بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۹۴: ۳ ماه و ۲ هفته و ۱ روز

اتفاقات در ذهن ما رنگ می گیرند. شاید یک روز بارانی خیابان ولیعصر برای شما یک روز پر از آرامش و خوشبختی ست، زمانی که انگشتانتان برای گرفتن گرمای بیشتر، دور لیوان کاغذی نیمه پر از نسکافه ی فوری سفت تر می پیچد، و به حجم دود کبود رنگ پک سیگار که به سمت آسمان دود می کنید نگاه می کنید، زمانی که قرار نیست ساعت خاصی، جای خاصی باشید و به همان سمتی می روید که پایتان شما را می برد. شاید هم آن روز، یک خاطره ی ویران کننده برای شما باشد، وقتی که کسی از زندگی تان بیرون رفته، یا با پای خودش و یا با دعوت مرگ، یا شاید هم ساده تر، از یک دعوای مضحک سر کار یا امتحان پایان ترم دانشگاه کلافه هستید، و روبروی همان دکه می ایستید و دستتان توی جیب دنبال کارت بانکی می گردد، و بعد هم دنبال حداقل یک اسکناس ۵ تومنی، ولی یادتان می آید که کیف پول را جا گذاشته اید خانه... قطرات همانقدر سرد هستند و زمین همانقدر لغزنده... ولی اتفاقات در ذهن ما رنگ می گیرند.

باغ دوست پدرم در یک ساعتی جنوب غربی تهران، در واقع یک عمارت کوچک یک طبقه با حدود ۲۰۰ متر مربع اطرافش درخت سیب، هلو، انگور و انجیر است. هوا به نسبت گرمای زننده ی تهران واقعا بهتر است و با گذر زمان، بهتر هم می شود. چند دقیقه ای را دنبال مرغ ها می کردیم، و از یکیشان که موی سرش مثل موی یکی از سه کله پوک ها بود عکس می گرفتیم. نیم ساعتی نشستیم و اونو بازی کردیم، چند لیوانی چای خوردیم و بعد هم نوبت شام شد. شب به تدریج از راه رسید و نسیم خنک بیابانی هم همراهش. و تمام این اتفاقات در ذهن من، لحظاتی رویا گونه بر روی لایه ی ضخیمی از سستی دلنشین و پوچی آرامش بخش بود. قبل رفتن ایمیل پذیرش ویزا به دستمان رسید... و این همان قابی بود که تمام اتفاقات بعد از ظهر را برایم تفسیر کرد.

گذر زمان،‌امروز، به همراه دو خانواده درست شبیه به یک معادله و چند مجهول بی نهایت پاسخ داشت. مادر ها سعی می کردند با ترکیب هنرمندانه ای از ناراحتی و خوشحالی، خودشان را با آینده ی قطعی مواجه کنند، و پدرها هم شنل تکیه گاه بودن و صلابت را به تن کردند و سعی کردند همانی باشند که در تمام پیچ های ناشناخته بوده اند. من خوشحال بودم که پایان را با این دور همی شروع کردیم. برخلاف مراحل قبل مثل پذیرش دانشگاه، یا گرفتن دعوتنامه و مصاحبه ی سفارت، این بار غیر از آرامش هیچ چیز حس نمی کنم. خبری از هیجان، یا ترس نیست. شاید در همین ۳ ماه و ۲ هفته و ۱ روز پس از مصاحبه ی سفارت، به اندازه ی یک عمر بزرگتر شده ام.


امضاء: خزنده ی مسافر   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد