بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 362: وقتی باران می آید...

دیشب این رفیق ما که دو سه روزی از چین و نمایشگاه بازرگانی گوانگژو آمده، ادامه ی سفرنامه اش را شروع کرد تعریف کردن و من هم از خنده پهن زمین بودم. البته این توضیحات، بخش های ناجوانمردانه ای هم داشت از قبیل قیمت قوطی های آبجو و شیشه های اسمیرنوف، شکلات های اسنیکرز، آبمیوه های خفن پالپ دار و دیگر مواد غذایی، و این ترجیع بند حرفهایش هم دائم تکرار می شد که: تازه شهر گرونی بود... و بخش های چندش ناکی مانند توصیف پاساژ های غذایشان، و ... همین توصیف غذای چینی کافی هست برای بهم زدن حال یک نفر! بعد از آن هم بحثمان طبق معمول رفت به سمت ادامه ی راه زندگی در 5 سال آینده و همان هدف های سخت اما ممکن، و برای حسن ختام هم جهت شارژ انگیزه ی من،‌شروع کرد از فرآیند بلیط گرفتن و سوار هواپیما شدن و "خارج" رفتن تعریف کرد.


حالا همه ی اینها را گفتم که چی؟ سه نفر به طور همزمان امروز از من پرسیدند که: اون حس کرختی و مزخرفی که همیشه تجربه ش می کنیم،‌اون توی پاییز بدتر نمی شه برات؟ و من هم یک "نه. بهتر می شه" برایشان فرستادم. دلیلش هم این است که اصولا وقتی باران می آید، فاکتور های روی مخ زیادی هستند که ناپدید می شوند. اولی و مهم ترینش گرما هست. بعد هم آدمها از ترس خیس شدن سریع می روند سمت خانه شان. پس هم سرعت رفت و آمد در پیاده رو بیشتر می شود، هم مکان های عمومی زودتر خلوت می شوند. به عنوان مثال همان گفتگوهای دیشبمان در یک طبقه ی خالی از سکنه ی ساختمان دانشگاه اتفاق افتاد، چون همه سردشان شده بود و دوست داشتند زودتر بروند خانه و خوابگاه.جدا از این مسائل، سیستم ایمنی بدن به طور خودکار می رود سوئیچ می شود روی فاز "کم حرف زدن" تا انرژی سیو کند. برای همین وراجی های بی مورد هم کمتر می شود. هوای گرفته هم که خود به خود خودش ابهتی دارد و آدم اصلا جرات نمی کند جلویش فاز نا امیدی بگیرد. سرش هم بیشتر به کار خودش گرم هست و روی صندلی کارش هم بیشتر می ماند و تلاشش هم موثر تر هست. تمام اینها از ثمرات بارش برف و باران هستند. بدین ترتیب می باشد که وقتی باران می آید، شما را نمی دانم ولی من خوبم!




پ.ن.1 باران "می بارد" اشتباه است. باران "می آید". قطره های باران می بارند. ولی باران به عنوان یک پدیده ی طبیعی باید یکهویی بیاید.مثلا دور همی  ال او ال

امضاء: خزنده ی خیس  

نظرات 5 + ارسال نظر
میله بدون پرچم چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 14:37

سلام
آهان...پس علتش این بود! من فکر می‌کردم به دلیل مزه بیشتر سیگار بود اما الان که مطلبت را خواندم به خطای خودم پی بردم. دلیل تو قانع‌کننده‌تر است.

و علیکم السلام میله جان
اون هم چه بسا باشه. اصلا از هر انگشتش یک هنر می باره این آب و هوای سرد و بارونی و برفی

میدیا سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 23:09

مگه مُردم که سکوت مطلق شم؟!
البته وقتی میخوابم هم دیگه حرف نمیزنم

عرض می کنم خدمتت... شما بمیری هم سکوت مطلق نمی شی، جنازه ت یه چیزایی زیر لب زمزمه می کنه فکر کنم

مهران سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 14:01 http://mehran.blogsky.com

فوبیای هوای بارانی, ترس از باران, آلرژی پاییزی. من به همه این ها دچار شدم توی این یک ماه و نیمی که اینجا بارون بود

شهر شما از اونور افتاده! مارو اینجوری نبین ما بارون ندیده ایم

میدیا سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 11:21

سه نفر به طور همزمان ازت پرسیدن؟
خب یکیش من بودم. ای ول
ولی نه خیر مکان های عمومی شلوغ تر میشن
بی آر تی خیلی شلوغ تر بود. ترافیک خیلی سنگین تر بود. کافه هم جای نشستن نبود!
ولی نه، من در سرما و گرما میزان حرف زدنم کم نمیشه!
ولی آره، جرات نمیکنی جلوش فاز ناامیدی بگیری اصلا و ابدا!

کافه که جای کفترای عاشقه. اتوبوسو اینا هم درسته مکان عمومیه ولی منظورم سیستم حمل و نقل نبود! منظورم محیط دانشگاه و پیاده رو ها و ... بود
اون حرف زدنتم اصلا ربطی به هیچی نداره، من جمله دمای هوا. تو باید بمیری که یکمی کمتر حرف بزنی. تازه سکوت مطلق هم نمی شیا! فقط کمتر می شه یه خورده

فرانچسکا دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 23:37

پاییز بی نظیره، باران که دیگه حرف نداره

شب پاییز سرد بارونی ببین دیگه چه شود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد