بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز 417: دموکراسی شیوه های زندگی

هوا دقیقا بهاریست. یک چیزی بین زمستان و تابستان این سالهای تهران. میانگین که بگیری می شود هوای همین روز. باد به آرامی می وزد و گرمای نشسته بر توده ی نفس ها، و همینطور همهمه ی نامشخص عابران را با خودش می برد، و سکوت می ماند... نشسته ام روی نیمکتی که حدود ۲۰۰ متر با ایستگاه متروی شهرک فاصله دارد. نمی دانم چرا. نمی دانم چرا گوشی ام را در می آورم و زنگ می زنم به دوستم که دوماه ازش بی خبر بوده ام. جواب نمی دهد، دو دقیقه بعدش پیغام می آید که :«زنگ می زنم بهت»... انگار که انتظارش را داشته باشم، گوشی را سر می دهم توی جیبم و تکیه می دهم به پشتی نیمکت. به ساختمان بلوک نگاه می کنم. به ۵۰-۶۰ خانه ای که پنجره هایشان روبروی من هست. به همین سادگی... در یک قاب ساکن، در یک نمای چند ثانیه ای، شاید حداقل با ۱۰۰ نفر روبرو باشم. نفسم که این روزها سنگین تر از همیشه هست را به زحمت فرو می دهم و یک بار دیگر شروع می کنم به فکر کردن به مسایلی که هزاران بار در ذهنم حلشان کرده ام. تکراری، درست مثل بازی XO که همیشه نتیجه اش معلوم هست. اما به فکر کردن ادامه می دهم. دوست دارم برای ۵ دقیقه هم که شده به یک موضوع حل شده فکر کنم. به این که... چند نفر از این ۱۰۰ نفر ها هستند که مثل من به زندگی فکر می کند. چند نفر از این میلیون نفرها هستند که دنبال چیزی هستند که من هستم. چند نفر از این میلیارد ها هستند که حرف من را بدون توضیح درک می کنند... و چند نفر از خیل عظیم آشناها و نا آشناهای این دنیا را نیاز دارم که مثل من فکر کنند. و اینکه آیا اصلا امکان پذیر است؟ آیا ارزش تلاش کردن دارد؟ اینکه بخواهی صدق و کذب های زندگی ات را به کس دیگری تحمیل کنی. آیا اخلاقیست؟ معنایی دارد؟ تنوع الزاما ناسازگاریست؟ یا شباهت سازگاری ست؟

دل نگرانی ها و ناراحتی های زندگی ام شاید بیش از ۹۰٪ مربوط به انتظارات بیهوده ام از دیگران یا زندگی بوده. مربوط به جراتی که به خودم می دهم تا در مورد کسی تصمیم بگیرم و مطابق با آن عمل کنم. مربوط به این تفکر که همه درست مثل من فکر می کنند، و درست مثل من حس می کنند، و درست به اندازه ی من دوست دارند، و از همان جنس هم دوست دارند.

نه پنجره ای باز می شد و نه باد صدایی با خودش می آورد. به همین اندازه ی امروز، وقتی که روی نیمکت نشسته بودم، تنها بوده و هستیم. و کسی قرار نیست، و درست نیست، که به صلاحدید دل ما رفتار کند. خیلی وقتها تقصیر شوربختی ماست! جایی آن دور دورها تلنگری خورده و شرایط اولیه ای به وجود آمده و ما به نقطه ی آغاز زندگی مان رسیده ایم. و با این شرایط اولیه نمی توان جنگید. شاید بهتر باشد یک کمی بیشتر سرم به زندگی خودم گرم باشد و چشمانم انقدر به دنبال کوچکترین تحرکی مبنی بر وجود موجودی مشابه با من، با تعریفی از زندگی مشابه با تعریف من نگردد! شاید همزیستی مسالمت آمیز از دور خوش است. اصطکاک به هر حال یک نیروی ناپایستار است.

امضاء: خزنده ی موافق با اکثریت آرا