بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 398: به نام علم

خوشحالم، ذوق زده ام، سراسر انرژی ام، بالا و پایین می پرم! همه چیز آماده هست. همه چیز... این ۲ سال بارها این حس را تجربه کرده ام، حس حرکت به سمت هدف، حس پرواز... و امروز قوی تر از هر روز دیگر تجربه اش کردم بخاطر همین یک وبسایت.



بیش از ۲۰۰ کتاب و مقاله. میانگین ۵۰ صفحه... ۱۰ هزار صفحه. ۱۰ هزار صفحه ایده ی ناب، آجر برای بنای ساختمان دانش، منبعی که دو ماه بود دنبالش می گشتم، و امروز از آسمان رسید به دستم. زنده باد «آگاهی»، زنده باد «فلسفه ی ذهن». زنده باد «هوش مصنوعی»  زنده باد فرمت پی دی اف!!!


ـ به نام علم... به یاد دکتر الدن تایرل

امضاء: خزنده ی محقق  

روز 397: به یاد یکی از همان روزها

آخرین باری که اینطور رگباری، بدون اینکه خودم بخواهم، آمدم توی صفحه ی مدیریت وبلاگ و همه اش احساس کردم باید یک چیزی بنویسم را یادم نمی آید. فکر کنم اصلا برمیگردد به دوران پیش از زلزله ی ۸ ریشتری بلاگفا و مهاجرت عظیم بلاگر های آواره به بلاگ اسکای و بلاگ دات آی آر. راستش یادم نمی آمد اصلا آن زمان ها چه احساسی داشتم که فرت و فرت می آمدم و از ترک روی دیوار می گفتم و از پرز قالی. ولی الان دوباره حسش کردم. و حالا می فهمم چرا یادم نمی آمد. چون این حس اصلا توضیح دادنی نیست و به دام کلمه نمی افتد Ergo به دام ذهن و حافظه هم نمی افتد. شما درد را یادتان نمی ماند. می ماند؟ مثلا وقتی به درد فکر می کنید یکهو دردتان می گیرد؟ نمی گیرد که. این هم از همان ها است. باید سرتان بیاید که متوجه بشوید.


و حالا هم اصلا نمی دانم قرار است چه چیزی بنویسم. این ها همه اش از نتیجه های علاف گشتن امروز بود. وقتی خط تکرار امن و امانی که برای خودت درست کرده ای را با دستهای خودت می شکنی همین می شود. مثل مواجه کردن یک بچه ی اوتیستیک با یک تغییر عظیم. چیزی که تا حد مرگ بترساندش. همانقدر بدمزه، و همانقدر خطرناک... البته دیگر سنی از من گذشته و ریش سفیدی شده ام برای خودم. الان کمترین خطر را برای زندگی خودم دارم و تکلیف خودم را با خودم می دانم. می دانم با یک روز هیچ کاری نکردن قرار نیست پشت کارهایم باد بخورد، ولی خب تا فردا باید تلاش کنم همین حس مسخره را از خودم دور کنم.


حالا که بحث مشغله شد، یک چیز خیلی شیرین در مورد یک زندگی شلوغ از لحاظ کار و درس هست. آن هم زمان های متوالی ای هست که ذهن آدم درگیر افکار ناخواسته نمی شود. خیلی حس خوبی دارد وقتی صبح توی مترو داری به یک چیز مسخره فکر می کنی، چیزی که از دیشب تا همان لحظه توی ذهنت بوده، ولی بعدش که می رسی به محل کار یا دانشگاه، می روی و می روی و می روی و یکهو نظرت جلب ساعت می شود و می بینی رسیده ای به ۸ شب و حتی یکبار هم به آن فکر مزخرف حواست نبوده. این هم همان پیوستگی ظریفی بود که امروز شکسته شد و من به همان ترک دیوار و پرز قالی فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم تا دوباره همان حس مزخرف نیاز به نوشتن و نوشتن و نوشتن درونم زنده شد و زنده شد و زنده شد...


با یکی از دوستان حرف می زدیم. و من گفتم که ایکاش زمستان فرصتی برای یک سفر کوتاه باشد تا من بروم شهرشان و حداقل برای ۴۸ ساعت نفس بکشم، چون اگر نشود می میرم... ولی الان می بینم اصلی ترین دلیل پیدا نشدن وقت تفریح خودم بوده ام. انگار ناخودآگاهم تمام روزنه های استراحت را خودش با دستهای خودش می بندد! شاید چون می داند این اتفاق می افتد. نمی دانم... هنوز باورم نشده که من کامل عوض شده ام. و تبدیل شده ام به یک ورکینگ ماشین که وقتی دکمه ی آفش را می زنی حوصله اش سر می رود.شاید مثلا آخر این ترم که ۵ روز نیمه خالی پیدا شد، دوباره خزنده ی خوش بگذران قبلی هم ظاهر شد و رفت خانه ی دوستش یک ۲۴ ساعت کامل را سوخت کرد. شاید هم یک سفر ۱۰۰ کیلومتری. شاید هم یک چرت زمستانی یک هفته ای با طعم ۱۰-۱۲ تا رمان.


امضاء: خزنده ی کلافه  

روز 396: خبری بود به ما هم بگویید!

روز ۷ دی دقیقا چه خبر بوده؟!




فکر کنم اردوی درسی بوده. دبستانی ها را آورده بودند وبلاگ من بازدید.

امضاء: خزنده ی مشکوک  

روز 395: اثر پروانه ای

- امتحان اول را دادیم. بماند که استاد درس نیم ساعت دیر کرد و ما پشت در بسته ی کلاس منتظر بودیم. بعدش هم همه گوشی شان را در آوردند و تقلب را آتش کردند، بماند که هر 10 ثانیه یک بار یک "خزنده" می شنیدم به این معنی که: سریعتر بنویس! در کل امتحان اول ارشد خوب بود. همه شان را نوشتم، منهای یک سوتی مسخره، از آن سوتی هایی که سهم هر امتحان باید حداقل یکی از آنها باشد. حالا مشکل این نیست. اصلا فکر نمی کنم برگه ها را بخواهد انقدر دقیق تصحیح کند. مساله اینجاست که انگار می خواهد حالا حالا ها نمره ها را ندهد. و من نمی دانم کی نمره را وارد می کند که اگر کم بود، بروم اعتراض کنم، یا پروژه ها را که تحویلش می دهیم از کجا مطمئن باشم که یادش می ماند و نمره ها را درست می دهد؟ دوستم می گفت: نه به کارشناسیت که به 10 راضی بودی نه به الان که حاضر نمی شی 20 ت بشه 19. من هم جوابش را دادم: یک درجه الان منحرف بریم دو ترم بعد 10 کیلومتر خطا رفتیم! از همین جا سفت بچسبیم که آخرش باز حسرت های آشنا را نخوریم.


- فیلم اثر پروانه ای ضعیف بودن انسان را خیلی قشنگ نشان داد. اینکه هر چقدر هم زور بزند، و هرچقدر هم مطلع به عاقبت کارهایش باشد، باز هم یک پیچ و مهره شل می ماند و کارها خراب می شود. امروز دوبار، ضعف انسان را در برابر طوفان تصادف و شانس دیدم. یکی شان خوب بود البته. خواهرم تعریف می کرد که چطور فلانی را شناخته که او دوست همسر فلان دکتر بوده که آن دکتر از شاگردان فلان روانشناس برتر تاریخ علم بوده. و حالا می تواند کلی کمک بگیرد برای رفتنش و می خواهد مقاله نوشتن هایش را با کمک همان دکتر شروع کند... و من به او می گفتم که : "حالا دیدی درسته که می گن شانس در خونه ی کسی رو می زنه که تلاش می کنه؟!" و ته ماجرا به این فکر می کردم که چقدرررر تصادفی همه چیز درست می شود!

و دومین بار هم همان زمانی بود که شروع کردیم صحبت کردن در مورد 2-3 تا از خصوصیات عجیب و غریب اخلاقی من... و او هم سعی می کرد کندوکاو کند ریشه ی همه ی اینها را. و آخرش به این رسید که ثانیه ثانیه ی زندگی من همینطوری پیش آمده تا به اینجا برسم. و حالا چطور می توانم این شبکه ی تار عنکبوتی تصادف را بشکنم؟ کجا را باید درست می رفتم که نرفته ام؟ کدامشان را اگر طور دیگری می رفتم الان جای دیگری بودم؟ رمز گشایی جعبه سیاه انسان سخت تر از این حرفها است. شاید بهتر باشد بگویم: غیر ممکن تر از این حرف ها.



- امروز بر نفس اماره غلبه کردم و نرفتم دانشگاه! یکجورهایی زندگی ام داشت از هم می پاشید از بس که خانه نبودم. امروز ماندم و یک کمی اتاق را مرتب کردم. لباس هایم را شستم، بعد از سه هفته اصلاح کردم، یکمی هم ژنرالز بازی کردم. فردا خواندن امتحان بعد را شروع می کنم... 19 ام... ترم دوم دارد شروع می شود


امضاء: خزنده ی کِیاتیک  

روز 394: گیونز یا هاوس-هولدر... مساله این است

گرادیان یک میدان برداری که ماتریس می شود، و مشتق دومش، تانسور مرتبه ی 3، و تابع محدب و علامت ماتریس. با روش تکرار ژاکوبی که O آن از مرتبه ی N^3 است. بعلاوه ی تجزیه ی QR ماتریس ها که به درد محاسبه ی دترمینان می خورد ولی باید از ماتریس هاوس هولدر استفاده کرد که برایش باید صدتا سخت تر از دترمینان را حساب کنی. رانگ کوتای مرتبه ی 4 ام هم مانده که با احتساب معادله ی اویلر لاگرانژ و حل مساله ی براچیستوچرون یا بسط استراگروسکی آن دیگر وقتی برایش باقی نمی ماند. تازه اگر بتوانی اویلر را حل کنی می خوری به پست یک معادله ی دیفرانسیل که تغییر متغیر کسینوس هایپربولیک می خواهد و فرمول آبل. تجزیه ی LU ولی راحت تر است. از محاسبه ی مقادیر ویژه هم راحت تر است. آخر هم نفهمیدیم چرا برای اثبات قضیه ی دو طرفه ی علامت ماتریس و علامت مقادیر ویژه، می توان از بردار ویژه استفاده کرد. همه ی اینها به کنار، اثبات تقریب کمترین مربعات یک دستگاه اور دترمیند هم به کنار...



من کجا ام؟ اینجا کجاست؟ فردا ساعت 9 صبح، امتحان ریاضیات پیشرفته... Garbled math


امضاء: خزنده ی شله قلمکار