بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 356: رستاخیز

با آخرین سرعتی که می توانم بروم و گیر پلیس نیافتم، خیلی نرم و متمدنانه بین ماشین ها لایی می کشم تا زودتر از اتوبان نواب بیاییم بیرون. دستانش دارد می لرزد. زیر لب به ترافیک ناسزا می گوید. به کوچه شان که می رسیم داد می زند: بدو بدو! همون جلو پارک کن الان می بنده...


هنوز ماشین کاملا توقف نکرده، در را باز می کند و می دود توی داروخانه.من توی ماشین یک نفس راحت می کشم، سرم را تکیه می دهم به پشتی صندلی و با چشمان نیمه بسته سیگارم را روشن می کنم. پنج دقیقه بعد سر و کله اش پیدا می شود. شاد و شنگول از آنطرف خیابان ورق قرص را نشانم می دهد و می آید می نشیند توی ماشین. یک لبخند پر از شک و نفرت و آرامش و تسلیم شدن و خوشحالی و غم و هر احساس دیگری که فکرش را بکنید روی لبم ظاهر می شود. ماشین را روشن می کنم و آرام آرام می رانم تا برسیم به خانه اش...


یک ساعت است که کتاب جلویمان باز هست و من هنوز نتوانسته ام نظرش را جلب کنم که 2 تا معادله ی کوفتی را حفظ کند. چشمانش دارد می رود روی هم. در اتاقش را باز می کند، اتاقی که کنار پارکینگ ساخته. می رود توی حیاط و یک ربع بعد بر می گردد. پیشنهاد می دهد بخوابیم و یک ساعت قبل امتحان بیدار بشویم. من هم دیگر عقلم کار نمی کند، همانجا بین توده ی تشک و ملافه و کاغذ و کتاب و انبوه پاکت های خالی سیگارش افقی می  شوم و بعد از یک لحظه، بیهوشم.


لپ تاپ جلوی رویمان باز است. هر 10 ثانیه یکبار باید یک تشر بزنم بهش تا حواسش بیاید سر جایش و ادامه ی متن پروژه را بگوید من بنویسم. و بعد 10 ثانیه دوباره زده به فاز شوخی و چرند گویی. احساس می کنم مغزم بی حس شده. دیگر قوه ی تصمیم گیری ام کار نمی کند. سرم را می اندازم پایین و ادامه ی پروژه اش را خودم شروع می کنم نوشتن...


ما همه فکر می کردیم با این وضع کارش ساخته است دیگر. یک جورهایی من منتظر بودم که بعد از مدتی پیدایش نشود. و بعد ها بفهمیم که یا از تهران رفته یا گوشه کناری افتاده و دیگر نفسش بالا نمی آید، یا با این عدم تعادل روحی زده یک کسی را ناکار کرده و حالا دارد توی زندان آب خنک می خورد. فکر می کنم یک سال به همین وضع گذشت. دقیقا بعد از برگشتنش از دوره ی آموزشی سربازی شدت گرفت. قبلتر ها هم اوضاع همین بود. ولی آن یک سال دیگر به معنای واقعی نابود شده بود. حالا که از حال و روز آن دورانش تعریف می کند، تازه می فهمم که ما فقط از نصف زندگی اش خبر داشتیم!


حالا کارشناسی اش را تمام کرده. با فلان استاد هم پروژه ی کاری برداشته و دارد تمامش می کند. یک سال هم می شود که از آن زهر ماری ها خبری نیست. روحیه و شخصیتش که زمین تا آسمان فرق کرده... هر کسی که یک مدت زیادی ندیده بودش، از این وضعیت جدید جا می خورد و من بارها شنیدم که:"این فلانی، دقیقا خودشه؟!" الان هم دو روزی می شود که به نیابت از یک گروه بازرگانی فلان کشور رفته برای نمایشگاه و دارد کارهای اولیه ی کسب و کارش را انجام می دهد. من توی تمام آن مدت برزخی پیشش بودم. آن زمان ها هر شب 5 ساعت با هم حرف می زدیم. و من حتی یکبار هم نصیحتش نکردم و نگفتم که خودش را از گند و کثافت بکشد بیرون. اصلا اینطوری بگویم: من فقط گوش می کردم و کلمه ای حرف نمی زدم. ولی هنوز هم نمی دانم چه چیزی باعث شد این تصمیم را بگیرد. و هنوز هم نمی دانم چطوری توانست انقدر سریع زنده بشود. اصلا همه ی زندگی اش همین بوده. هر وقت خواسته گند بزند، با تمام وجود گند زده و هر وقت خواسته درستش کند، در یک چشم به هم زدن درستش کرده. منتظر پنج شش سال دیگر هستم که با یک کت و شلوار و کراوات جلوی ساختمان دفتر کارش توی عکس بیاندازد! همیشه وقتی دور هم جمع بودیم، به موفقیت های احتمالی فکر می کردیم و هیچ کس برای موفقیت او احتمالی قائل نمی شد. حالا فکر می کنم زودتر از همه، او باشد که به خواسته هایش برسد... برای همین هست که وقتی کسی به من می گوید:" توی زندگی ام گیر کردم... افسرده م... راهی برای پیشرفت ندارم... دیر شده... وقت ندارم... مگه چقدر می تونم؟... من هم آدمم..." و این جمله هایی که بوی گند باختن می دهد، دوست دارم توی صورتش داد بزنم:"من کسی رو می شناسم که تنهایی خودش رو از توی تابوت و از زیر یه کپه خاک کشید بیرون و حالا داره پرواز می کنه. اون هم توی کمتر از 1 سال"


امضاء: خزنده ی دنیا دیده  

نظرات 5 + ارسال نظر
Bluish یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 19:07 http://bluish.blogsky.com

من به احترام پاراگراف آخر، سکوت می‌کنم

جی کوییک سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 19:50

متوسط بودن آفت موفق شدنه!!!آدم از ته منجلاب با یه فورس یهو میاد بالا اما واسه آدم وسط منجلاب هیچ فورس یهویی وجود نداره

دقیقا... آدم وسط منجلاب کسیه که تکلیفش با خودش معلوم نیست. همون آدما که وقتی کار می کنن، حسرت بیخیالی و دلخوشی رو می خورن، وقتی هم تفریح می کنن، عذاب وجدان کار نکردن دارن! این رفیق ما دقیقا از صفر کلوین استارت زد اومد بالا

7660 سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 13:12

شانس هم داشته باور کن! :/
همیشه از شنیدن ماجراهای اینجوری خوشحال میشم. راستی بالاخره رفتی کدوم دانشگاه؟ :)

خدا بده شانس...!
از این ورا؟! :دی خوشنود نمودید ای دوست. دانشگاه خودم قبول شدم. امیرکبیر.

شیما سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 01:39

این خیلی امتیاز بزرگیه که هر وقت بخوای بذاریش کنار. من واقعا اینجوری نیستم. دست دست میکنم آخرشم خودمو به باد میدم. اراده ای دارم اصلا!

نیمه سیب سقراطی دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 22:13 http://www.1ta414.blog.ir

ایول بهش ... چه اراده ی قوی ...

+ چقدر الکی اولای متن با حرص خوردنات حرص خوردم

الکی خوردی! من سه ماه مداوم خودم تنهایی حرصامو خوردم :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد