بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 311: گذشته را می توان تغییر داد، آینده را چطور؟

متاسفانه، و خوشبختانه در کشوری زندگی می کنیم که تعجب ندارد اگر در آن یک روز از خواب بیدار بشوی و ببینی که همه ی خانه ها ریخته اند، ماشین ها جایشان را با گاری عوض کرده اند، رفتگر خیاطی می کند، پلیس راهنمایی رانندگی فیزیک تدریس می کند، نانوا پشت تلفن سکه می خرد و می فروشد، مردم به جای آب از این به بعد خون می خورند و هر اتفاق دیگری که به ذهن برسد. ما ایرانی ها کشسان ترین موجودات روی کره ی زمین هستیم. از هر طرف کشیده می شویم و تحت فشار قرار می گیریم، و تنها واکنشمان ساختن جوک های بیشتر، و سفت تر نگه داشتن مال و اموال باقی مانده مان هست.


نمی خواهم غر بزنم، و همچنین نمی خواهم مشکل گشایی کنم. فقط می خواهم بگویم که در بازار شام، درست که خطر جیب بری همیشه تهدیدت می کند، ولی در آن از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هم می فروشند، و هر قدمی ممکن است تو را به مغازه ای که فکرش را هم نمی کردی برساند، اگر بقیه گوشهایشان را بگیرند، بهت می گویم که حتی تو هم می توانی جیب بر خوبی بشوی! چرا همیشه جیبت را بزنند؟ نه که این توصیه را بکنم، چرا که من خزنده ی انسان دوستی هستم، و به اخلاق اعتقاد دارم. منظورم از این حرف این است که سود زیان بودن در بلبشو بازار را خودت تعیین می کنی.


اتفاقات زندگی مان همه خنثی هستند. هیچ اتفاقی به خودی خودش ضرر یا سود خالص نیست. می خوریم زمین، دردمان می گیرد و آبرویمان هم می رود، عصبانی می شویم و تف می اندازیم به شانسمان. ولی یک ربع بعد داریم زیر لب می خندیم، و نیم ساعت بعدش برای همه ی دوستان تعریف می کنیم که " چه اتفاق خنده داری!" اگر از یک چک برگشت خورده ی در شرف زندان رفتن از بدبختی های زندگی اش بپرسم، احتمال بالای 90٪ می رود که بزند توی گوشم. ولی اگر از یک پدر بزرگ ثروتمندی که روی صندلی ننویی اش نشسته و دست به سر نوه اش می کشد همین سوال را بپرسم، با افتخار و آرامش از سختی های زندگی اش می گوید، هزاری هم خاطره از بدبختی هایش و کک هایی که توی جیبش پشتک می زدند برایم می گوید. اتفاقات همه برای ما هستند تا احساس خودمان را تویش بریزیم. گذشته با حس و حال الانمان تغییر می کند. با یک موفقیت، همه ی شکست های قبلی را به نام تجربه برچسب می زنیم، و با یک شکست همه ی موفقیت های قبل را به نام پوچی و بیهودگی.



یک چیز را باید حواست باشد. باید بدانی ته ِ حسابت چقدر سرمایه مانده. وقتی پس انداز کردن ثانیه ها را الان فراموش می کنی، بیست سال بعد دیگر سکه ای برای روی سکه ی دیگر گذاشتن نداری. زمان است که می رود... در هر لحظه معلوم نیست کدام دانه ی شن از بالا به پایین سقوط می کند، اما در نهایت مخزن بالایی ساعت شنی خالی می شود، و همه اش می ریزد پایین. شانس و بد شانسی همه می گذرند. و هر چقدر از دست داده باشی و بدست آورده باشی، آینده ات فرا خواهد رسید. ما افسون شده ی زمانیم، هیچ وقت گذرش را متوجه نشدیم. و چه بسا شانس هایی که مثل سایه ای از گوشه ی چشم ظاهر شدند اما وقتی رویمان را برگرداندیم، نتوانستیم شکارش کنیم. همیشه از دست گذشته ای ناله کردیم که به سادگی ِ یک "بردن" می توانست عوض بشود. زندگی چیزهای زیادی برای دادن دارد. همانطور که قدرت زیادی برای گرفتن. ما هستیم که آینده مان را باعث می شویم، و گذشته مان را تغییر می دهیم

امضاء: خزنده ی ثانیه شمار  

نظرات 5 + ارسال نظر
نیمه سیب سقراطی یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 13:20 http://1ta414.blog.ir/

من همیشه میگم زمان قدر ترین دشمن ماست ...

در واقع آب زیر کاه ترینشون

برنا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 08:34 http://Www.newday2014.blogsky.com

من نظر دادم؟ ندادم؟ دادم و شما تایید نکردی هنوز؟ ندادم و فکر میکنم دادم؟ به این حافظه میخوام کلی مطلب جدید بخونم...زرشک

نظر دادی، تایید نکرده بودم، الان کردم. شمام حافظه نمی خوای که، مهم هوشه

برنا شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 10:27 http://Www.newday2014.blogsky.com

باشد که آگاه شویم.....

آمین

میدیا شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 01:22

کار از کار گذشت سارتر رو بهت دادم؟

نچ... من به صورت کاملا الاکلنگی از وقتی تو سارتر خون شدی، سارتر رو گذاشتم کنار. چرا؟

آواز در باد جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 14:25 http://singinginthewind.blogsky.com/

خیلی پست خوبی بود، مخصوصا پاراگراف اولش عالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد