بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۹۶: پاک کردن آثار جرم

حافظه ی آدم اندازه ای قوی نیست که بدون کمک، ثبت کردن لحظاتمان به هر نحوی، بتواند خاطرات یک عمر زندگی را به دوش بکشد. اگرنه، شما نهایتا بتوانید یکی دو نفر از دوستان دانشگاه و دبیرستان را به یاد بیاورید، یا قطعاتی از یک سفر پر از ماجرا در ۴ سال اخیر، و هر زمان که می گذرد،‌قدم به قدم خاطرات در اسید حل می شوند و یک دقیقه ی بعد انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است.

پس اگر می خواهید به هر دلیلی از شر گذشته های بلااستفاده خلاص شوید، مثل من، آثار جرم زندگی کردنتان را هر از چندگاهی محو کنید. دلیل من این است که خوش ندارم دائم به گذشته خیره شوم. اصلا گردنم درد می گیرد وقتی زیادی به عقب نگاه می کنم. البته گذشته داریم تا گذشته. من اگر گذشته ام بردن جایزه ی نوبل باشد، زندگی خودم را که هیچ، زندگی شما را هم پر می کنم از ثبت این لحظه. این به آن معنا نیست که من در گذشته آدم کشته ام، یا انگل اجتماعی بیش نبودم. بالاخره من هم برای خودم کسی بوده ام و احتمالا هستم. ولی عکس دسته جمعی بچه های دبیرستان، یا دفتر خاطراتی که یک عده برایت امضایش کرده باشند، زیاد شبیه به جایزه ی نوبل نیست.

امروز در فاز دوم آمادگی برای رفتن، بلیت مان را برای ۱۹ سپتامبر خریدیم، ۱ میلیون گران تر از پروازی که شب پیش کلی صندلی خالی داشت. بعد از ظهر که جنازه ام رسید به خانه، پدر آمده بود برای رسیدگی به امورات خانه، و بعد از آن هم یک تک پا رفتیم خانه پدری و چای خوردیم و دقیقه ای چرت زدیم و بلیت خریدیم و برگشتیم. قفسه کتاب و کمد ها را خالی کردیم و شروع کردیم به مرتب کردن کتاب ها. اینجا همانجا بود که یک دفعه بوی نم و پوسیدگی از قدمت اعصاب خرد کن یک سری دفترچه یادداشت و چندتایی عکس بلند شد. و من هم در کمال آرامش همه شان را ریز ریز کردم. اثر جرم هنوز مانده برای پاک کردن. یک روز باید سیستم شرکت را کلا خالی کنم و تحویل خزنده ی بعدی بدهم. بدم نمی آید هارد و لپ تاپ را هم خانه تکانی کنم،‌ و چند گیگابایت سبک تر بروم.

امروز به این فکر می کردم که من هم یکی هستم مثل آن بیمار دکتر هاوس که درد را نمی فهمید. بحث دلتنگی بود و این تشبیه من را حسابی به خنده انداخت. گاهی وقتها با خودم فکر می کنم که آیا دلتنگ بودن و وابستگی، یک فضیلت اخلاقی یا نشانه ای از سلامت روانی هست؟ صد البته که من هم دلتنگ خیلی چیزها می شوم. من هم هر از چندگاهی قرار است لب هایم جمع شود و دستم برود زیر چانه و نگاهم دوخته شود به کنج دیوار و به خانواده ام و دوستانم فکر کنم. من هم یادی از مصاحبت های شیرین و حضورهای غلیظ زندگی ام خواهم کرد. ولی در حال حاضر نگاه به آینده تمام مغزم را مال خودش کرده، و وقتی بقیه دهان باز می کنند، تازه یادم می افتد که در این شرایط، به صلاح است که اندکی دلتنگی تراوش کنم. به نظرم مهمتر از دلتنگی، حس مسئولیت نسبت به دیگران است. مثل وقتی که بعضی ها سعی می کنند در برابر درد دل دوستشان، تکیه گاه عاطفی باشند، و بعضی ها زور می زنند راه حل پیشنهاد بدهند. من مسئولیت پذیری را در این شرایط مفید تر از دلتنگی می دانم. و از آنجایی که خزندگان به طور خودآگاه و با منطق و دلیل احساس هایشان را از بورد کنترلی مغز فعال می کنند، در این لحظه تصمیم می گیرم که ۹۵ درصد مسئولیت پذیر بشوم و ۵ درصد هم دلتنگ


لینک تلگرام: https://t.me/limbolurker



امضاء: خزنده ی فراخ دل   

نظرات 1 + ارسال نظر
میم بی نقطه!__ یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 19:01 http://Foolishasamoon.blog.ir

یه چیزی بپرسم؟این ویژگیتون اکتسابی بوده یا همینجوری بودید همیشه؟یعنی میخوام بدونم واقعا این مقدار از توانایی کنترل احساسات رو میشه آگاهانه به دست آورد؟
آه کاش این رو جواب بدید...برخلاف همیشه که اینکار رو نمیکنید :)

شاید ذاتی باشه، شاید مسیر زندگی، این ویژگی رو به شما بده. ولی قطعا اکتسابی هم هست... فقط کافیه زور بزنید. همین! هر بار یک اپسیلون بیشتر از بار قبل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد