بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۹۱: کسی مرا گاز گرفته؟

من سن زیادی ندارم. حداقل نه آنقدر که در کشور خودم و میان مردم همیشگی احساس الیناسیون فرهنگی و واماندن پشت شکاف نسلی داشته باشم. پس طبیعیست که وقتی روز به روز عمیق تر در دل بمباران رنگ، صدا، چالش ها، وایرال ها، ترند ها، تکنولوژی ها، مایندست ها و ترین ها فرو می روم، با حس خفگی، درمانده از وضعیت بپرسم که یک بلایی به سر دنیا دارد می آید، یا من هم یکی مثل همان بازنده های تاریخی هستم که حرکت بشر را آخر الزمان می دانم... این روزها پر شده ام تضادهای نفسگیر، که نه می شود نادیده شان گرفت و نه می شود با آن جنگید. هر وقت که کاسه ی داغ تر آش می شوم، یاد «اتحادیه ابلهان» می افتم که: آیا من هم همان رایلی چاق و از خود راضی هستم که هرگز آنی نیست که افتخار کنید شبیه او باشید، اما با درماندگی دنیا و آدم های پست را به درستی به نقد می کشد... و اگر داستان من، همان باشد، پس در بد تراژدی ای گیر کرده ام که نه راه پس دارم و نه را پیش.


هرگز نیاز نبود ۵۰ سال بگذرد تا احساس کنم با مریخی ها رفت و آمد دارم... و حالا سکوت را فقط می شود در ۱ ثانیه مکث، آن هم برای نفس کشیدن میان دو رشته بی انتهای واژه های مهمل و تهوع آور یافت. حالا که اکانت فعال در حداقل یک شبکه ی اجتماعی ندارم، از گله طرد می شوم... شاید چون به هوس وحشیانه ی دیده شدن و «دوست داشته شدن» بقیه در ۱ ثانیه بی اعتنا بودم. ماه ها می گذرد و می بینم که مقاومت در برابر موج بلاهت، به من نه انگیزه، و بلکه سستی هدیه کرده، و حتی من هم کسی نیستم که مثل ۵ سال قبل پیاده روی خیابان انقلاب را صاف کنم انقدر که جلوی ویترین کتابفروشی ها رژه می روم. روز به روز فرصت کمتری برای حرف زدن در جمع پیدا می کنم، و حتی از همان ۲-۳ کلمه ای که گهگاه می گویم هم پشیمان می شوم، چون دغدغه هایی که در ذهنم می گذرد هیچ وقت آنی نیست که دیگران به دنبالش هستند. چون مردم دیگر دوست ندارند نقد شوند، دوست ندارند طول فکر کردنشان از ۱ دقیقه بیشتر تجاوز کند. دوست ندارند قصه ی جدیدی از انسان بدانند، و با تکه ی جدیدی از ناشناخته ها آشنا شوند... شاید چون تا خرخره پر شده اند از متن های ۲ جمله ای راجع به «مردی که به همسرش خیانت کرد و ۲ دقیقه بعد یک کامیون او را زیر گرفت... پس بیاید به هم خیانت نکنیم» و یا «روزی فلانی کاری کرد و فلانی پرسید چرا چون کردی و فلانی گفت انسانیت نه به آن است که فلان» و طوری ارضا بشوند که انگار ۳ بار سطر به سطر کیمیای سعادت را بلعیده اند.


البته که من در میان ارتش زامبی ها گیر نکرده ام... و البته که می دانم هنوز میلیون ها نفر «اصیل» تر از آنی هستند که من در رویاهایم باید باشم. اما غصه ی من از جزیره ای شدن آدمهاست. من هم ۲ نفر مثل خودم را کنارم دارم که از صبح تا شب با آنها سیر کنم، ولی دنیایی که در آن زندگی می کنیم را چگونه می توان رها کرد؟ بد است احساس تکلیف کنم که چاره ای برای تغییر چیزی که فکر می کنم اشتباه است بیاندیشم؟ شاید راه حل همین باشد، که برای فرار از حس ایگناسیو رایلی بودن هم که شده، تکلیف خودم را با خودم معلوم کنم که منظورم از اصالت، و یک زندگی با افتخار چیست. و چرا باید در نگاه من، زندگی یک عده، بیهودگی جلوه کند... اصلا شاید من هم دارم می شوم یکی مثل همین زامبی ها. نمی خوانم و یاد نمی گیرم و انتظار دارم همه به حرفهایم گوش بدهند. ۲ دقیقه مبهم گویی می کنم و راضی از خود، از پای لپ تاپ بلند می شوم و می روم به کارهایم برسم... ترسناک شد! انگار که یکی از همین زامبی ها مرا گاز گرفته.


امضاء: خزنده ی رگ به رگ   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد