بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۴۹۸: شهری به گرمی مردمش

از ناکجا آباد فرستی نصیبمان شد برای گرفتن یک خانه ی موقت برای ماه اول. این فرصت هم مثل هر اتفاق دیگر خوبی و بدی هایی دارد، فقط باید موقع تصمیم گیری محاسبه کرد که کدام کفه سنگینی می کند. توی این اوضاع قمر در عقرب سپتامبر مونیخ، بهتر است به هر شکلی که شده فقط یک اتاق موقت داشته باشیم، تا بتوانیم خانه مان را پیدا کنیم. ماه بانو می گوید یک بعد از ظهر تا شب را فرودگاه بمانیم تا قبل از تحویل کلید. من هم بدم نمی آید همچین ماجراجویی داشته باشم! مخصوصا اینکه این وسط ۲۰۰ یورویی هم به نفعمان بشود. فعلا باید برای شب اول تصمیممان را بگیریم.

«مارا لنا کیکه» هم یکی دیگر از کارمند های منابع انسانی موسسه هست. یک زن دیگر مثل کریستین، یا حنیفه، یا الیزابت، ... کسانی که به نام political correctness گیر میدهند به درصد بالای حضور مردان در محیط کار، بد نیست سری به منابع انسانی هلمهولتز بزنند! خلاصه که «مارا لنا» تاریخ حضورم را جویا شد و قول داد که قرارداد را برای همان روز تنظیم کند. چهارشنبه که پایمان به مونیخ برسد، سه روز را برای تلف کردن داریم، و دوشنبه روز اولم خواهد بود... یکی از این سه روز را هم احتمالا با «استفان» سپری خواهیم کرد. استفان دوست دوست ماه بانو هست و من یکبار برای پیدا کردن خانه به او ایمیل زدم. و بعد از جواب مفصلش فهمیدم که این بشر یک تفاوتی با زامبی های دیگری که می شناسم دارد. دیشب هم خبرش کردم که ۱۹ سپتامبر میرسیم، و جواب داد که به محض رسیدنت «باید» یکبار همدیگر را ملاقات کنیم، و یک چیز توی این مایه ها که اگر پایه ی کوه باشید هم می برمتان کوهنوردی. این استفان، ندیده و نشنیده یک پست کامل بلاگ از من طلب دارد، چه برسد به زمانی که ملاقاتش می کنیم. حتما راجع به او بیشتر خواهم نوشت. اما توی این یکی دوتا ایمیل توجهم جلب نتیجه گیری ای شد که خیلی سعی دارم ازش فرار کنم اما نمی شود... ۳ نفر ایرانی نان حلال خورده که چندسال است همدیگر را می شناسیم آنجا هستند و گور بابای کمک، حتی جواب سلام را هم نمی دهند. آنوقت یک به قول شماها «اجنبی» که می دانم سرش هزاربرابر شلوغ تر از آن نان حلال خورده ها هست اینطور آدم را تحویل می گیرد. دوست ندارم از ایرانی خیلی خوب یا بد بگویم ولی گاهی اوقات سرم را تکانی می دهم و زبانم را گاز می گیرم که نکند من هم مثل بقیه ی ایرانی ها بشوم. شاید برای این است که هر مهاجری زندگی خودش را سعی می کند دو دستی بچسبد و با هیچ کس دیگر هم کاری نداشته باشد... شاید هم واقعا از فرهنگ ما این تفاوت بر می آید. هر چه باشد، من دلم خوش هست است که صمیمت شهر به دل مردمانش هست. و منی که هیچ خوش از ارتباطات گسترده ی اجتماعی ندارم، به این فکر می کنم که شاید این موجود زننده به نام ارتباط اجتماعی، اشکال و کیفیت های دیگری هم دارد و ما خبر نداریم. و به روز آفتابی مارین پلاتز فکر می کنم، و غروب برفی رود ایسار. و به مردمی که توی کانال های تلگرامی و اخبار ۲۰ و ۳۰ تلویزیون، نژاد پرستی را قورت داده اند، اما در ارتباط رو در رو، مثل یک رفیق چندساله به تو لبخند تحویل می دهند.

لینک تلگرام: https://t.me/limbolurker

امضاء: خزنده ی تحویل گرفته شده   

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد