بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۹۲: علت مرگ... خر گاز گرفتگی

- دیروز پیشنهاد رجعت به کتابفروشی از جانب ماه بانو با استقبال دلگرم کننده ای مواجه شد، و یک ساعت بعدش کوچه پشتی شهر کتاب مرکزی داشتیم ماشین را پارک می کردیم و بی توجه به ساعت روز و ناهاری که هنوز نخورده بودیم، دست به گریبان یک من لَخت بی حوصله شویم که ماه هاست کتاب خواندن و خریدن یادش رفته. شهر کتاب مرکزی برای من همیشه خاطره ی دوستی را زنده می کند که حالا چند هزار کیلومترآنطرف تر در شهر Tampere دارد سرمای حسابی می خورد. بعضی از آدمها کارکتر های منحصر به فرد و به یاد ماندنی ای دارند، و مثل آن بچه ی پالتو قرمز فیلم فهرست شیندلر، از بک گراند خاکستری شهر می زنند بیرون. این دوست اکنون-فنلاندی ما هم از همان هاست. مثلا یک بار که داشت با یکنفر معتقد به خدای غلیظ و ته دیگ گرفته بحث می کرد، از فرط خشم ماگ من را برداشت و اگر دستش را نگرفته بودم، آرواره ی پر از دین و اعتقاد و حرف های پیامبر وار طرف را خرد کرده بود آورده بود پایین. یا مثلا وقتی می رفتیم بستنی شاد، از منو، بستنی ۳ اسکوپه انتخاب می کرد و هر ۳ اسکوپش را هم شکلات دارک برمیداشت. هر چندماه یکبار، به تعریف خودش، یکی دو میلیونی می داد و میرفت یک هتل ۳-۴ ستاره ی ترکی، و صبح تا شب در بار هتل می نشست و نوشیدنی فرو می داد پایین و ۹ گگ را با اینترنت مجانی سوراخ می کرد. از چند ماه قبل از رفتنش هم زبان فنلاندی می خواند و از اسپاتیفای آهنگ های فنلاندی گوش می کرد و بعد هم یک روز دیگر نبود. پسر اجتماعی ای نبود اما دایره ی دوستانش را به طرز نگران کننده ای دوست داشت، طوری که بعضی وقتها به زور از کنارش فاصله می گرفتم که برایمان حرف در نیاورند. و البته فقط من نبودم ( و خوشحالم که فقط من نبودم)، وقتی که خوشمزگی اگزجره اش می زد بالا، دیگر هیچکس از دست شوخی های مثبت ۱۸ اش در امان نبود. اما یک لایه پایین تر، او یکی از انتلکت ترین آدم هایی هست که می شناسم، و کسی که دوست دارم برای ۴۰-۵۰ سال بعد داشته باشم اش...  بگذریم... داستان به آنجا رسیده بود که شهر کتاب مرکزی من را یاد آن دوستم می انداخت. چون یک شب با او و یک نفر دیگر، چند ساعتی در مغازه چرخیدیم و بعدش هم رفتیم یک همبرگر مزخرف که مزه ی لاستیک می داد را به عنوان شام بلعیدیم. هوا خنکای بعد از باران را داشت، و چه بسا سردتر... ما از دانشگاه تا آنجا را با پای پیاده گز کرده بودیم...


بعد از ورود به مغازه، ماه بانو طبق معمول که نیاز و خوشحالی بقیه ی آدمها از خوشحالی خودش جلو می زند، به سمت طبقه ی پایین رفت تا برای نقلی های فامیل کتاب انتخاب کند. من مستقیم رفتم طبقه ی بالا و پشت میز رمان های انگلیسی، گوشی ام را در آوردم و دانه دانه اسم کتاب را سرچ می کردم تا ببینم کدامشان ارزش ۱۰۰ هزار تومان پول را دارد. با ناراحتی از IT استفن کینگ گذشتم و Hitman Anders یوناس یوناسن را خریدم، فقط به احترام کتاب قبلی اش «پیرمرد ۱۰۰ ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد»، و اعتمادم هم بی نتیجه نماند، چون همان شب با ورق زدن کتاب، باز هم روی کلمات صیقلی نویسنده سر خوردم و با خنده هایی که هیچ تلاشی برای نگه داشتنش نمی کردم جلو رفتم. به قول معروف کمدی، اقتصاد در کلمات است... و یوناسن مقتصد ترین نویسنده ی کمدی دنیاست. ماه بانو هم برای خودش Becoming میشل اوباما را برداشت. من هم بدم نمی آید بخوانمش. من عاشق قصه گویی آدم ها هستم،‌اگر که قصه شان ارزش شنیدن داشته باشد. من زندگی میشل اوباما را نمی شناسم، اما بعید می دانم که او صرفا به عنوان همسر رئیس جمهور آمریکا ارزش گوش کردن داشته باشد... قطعا اگر یک آدم یک لایه ی نچسب مثل بقیه بود، باراک دیوانه تر و پیر تر از آنی می شد که برای ریاست جمهوری کاندیدا بشود... امیدوارم دیروز، یک اتفاق تکرار شونده باشد. برای خواهرم که تعریف می کردم، از شهر مونترال می گفت که آنجا پیرزن ۷۰ ساله حتی از ۱۰ ثانیه پشت چراغ قرمز ایستادن هم نمی گذرد و کتاب جیبی اش را سریع بیرون می کشد، و همین جو باعث شده بود که پیوند او دوباره با کتاب و مطالعه برقرار شود... این تعریف را در ذهنم ضرب می کردم در تمام لذت های گمشده ی زندگی ام، مثل یک کنسرت خوب، یک جشن با وقار و فرح بخش، یک محیط بی حاشیه برای کار کردن، و شهری که رویت بشود غرور و تعصبت را خرجش کنی.


- بقیه دور سنگ قبر جمع شده بودند و به آرامی سوره و صلوات زمزمه می کردند. من داوطلبانه جعبه شیرینی کشمشی را برداشتم و شروع کردم چرخ زدن. چندتایی شیرینی دادم، چندتایی هم گرفتم و برگشتم پیش بقیه. سنگ قبر های نزدیک به هم، تاریخ مشترکی داشتند و من به این فکر می کردم که آن روزها چه بلبشویی بوده، ۳-۴ نفر را می آوردند و حداقل ۲۰-۳۰ نفری در هم و برهم می کوبیدند توی سرشان و عزیزشان را با دست خودشان خاک می کردند... قبر یک پدر و پسر کنار هم بود و تاریخ هر دوشان هم ۱۰/۳/۱۳۹۴ بود. با «پسسس» و اشاره ی انگشت ماه بانو را بلند کردم آوردم اینطرف و سنگ قبر را نشانش دادم

«اینا تصادف کردن»

«چرا؟»

«یه تاریخ مرده ن»

... شاید هم مثلا دزد زده خانه شان و هر دوشان را کشته. شاید هم مادر خانه یک عجوزه ی شیطانی بوده و همسر و پسرش را مسموم کرده... ایکاش روی هر سنگ قبر علت مرگ را می نوشتند تا حداقل آدم با خواندن آن حوصله اش سر نرود. البته چند شب پیش پدرم تعریف می کرد که یک بار در بیمارستان پسر بچه ای را با زخم های پراکنده روی سرش آورده اند. مادرش می گفته که خر سرش را گاز گرفته... فکرش را بکن اگر به علت گاز گرفتن خر بمیری، آبرویت می رود.


لینک تلگرام:‌ https://t.me/limbolurker


امضاء: خزنده ی برزخی   

نظرات 1 + ارسال نظر

قلمت دلچسب است.

در مورد آن بچه؛ مگر خَر دهانش اینقدر باز می شود که سر یک بچه را گاز بگیرد!

خره دیگه. باز میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد