بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۷۶: مونیخ به یک عدد خزنده نیاز دارد

واقعیتش از تاریخ آخرین پست تا امروز به اندازه ی کل عمر وبلاگ نویسی ام حرف بود برای گفتن، منتها وقتم کجا بود. از طرفی دیگر به خودم نگاه می کنم و میبینم من همیشه به امید یک جهش رو به جلو می نوشتم، و حتی یکسال به امید یک جهش رو به جلو ننوشتم، ولی حالا که نتیجه اش را گرفته ام نتوانسته ام حتی وقت کنم بیایم اینجا! و این بامزه ترین طنز زندگی وبلاگی من بوده است... بگذریم، امروز هم روز خداست و من حرفهایم را آغاز می کنم.


راستش خیلی دوست دارم ممنتو وار بشینم لحظه های این چند روز را غیرخطی طور کنار هم بچینم و اینجا سرهم بندی شان کنم تا خواننده در عین نفهمیدن، بفهمد که یک چیزی وجود دارد که نمی فهمد، بعد بفهمد چیزی که نمی فهمد را قاعدتا باید بفهمد ولی نمی فهمد. بعد هم با چهره ی برافروخته صفحه وبلاگ را ببندد و دیگر این نزدیکی ها پیدایش نشود. این کاری بود که قبل تر ها خیلی می کردم ولی فکر کنم اینجا جایش نیست. الان بهتر است بگویم که ۱۱ دسامبر امسال، یعنی همین ۷ روز قبل، من پذیرشم را از یک ریسرچ سنتر در آلمان در یک پروژه ی سلامت الکترونیک گرفتم. همانی که توی پست قبل داشتم با آمار بلعیدن برای مصاحبه ی نهایی اش آماده می شدم. حقیقت این هست که این همان شروعی بود که سالها منتظرش بودم، و اگرچه می دانم چندسال بعد دنبال یک شروع دیگر هستم،‌ولی اتفاق فعلی حداقل برای ۵ الی ۱۰ سالم کفایت می کند. حالا بعدتر توضیح می دهم چرا.


حدود ۱ ساعت بعد از مصاحبه بود که مسئول پروژه ایمیل زد به من و اکسپتنسم را اطلاع داد. من به مدت ۵ دقیقه گوریل وار به در و دیوار و زمین مشت می کوبیدم و داد می زدم،‌ ۴۰ دقیقه انسان وار خوشحالی کردم و ماه بانو را که تازه از راه رسیده بود هم سورپرایز کردم، و به مدت ۲۴ ساعت شبح وار داشتم با خودم می گفتم: دقیقا وات د اف از گویینگ آن... این قسمت از احساسم خیلی عجیب بود، دقیقا احساسی بود که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم؛ یک تلفیقی از حیرت، اضطراب، هیجان،... یک چیزی تقریبا مثل حسی که سوار با هیجان سوار ترن هوایی شدی و ترن هم راه افتاده ولی بالای شیب اول که میرسی یواشکی دنبال دکمه ی کنترل زد می گردی تا شکری که خوردی را پس بگیرد،‌و البته نیاز به توضیح نیست که بعد از سقوط آزاد ترن،‌ ترشح آدرنالین درونت را از شادی و هیجان منفجر می کند و کنترل زد هم یادت می رود. من هم اعتراف می کنم که حتی بله... اندکی چاشنی ترس هم قاطی آن احساس عجیب و غریبم بود، ولی درست به همان سرعت ترن هوایی جایش را داد به هیجان بعد از سقوط.


هنوز از ساز و کار جایی که اکسپت را ازش گرفتم زیاد اطلاع ندارم ولی این را می دانم که ریسرچ سنتر هلمهولتز یک مجموعه ی (احتمالا فقط) تحقیقات پزشکی هست که شامل کاربرد علوم کامپیوتر و امثالهم در این رشته هم می شود. دانشجویانی که از اساتید این سنتر پذیرش می گیرند می توانند در یکی از دانشگاه های تکنیک مونیخ یا لودویگ ماکسیمیلیان برای مقطع پی اچ دی ثبت نام بکنند و دپارتمان را هم خودشان انتخاب بکنند. اما کار اصلی در تیم محققی هست که در سنتر هلمهولتز دانشجو را استخدام کرده. من عضو تیمی شدم که هنوز در حال ساخته شدن هست. اینطور که از زبان یکی از بچه های سنتر شنیدم، من اولین نفر تیم هستم، حالا نمیدانم چقدر صحت دارد. ولی این را می دانم که گروه تازه شکل گرفته و اولین پروژه هم با شکل گرفتن کل تیم شروع می شود.


پروژه در باره ی بررسی شرایط درمان بیماران قلبی هست؛ یعنی از لحظه ای که وارد بیمارستان می شوند تا احتمالا چندماه بعد از مرخص شدنشان را باید مانیتور کنیم و یک سیستم alerting و غیره داشته باشیم برای هشدار دادن در باره وضعیت بد بیمار. البته چارچوب پروژه اصلا مشخص نیست، یا حداقل اگر هم باشد به من نگفته اند. ولی زمینه اش همین هست. یعنی یک چیزی تقریبا حول و حوش همین پروژه بیمارستانمان اینجا... و اصلا فکر می کنم یکی از دلایلی که قبولم کردند هم همین بود که تجربه ی عملی در این زمینه را داشتم. سنتر با دانشگاه جانز هاپکینز آمریکا توی این پروژه همکاری می کند و دیتای بیماران هم مال همان دانشگاه هست. ۲-۳ سال پیش وقتی داشتم پروپوزال پروژه بیمارستان را می نوشتم حین مرور ادبیات ماجرا به اسم این دانشگاه برخوردم. دانشگاهی که به بیمارستان زیرمجموعه اش، یعنی بیمارستان JH کمک کرده تا محیط اداری اش را تمام الکترونیک بکند. و آن زمان یک آه دردمندانه کشیدم که کاش من هم آنجا کار می کردم! حالا بگذریم از اینکه حین پیش برد پروژه یکی از دکترهای مجموعه بیمارستان اینجا، چندباری به تیکه بار من کرد که حالا یکجوری از پروژه ات حرف می زنی انگار جانز هاپکینز تو را می خواهد. فکر کنم بد نباشد بروم بهش بگویم انگار که من را می خواست!


شرایط آلمان فقط یک کمی آشفته هست از لحاظ سفارت و ویزا. این مدت زمان را باید جان بکنیم تا بتوانیم ۲-۳ ماه دیگر برویم. امیدوارم که این مراحل هم به خوبی و خوشی سپری بشود. کارهای شرکت را باید به سرعت برق مرتب بکنم. هزارتا کار داریم... در کل همین را می دانم که مونیخ به یک عدد خزنده نیاز دارد. از این به بعدش را ببینیم چه شود.


امضاء: خزنده ی ژرمن  

نظرات 5 + ارسال نظر
7660 سه‌شنبه 2 بهمن 1397 ساعت 15:16

من همیشه می دونستم تو میری :/
واقعا با اینکه دلم میخواد کسی نره اما می دونم آدمایی مثل تو اگه بمونن حیف میشن. امیدوارم مثل همیشه موفق باشی :)

امیدوارم به نتیجه برسه، و ممنونم! همچنین شما

شیما سه‌شنبه 25 دی 1397 ساعت 16:50

کامنت قبلی رو نادیده بگیر!! موفق باشی خزنده..

سفره خاتون پنج‌شنبه 13 دی 1397 ساعت 10:24

امیدوارم اونچه درانتظارتونه سراسر پیشرف و پیشرفت و پیشرفت باشه

+از اینکه دوباره مینویسید خیلی خوشحالم

میله بدون پرچم سه‌شنبه 4 دی 1397 ساعت 15:49

سلام بر خزنده
یاد شعارهای استادیومی در زمان نوجوانی خودم افتادم:
شهر ما شهر مونیخه... تیم ما بایر مونیخه
تبریک می‌گم رفیق
معلوم شد که رگه‌های تعارف در آن هموطن مصاحبه‌کننده کمرنگ شده است.
مرحله نهایی فرار مغزها فرار خزنده‌هاست...

سلام، خدا نکنه که تیم ما بایرن مونیخ باشه! ولی خب بریم اونا هم یه تشویق بریم خوشحال شن

ممنونم از شما، حالا اگه سفارت اذیت نکنه فرار مغزها می کنیم ما هم. تا ببینیم چه شود

خواننده همیشگی سه‌شنبه 27 آذر 1397 ساعت 14:16

با آرزوی موفقیت. خیلی خوشحال شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد