بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۰۲: Weg nach munchen

صدای ممتد موتور هواپیما، چندساعتی مثل نویز سفید محیط همه را به خلسه ی روحانی فرو برده. بعضی‌ها البته هدفون فرو کرده‌اند توی گوششان و خیره شده‌اند به فیلمی که در مانیتور روبرویشان پخش می شود. شاید اکثر مسافران، مثل خود من همین نیم ساعت گذشته، یا ماه بانو، دست و پایشان پیچیده توی هم و به بالاخره به یک شکلی خوابیده اند. نقشه ی هواپیما نشان می‌دهد که از فراز دریای سیاه در حال نزدیک شدن به مونیخ هستیم.


پرواز دوم از خیلی از جهات بهتر از پرواز اول بود. پروازمان از تهران به مسقط، با یک هواپیمای (احتمالا) بویینگ ۷۰۷ بود با دو ردیف صندلی دو و سه تایی. می‌توانم بگویم صندلی عقب پژو ۲۰۶ جای پای بیشتری نسبت به صندلی های هواپیما داشت. اگرچه پرواز ۱ ساعت و نیم بیشتر نبود، ولی کلافه کننده ترین لحظاتم در این حین رغم خورد. البته همه‌اش را پای هواپیمای بیچاره ننویسیم. هر دویمان با دو شب زنده داری، خداحافظی های لحظه آخری، استرس های «این را برداشتم» یا «آن را برنداشتم» پا به فرودگاه گذاشتیم. آن ثانیه هایی که افسر ریشوی پلیس گذرنامه به چهره ی من، و بعد به مانیتور خیره شده بود، به اندازه ی ۱ سال من را پیر کرد، و فقط این نکته که از یک جهاتی شبیه به یکی از عمو های خوش خنده و خوش اخلاقم بود، باعث شد خیلی استرس را به چهره ام راه ندهم… این نکته ی ترسیدن بدون دلیل از این لحظات هم برای خودش موضوع جالبی ست. به قول یکی از استند آپ کمدین ها، زمانی که پلیس گذرنامه به پاسپورتت نگاه می‌کند و می پرسد: is that you پر تنش لحظات زندگی‌ات هست برای اینکه تمام تلاشت را بکنی که قیافه ات شبیه به خودت باشد. من این استرس همگانی را به همراه هفت خان معافیت تحصیلی و پیچیدگی های ویزای محقق آلمان داشتم… و خب دور از ذهن نیست وقتی که می‌گویم ۱ سالی پیر شدم.

خلاصه که با این وضعیت پا به هواپیما گذاشتیم و ۲ ساعت بعدش وارد فرودگاه بین‌المللی مسقط شدیم. بعد از چند دقیقه‌ای تنش با مامور چک کردن کیف دستی ها که از داخل انگلیسی بلغور کردنش با لهجه ای که من را یاد کوچه پس کوچه‌های مراکش و الجزایر توی فیلم‌های جیمز باند و بورن می انداخت فقط می‌شد brother گفتن هایش را متوجه شد، وارد قسمت دیوتی فری فرودگاه شدیم. محوطه ی گسترده ای که مغازه های کوچک و بزرگ که از سجاده ی نماز می فروختند تا بسته های ودکا، جزیره‌ای اینطرف و آنطرف سبز شده بودند. بین مغازه ها، توی محوطه ی حرکت مسافران، کاناپه های راحتی پیدا می‌شد که بتوانی با خیال راحت رویش دراز بکشی و به بدنت کش و قوسی بدهی. آنجا یک ساعتی شارژ شدیم و قبل از رفتن به سمت گیت پرواز مونیخ، برای خوردن یک ناهار مختصر به سمت مک دونالدز رفتیم


من هم سر انگلیسی صحبت کردن با هندی ها داستان‌ها دارم. سال پیش توی نمایشگاه دبی، هر دفعه یک هندی می‌آمد سمت غرفه مان، هزار تا سلام و صلوات می فرستادم که حداقل اگر قصد مباحثه دارد، لهجه اش برای رضای خدا یک کمی کمرنگ تر باشد. داستان سفارش مک دونالدز هم به ماجراهایی ختم شد. می‌خواستیم یک رویال برگر بعلاوه سیب زمینی اضافه بگیریم، تهش منجر شد به یک رویال برگر، یک سیب زمینی و یک تکه مرغ سوخاری به تندی ناف هند. البته به گفته ی ماه بانو انگار من هم این وسط سوتی داده‌ام و وقتی حواسم نبوده جای french fries به آن بنده خدا گفته‌ام fried chicken… و اینگونه بود که یک طوری این ناهار خوردن را هم طی کردیم و رفتیم وارد سالن انتظار پرواز دوم شویم… هواپیمای فعلی خیلی جای بیشتری دارد. خوراکی هایش متنوع تر هست، صندلی های خالی بیشتری دارد، اگر صدای دماغ گرفتن های هر از چندگاهی را فاکتور بگیری، آدمهایش که بیشتر آلمانی هستند، آرام‌تر و منطقی‌تر سر جایشان نشسته اند. البته نه اینکه هواپیمای قبلی همه با قمه به جان همدیگر افتاده بودند، اما در کل لبخند بیشتری جلوی رویت می بینی. لبخند هایی مثل قهقه ی همان مرد آلمانی که وقتی از پلیس گیت پرسیدم are you checking in و جواب شنیدم 5 minutes ، برگشت به سمت من گفت maybe it was 5 minutes ago و آنچنان خندید انگار رابین ویلیامز از مرگ برگشته و یکی از جوک های خاص خودش را برای تماشاگران رو کرده… اما چکارشان داری؟ دوست داری بی دلیل به جان هم بیافتند؟ مثل همان جوان روانی ای که روز قبل رفتن کنار مغازه دیدی که فقط بخاطر اینکه یک روانی دیگر پولش را پرت کرده سمت او، به جای اینکه بدهد دستش، آماده ی یک جنگ تن به تن می‌شد که انگار انتهایش فقط خون بود! فرودگاه مسقط، در ادامه ی همان ۳-۴ روزی که در دبی سپری کردیم، به سادگی هر چه تمام تر به من نشان می‌دهد که تنوع و متفاوت بودن چقدر راحت در میان جمعیت چند فرهنگی پیدا می شود… و بعد از مدتی سپری کردن در چنین محیط هایی، انگار سازگاری و همزیستی مسالمت آمیز را بهتر یاد میگیری. حالا اگر یک نفر توی مملکت خودت هم یک حرکتی زد که از دسترس عقل جن هم خارج بود، با آرامش و آمادگی بیشتری به رفتارش و قضاوت خودت فکر می کنی.


فکر می‌کنم یکی دو ساعتی بیشتر تا مقصد باقی نمانده. برنامه‌مان احتمالاً این است که عجالتاً تا فردا صبح در یکی از هتل های دم دستی شب را سپری کنیم، تا فردا به برنامه اصلی‌مان برسیم. من هم می‌روم سراغ ادامه ی کتابم.

نظرات 2 + ارسال نظر
آویشن چهارشنبه 24 مهر 1398 ساعت 05:23 http://dittany.blogsky.com

چه عالی ؛ بازی های بایرن و راحو می تونید ببینید

فاصله ش مناسبه، قیمت هاش نه! شاید یکی دوتاشو بتونیم بریم

آویشن شنبه 20 مهر 1398 ساعت 20:29 http://dittany.blogsky.com

تصویر سازی جالبی بود مخصوصا اون قسمتی که به فیلم جیمز باند و کوچه های مراکش اشاره کردی.
یکی از دوستانم از ۲ سالی هست که به همراه همسرش در عمان زندگی می کنند و تصاویر زیادی از فرودگاهشون دیدم. انصافا ولی فرودگاه کشورهای عربی چقدر تمیزتر و کیفیت بهتری داره به نسبت ایران . مخصوصا قطر که دیگه میزبان جام جهانی هم قراره باشه و واقعا کم نزاشته .
با ماه بانو زندگی خوبی داشته باشید. دیگه آلمان رفتی راحت می تونید برید تماشای فوتبال ، چه کیفی بده

بله از فانتزی ها یکیش آلیانزه! بغل گوشمونه از قضا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد