بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۷۰: ساعت ۳ و ۲۸ دقیقه صبح

یک زمانی هست در شبانه روز که نفرین شده. برای من، این زمان ۳ و ۲۸ دقیقه صبح هست، یعنی درست همین زمانی که نوشتن این پست را شروع کردم. حالا چرا نفرین شده؟ الان برایتان توضیح می دهم


فرض کنید که به هر دلیلی، یا کاری که مانده و باید انجامش دهید یا یک بی خوابی همینطوری که به سرتان زده، شب بیداری کشیده اید در حالی که صبح روز بعد هزارجور کار و بدبختی هم دارید. قاعدتا باید بتوانید ۷ صبح بیدار باشید و به کارهایتان برسید. حالا اگر این بیخوابی یا کار عقب مانده ساعت ۲ یا ۳ تمام بشود و چشمتان هم به خواب آغشته شده باشد، یک سر راحت به بالین می گذارید و به خودتان می گوید حداقل ۴-۵ ساعت می خوابم. اگر هم ساعت ۶ کارتان تمام بشود، یا خواب به کله تان بزند، بلند می شوید یک صبحانه ی مشتی برای خودتان درست می کنید و تلافی نخوابیدن را با شکم تان در می آورید و یک کمی زودتر از خانه می زنید بیرون. اصلا همین زودتر بیرون رفتن را می توانید همراه کنید با یک پیاده روی طولانی تر تا ایستگاه متروی بعد، یا نیم ساعت زودتر رسیدن به آفیس و الی آخر. اما امان از آن ساعت نفرین شده که نه زمان زیادی برای خواب باقی مانده نه زمان کمی برای تحمل کردن. و این همانا همان ساعت ۴ و ۲۸ دقیقه ی من باشد که الان دچارش شده ام.


حدود ۳-۴ ماه پیش بود که من و همکارم سرمستانه یک بسته شکر اضافه خوردیم و پیشنهاد آکادمی را برای شرکت دادیم. گفتیم هم فال هست و هم تماشا، ما سعی می کنیم زکات علممان را بدهیم، یک درآمد زایی برای خودمان و شرکت هم بشود، نهایتا یکسری نیروی تعلیم دیده تحت نظارت خودمان هم داریم که می توانیم استخدامشان کنیم. نشستیم like a boss شروع کردیم به سیلابس چیدن و خواستیم هرچیزی که بلدیم و بلد نیستیم را یاد خلق الله بدهیم. نتیجه اش شد ۶ کارگاه برای روزهای پنج شنبه و جمعه به مدت حدود ۵ ماه. و ما هم همچنان سرخوشانه پیش رفتیم و تمام کارگاه ها را پشت سر هم چیدیم و آمدیم جلو...


بوی ماجرا زمانی در آمد که دیدیم هنوز کارگاه قبلی تمام نشده، باید متریال کارگاه جدید را جور کنیم،‌و آن وقت بود که وزن بسته شکری که خورده بودیم را دقیق فهمیدیم. نتیجه این است که طی این چندماه شبهایی را باید به بیداری بگذرانیم تا متریال جلسه های بعد را آماده کنیم. می توانم به جرات بگویم که یکی دوتا آخر هفته ی راحت از گلویم پایین نرفته این ۴ ماه. کارگاه های اول و اندکی از دوم را من تدریس کردم. سر کارگاه های بعد داشتم نفس راحت می کشیدم که سفر کاری یک هفته ای ام پیش آمد برای نمایشگاه و باز هم اوقات فراغتم دود شد رفت هوا. و الان هم همچنان با کارگاه های یکی مانده به آخر و آخر در خدمت دوستان هستیم. خلاصه که این چند هفته حسابی ۳ و ۲۸ دقیقه را تجربه کردیم.


امروز جلسه ی با یکی از مشتریان بالقوه هم بود، که البته باید برای همان بندگان خدا هم تا جمعه شب یک مستند بفرستم و عزایش را از همین الان گرفته ام... خلاصه، امروز با دو نفر دیگر از بچه های تیم رفته بودیم سری بزنیم به تیم توسعه دهنده ی شرکت مشتری که ببینیم چند چند هستند و چقدر بارشان می شود... مدیر فنی شرکت طی صحبتی که با من داشت گفته بود که می خواهد یکسری کلاس آموزشی برای نیروهایش برگزار کنیم و این یعنی حالا حالاها این ساعت نفرین شده ی نصفه شبی یقه ی ما را گرفته و ول نمی کند.


حالا من هم نشسته ام به هر شکل ممکن سعی می کنم این اوقات را بگذرانم تا ساعت رفتن برسد. ولی زهی خیال باطل... الان ۲ ساعتی می شود نشسته ام پای نوشتن این پست ولی ساعت می گوید ۱۵ دقیقه بیشتر نگذشته.


امضاء: خزنده ی گیر کرده  

نظرات 2 + ارسال نظر
mehdi پنج‌شنبه 10 آبان 1397 ساعت 13:57 http://pouch.blogsky.com

به رسم اتفاق به خانه شما سر زدم
وبلاگ خوبی دارید

مهرنوش پنج‌شنبه 10 آبان 1397 ساعت 04:57 http://www.khurshidejavedan.blogsky.com

جانا سخن از دل ما میگوئی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد