بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۸۶: بازگشت به ۹۵ در نیمه شب

شاید اگر از دوستان گذشته و امروزم، از بارز ترین اخلاقم بپرسی، خیلی هاشان بگویند «غیب شوندگی». بعضی وقتها دست خودم نیست، اما بعضی وقتها هم دست خودم هست. آنجایی ناخواسته می شود که یکدفعه دلم را می زند... همه چیز. دیالوگ هایی که دارم، خنده ها و تکه پرانی ها، محیط و آدمهایش، دغدغه هایی از جنس غریب، شلوغی و همهمه و یکنواختی و جنگ و ... وقتی خود خواسته غیب می شوم، بیشتر زمانیست که نمی خواهم چشمی روی زندگی ام باشد. شاید بخاطر ترس همیشگی ام از شکست خوردن جلوی چشم بقیه هست، شاید هم صرفا فضول دانم پر شده و دوست دارم راهم را کج کنم و از کوچه پشتی ادامه بدهم.


دو سال پیش تا الان، ترکیبی از این دو نوع غیب شوندگی رخ داد. اعتراف می کنم که ورود به ارشد یکی از غلیظ ترین لحظات زندگی ام بود. از یک جهت بسیار مثبت، چون پایان یک مسیر شکست خورده بود، و از جهتی وحشتناک، چون در دام تماس هایی افتاده بودم که راه فراری هم از آن نبود. نه فقط بخاطر آدمش، بلکه بخاطر مدت زمانش، و مکانش، و تمام چیزهای ناخواسته ای که حضور در یک جمع ثابت چند نفره به من تحمیل کرده بود. من هنوز هم به دور از دورویی، اعتراف می کنم که ۲ سال ارشد و همه ی آدمهایش را مانند یک خاطره ی شیرین در آغوش فکر می کشم، حتی با اینکه با پس زمینه ی دانشگاه رنگ آمیزی شده، و حتی با اینکه نقاط چرخش عجیبی در خود داشت. ولی باز هم یادم می آید که شاید ۹۰ درصد آنچیزی که الان هستم نتیجه ی همان روزهاست.


امشب در ادامه ی یک روز پر فراز و نشیب، زیر باد ملایم و مرطوب کولری که بالاخره امروز راهش انداختم، و بعد از باخت مفتضحانه ی انگلیس جلوی هلند، ۱ ساعتی سعی خواب داشتم. بدشانس هم هستم چون گوشی ماه بانو درست لحظه ای که در حال سقوط به دره ی خواب بودم زنگ خورد و نتیجه اش شد ساعت ۴ و نیم و منی که دارم زیر همان باد ملایم و مرطوب تایپ می کنم. هوس کردم نگاهی به پروفایل اینستاگرامم بیاندازم که حدود یکی دو ماه بعد از شروع ارشد بازش کرده بودم و از دو و نیم سال پیش تا الان هم به حال خودش رها شده. اول چند ده تا درخواست فالو را از آدمهایی که حتی اسمشان را هم یادم رفته بود دیدم. بعد سری به یک سری لایک و منشن های چند وقت اخیر زدم. و بعد هم یک دور روی عکس های خودم گشتم. همه ی اینها مرا به یاد حس و حالی انداخت که انگار این مدت فراموشش کرده ام. توضیحش سخت هست و شاید هم گمراه کننده. شروعش از تمام آدمهای زندگی ام هستند. نمی دانم تجربه کرده اید حس دیدن یک عکس چند نفره از جمعی که شما هم زمانی بینشان بودید، و خودخواسته آنها را ترک کردید... و حالا خنده و سرزندگی را در چهره شان می خوانید، و یک ثانیه به خودتان می گویید چه چیزی را از دست داده اید؟ و بعد انگار که همزمان با عکس دیدن شما، آنها هم متوجه حضورتان شده باشند، فکر می کنید که پوزخندی می زنند و بهتان می گویند: «زمان ارزشمندی را از دست دادی رفیق... زمانی که می توانستیم کنار هم باشیم» و اندکی حسادت با حسرت قاطی می شود، اما شاید یکدفعه غرور و کمی هم خشم این سد را بشکند، اگر که این دوری به دلیلی بوده باشد. اگر مثلا ۱ سالی را به دور از همه صرف یک کار مهم کرده باشید، و این غرور بهتان می گوید که به همه بگویید این دوری ها ثمره داشته... با عکس، با نوشته، یا حضوری بروید و توی صورت همه فریاد بزنید که «من موفق شدم»... به همه ی آنهایی که ترکشان کرده ام سری زدم. و یادم افتاد که یک زمان باید تلافی همه ی سختی هایی که کشیده ایم را با یک جایزه ی از جنس غرور و افتخار در بیاوریم. همه ی غایبان خود خواسته مستحق این لحظه در زندگی شان هستند. و من هم با تمام وجود دلم همین را می خواهد. اینکه بعد از مدتها به spotlight برسی در حالیکه قد کشیده ای، و گردنت راست است.


این حس را می شناسم، و می دانم شاید بیشتر از ۱ روز دوام نداشته باشد. شاید همین پسفردا بازهم بگویم بهترین قدرت ماورایی، ناپدید شدن و غیرمرئی ماندن است، و به من چه که بقیه بدانند من چه می کنم... شاید هم ایندفعه ماندگار باشد، به تبع لحظه ی مهمی که در شرفش هستم. بدم نمی آید نوکی به این احساس هم بزنم. شاید باز هم ۱ سالی دنیای اطرافم را زیبا توصیف کنم، و زیبا منتشر کنم، و باز هم خسته از یک روتین بی معنا، ناپدید بشوم و در سکوت زندگی را ادامه بدهم.


امضاء: خزنده ی کمپانی مارول   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد