بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۹۳: ریش سفید

 ما می گوییم «آدم»، «زندگی»، «رفاه»... ولی چقدر مطمئنیم میدانیم راجع به چه چیزی صحبت می کنیم؟


کلینیک جراحی آدرس خیلی سرراستی ندارد. نشانی می دهند «ساختمان آجری» ولی پهلوی خیابان چیزی غیر از نمای سنگی معلوم نیست. اما نزدیک و نزدیکتر به درب کلینیک، ازدحام جمعیت هم بیشتر می شود. و این تنها نشانه ای هست که از روی آن می توانم ساختمان پنهان شده پشت نمای سنگی آزمایشگاه و یک راسته درخت بی قواره که حتی رنگ سبزش هم مصنوعی به نظر می رسد را پیدا کنم. در پیاده روی باریک محدود به باغچه و یک دیوار کلینیک، هر پنج قدم یک تخت بیمار یا ویلچر توقف کرده. پسرک هفت هشت ساله ای با گچ آسمانی رنگ پای چپش سر به سمت خانمی مسن کج کرده که چادر رویش را پوشانیده. دو قدم جلوتر پدری کنار دخترش زانو زده با همدیگر نخودی می خندند... چند قدم بعد آدمهای بیشتری را می بینم که پرونده به دست از کنارم گذر می کنند. کت های بی قد و قواره، پیراهن های کهنه ی سفید و چرک، تیشرت های رنگ و رو رفته، کتونی های پاره و گیوه هایی که توی پای صاحبش لق می زند... اینکه چقدر اینجا همه چیز فقر را تداعی می کند برایم عجیب به نظر می رسد. ولی یک لحظه بعد به خودم یادآوری می کنم که درست است که پولدارها هم بیمار می شوند، ولی مثل یک پولدار هم درمان می شوند!


امروز روز اول تست نرم افزارمان هست و دوستم ۱۰ دقیقه زودتر از من رسیده. مفید و مختصر آدرس را پشت تلفن به من می گوید، چون سرش گرم آموزش انترن ها برای کار با نرم افزار هست. من هم بالاخره راهم را از بین مردم منتظر در راهرو و سالن انتظار کلینیک باز می کنم، و بعد از چند ثانیه ای آدرس و نشانی دادن به دربان، وارد اتاق دوم می شوم. آنجا کمی کوچکتر از سالن انتظار است... شاید ۱۰ در ۸ متر. چندتایی میز تحریر دور اتاق چیده اند، و پشت ۲-۳ تایشان یک نفر با روپوش سفید نشسته. هوا به شدت راکد است و بوی شوینده های ضد عفونی بینی ام را پر می کند، تا چند دقیقه در سکوت و خلوتی اتاق صحبت های نهایی را با دو جوان روپوش سفید انجام می دهیم و منتظر می مانیم ببینیم نتیجه ی اولیه ی تجربه مان چیست... یادم نیست چند ساعت بیمارستان بودیم. حرف های زن بیمار راجع به عملش و عفونت بخیه و آبسه ی شکمی، چهره ی ثابت پیرمردی که حتی یک کلمه هم در پاسخ پزشک به زبان نمی آورد که به او گوشزد می کند هنوز ۲ جلسه از شیمی درمانی اش باقی مانده، ناله ی یک نفر منتظر بیرون اتاق که می گوید مرگ را دیگر جلوی چشمش می بیند، همه شان تا چند ساعت داخل جمجمه ام به در و دیوار می کوبید. و البته کنار همه ی این اتفاقات، چهره ی هیجان زده ی پیرمرد، لبخند به لبم می آورد، که با دخترش کنار دست انترن نشسته بود و با ولع به سوالات بی انتهای انترن پاسخ می داد و پر کردن دانه دانه فیلد های نرم افزارمان روی تبلت را زیر نظر گرفته بود. به سمت دوستم ابرو بالا می انداختم که « بیا ببین چقدر از توجه دکتر به وجد اومده!» . انگار که بی توجهی بیمارش کرده بود.


خیلی ساده توضیح بدهم، هر زمان گفتم که سود مالی استارت آپمان برایم مهم نیست، دروغ گفته ام... اما مگر برای بهبود مشکلات و سختی ها حتما به یک رابین هود نیاز است؟ همه چیز با مسئولیت پذیری درست می شود. و ما هم اگر مسیرمان را درست انتخاب کنیم و قاطع گام برداریم، دور از ذهن نیست که بتوانیم تاثیر خودمان را روی وضعیت یکی از بلاتکلیف ترین مردمان روی زمین بگذاریم... یک مرد نان آور خانواده که با هزینه های گزاف،‌ ولی با اندک امیدی به پزشک سر می زند، و تا ریال آخر را خرج خودش، یا عزیزش می کند، و بعید نیست اگر اشتباه پزشکی هم این وسط نصیبش بشود، و خیلی شانس بیاورد یک عذرخواهی هدیه اش کنند. بله... شاید دفعه ی بعد که راجع به زندگی یا رفاه حرف می زنم، بیشتر مراقب باشم. این کسی است که باید موقع فکر کردن به کارمان، به یاد او بیافتیم.


- بعد از ظهر که با بچه های شرکت جمع شده بودیم دور هم، یک لحظه تصمیم گرفتم یک پند اخلاقی پرت کنم وسط اتاق، که فرشته ی سمت راست تشر زد که از سنت خجالت بکش، و همانا احترام به بزرگتر از اوجب واجبات است. فرشته ی سمت چپ نگاهی پوکر فیس روانه ی او کرد و شانه ای بالا انداخت «دخالت نمی کنم... ولی فکر می کنی خزنده ی ما از چند نفر حاضرین در جلسه کوچکتره؟» و سمت راستی یک لحظه دهانش را باز می کند ولی شک، او را سر جایش می خشکاند. با چشم دارد دانه دانه بچه ها را از نظر می گذراند و زیر لبی می شمارد: ۱...۲...۳... سمت چپی ابرو بالا می اندازد و لبخند تحقیر روانه ی سمت راستی می کند. خزنده به هر دو تشر می زند که «ساکت شید. وقت پند اخلاقی گذشت...» یادم رفته که چقدر بزرگ شده ام. ریش پروفسوری که روز به روز رشد طولی بیشتری می کند، موقع زل زدن به آینه بیشتر بهم کمک می کند که بدانم سنی ازم گذشته. ولی هنوز شیرفهم نشده ام که چه اتفاقی دارد می افتد. من البته همیشه عاشق ریش سفیدی بودم. نه بخاطر صندلی مترو، بخاطر اینکه دلیلی نمی بینم پیر نباشم.


لینک تلگرام: https://t.me/limbolurker


امضاء: خزنده ی پاتال   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد