بگیرید همه روزها رو توی سرخوشی باشید.

در مورد بی دلیل بودنش حق با شماس و ایضا در مورد احمقانه بودنش. در مورد راحت گردنشو گرفتن حق با شما نیست، اینکه کاری نداره هم همینطور. شاید الان وظیفه ی من باشه که بگم حتی مشکلی وجود نداره! حداقل الان دیگه وجود نداره

شیما جمعه 19 تیر 1394 ساعت 08:35

مشکل چیه خزنده جان؟ نگران شما شدیم. واقعا میگم.

یوسف جمعه 19 تیر 1394 ساعت 04:11 http://singinginthewind.blogsky.com/

ایول، پس پایتونو یاد گرفتی، یا نمودار matlab هست؟

من چند روزی نیستم، برمیگردم. نگران باش حالم خوبه. رفیق

از گوگل پیداش کردم! منظورم چیز دیگه ای بود... بیخیال

موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد