بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 349: تو نمی توانی، اما من نمی توانم

نکته ی اول اینکه بعد چــــــــــــــند روز بالاخره یک روز کامل هوای ابری دیدیم! البته من تقلب کردم و تا ظهر خوابیدم، انگاری خورشید قبل از ظهر پیدایش بوده. به هر حال برای من یکی امروز یک روز تمام ابری بود. لابد با زوج مرتب [هوای ابری، نسکافه] آشنایی دارید که. خب من هم بین راه دانشگاه رفتم و دو تا از آن نسکافه کلاسنو های سفید بدون شکر گرفتم و الان تنها تنها دارم می خورمش. همین که هوا زود تاریک می شود انگار دنیا را به من می دهند. اصلا روزی که از ساعت 6-7 هوا تاریک بشود و تو هم ساعت 11 بگیری بخوابی (که مغزت درگیر چرندیات نصفه شبی هم نشود) عید است به جان خودم. روز اصلا مگر می شود بهتر از این هم بشود؟؟


نکته ی دوم اینکه من بالاخره یقه ی خودم را گرفتم. بدجوری هم گرفتم. اصلا عجب خزنده ی مزخرفی بودم این یک مدت. من به همه سفارش می دهم که let it go و رهایش کن و بیخیال شو و انقد خودت را درگیر نکن. بعدش هم می نالم چرا هیچکسی نمی تواند درست زندگی کند و بیخیال یک سری قفل های بدون کلید بشود. بعد یک لحظه توی آینه نگاه کردم دیدم نابلد تر از همه خودم بوده ام انگار! بله می گفتم... یقه ام را گرفتم و یکی دو تا فحش ضمنی هم دادم بهم و گفتم:" بهت تا آخر شب فرصت می دم که افکارت رو مرتب کنی. دیگه بسه هرچی خودخوری و خود زنی. من هم خسته شدم انقد نصحیتت کردم. یا تمومش می کنی یا برات تمومش می کنم." خب من در این موارد آدم خطرناکی می شوم و باید به حرفم گوش می کردم. اما راست می گفتم... باید یک جا تمام می شد. خب... فکر می کنم تمام شد!


شاید اینجور چیزها دلیل بردار نیست. شاید اصلا تاثیری ندارد که ده نفر با فرکانس چهار نصیحت در ثانیه بیایند به تو اثبات کنند که راه درست اینی نیست که می روی. اما اگر یک نفر از آنها یک مشت بزند زیر چشمت و تهدیدت کند که بیخیال ماجرا بشوی، آنوقت انگار پرده ی ابهام از جلوی چشمت می رود کنار. و بالاخره می فهمی که بقیه چه می گفتند. خب من هم به خودم خیلی گفتم بیخیال بشود و دلیل بیاورد. ولی این دعوای درونی را نیاز داشتم تا بفهمم باید راهم را اصلاح کنم...


البته یک چیز دیگر هم این وسط بی تاثیر نبود. دیروز که از دانشگاه می آمدم پایین. یکی از این بچه های دستفروش را دیدم که کنج دیوار کنار دفتر و مدادش خوابیده بود... همین!


و نکته ی آخر اینکه امیدوارم سفت و سخت بر مدار زندگی باقی بمانید.


امضاء: خزنده ی متنبه  

نظرات 2 + ارسال نظر
لاست استریت جمعه 17 مهر 1394 ساعت 00:55

امروز ابری بود اینجا. بعد باران بارید. شدید شد. سیل آمد. خیابان ها و کوچه ها آب گرفت. بعدش فروکش کرد و آبگرفتگی برطرف شد. من هیچکدام اینها را ندیدم. تمام روز خواب بودم. حالا هم دارد می بارد...

این وضعیت بعلاوه ی پنجره ی باز رو به کوچه و چایی و سیگار... دلم برای این وضعیت تنگ شده!

شیما پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 23:52

یه نکته حاشبه ای هم این وسط هست که میگه زوج مرتب رو اختصاصا توی پرانتز میذارن!
نکته بعدی اینکه چقد این سلف کنترل روی شما خوب جواب میده! روی من اصلا از ازل نصب نشده!

من استادت نیستم به دلتا ایکس گیر بدی قبول کنما. از من ایراد بگیری فحش می دم.

+بگیر نگیر زیاد داره. ولی وقتی بگیره خوب می گیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد