بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 376: واژه هایی برای خوانده نشدن

یادم نمی  آید که آدرس اینجا را به تو دادم یا نه. خوشبختانه صدایت هم که در نمی آید!کاش همان یک سال پیش هم همینقدر بی نظر بودی!البته بخواهم جانب انصاف را رعایت کنم در میان همه ی آنهایی که چرندیات به هم می بافند تو تنها کسی بودی که خودت می دانستی داری چرند می بافی. خلاصه که هر کسی متدی دارد توی حرف زدن و تو هم متد منحصر به فرد و جالبی داشتی. امشب که توی اینباکس ایمیل عکس پوستر اجرای چند ماه پیشتان را دیدم یادم آمد که بعضی وقتها چقدر صحبت کردن با تو لذت بخش بود. البته بعضی وقتها. آن وقت هایی که موتور چرت و پرت گویی هایت روشن می شد دوست داشتم مغزم را بکوبم روی صندلی سنگی ای که رویش نشسته ام. ولی خب احساس می کنم الان از آن وقت هایی بود که بودنت می توانست من را از شر افکار زیادی نجات بدهد. برای همین هم هست که لعنت به خودت... بدون اینکه باشی دارم برایت می نویسم.  در ضمن ببخشید که هنوز نتوانسته ام روی سیستم عامل جدید لپ تاپ »ویرگول» را پیدا کنم.


می دانی... یکی از حرفهایی که خودآگاه یا ناخودآگاه زدی تازگی ها خیلی توی ذهنم می چرخد. همانی که گفتی: تو با خودت هنوز توی سبک زندگی رودربایستی داری. داشتم فکر می کردم چه راه هایی که بدون هیچ دلیلی جز همین رودربایستی انتخاب نکرده ام.الان که فکر می کنم می بینم آن زمان های خنده دار ۲۰-۲۱ سالگی بیشتر خودم را می شناختم تا الان. الان البته پز خودشناسی ام گوش فلک را کر می کند ها.  ولی ندانسته هایم بیشتر شده. الان بدون اینکه به روی خودم بیاورم دارم توی زندگی ولگردی می کنم. الان مثلا برای خودم یک شرط گذاشته ام که هر غلطی که کردم مهم نیست... فقط توی مسیر کار و درس باقی بمانم. شاید همین شرط هم اگر نبود دیگر واویلا. ولی کلا که می بینم تویی که چندبار از طرف من متهم به گیج و منگ بودن در زندگی شدی بیشتر خودت را می شناختی تا من. حداقل اینکه راهت معلوم بود. حداقل اینکه من و تو یکجا بودیم ولی من برای دل خودم و تو برای ادامه ی مسیری که در زندگی انتخابش کرده بودی. خلاصه که همه ی آن حرفهای بار یکی مانده به آخر امم را بگذار کنار. تو کارت حرف ندارد! امیدوارم من هم برسم به نتیجه ای که توی خوش شانس با چشم بسته بهش رسیدی. و شرط می بندم خودت هم همین الان نمی دانی که چه راه درستی را داری می روی... می دانی از کجا می دانم؟ چون داشتی دستی دستی گند می زدی بهش ولی باز هم از خوش شانسی ات این اتفاق نیافتاد. بعضی ها چقدر شانس دارند!



انی وی... اگر اینجا بودی حالم بهتر بود چون حرف هایت بدون هیچ هدفی زده می شد. هر مشکلی که داشتی به کنار... این یک کار را نمی کردی هیچ وقت. اینکه یک حرفی را بزنی تا سر طرف را شیره بمالی و به هدفت برسی. همین ساده لوح بودنت تو را به خیلی جاها رسانده. اگر من ادامه ی راهم را خوب رفتم و یک تابستانی از تابستان های خدا خواستم اروپا گردی کنم و از قضا تو هم آنقدر موفق بودی که اجرایی توی یکی از کشور های اروپایی داشتی می آیم می نشینم روی صندلی اول و آخر کنسرت هم گل پرت می کنم سمتت و بعدش هم اگر حوصله داشتی می رویم یک جایی یک فنجان قهوه بخوریم و من همه ی این حرفها را بزنم. حالا شاید خودم دوباره همه شان را بلغور کردم... شاید هم همین صفحه ی وبلاگ را باز کردم جلویت و گفتم که: بخون


امضاء: خزنده ی گورکن  

نظرات 2 + ارسال نظر
منیره چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 17:54

به نظر من هم که واقعا خوش شانس بوده...
البته تو هم خوش شانس بودی...
برای این پستت کلی حرف دارم ولی شاید بعدا به خودت گفتم.

من خوش شانس نبودم. من منطقی بودم! اونم خوش شانس بود که من منطقی بودم

فرانچسکا شنبه 7 آذر 1394 ساعت 17:33

خزنده خوبی پسرم؟

عالی! سر شلوغ = حال خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد