بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۰۳: جرقه یا علت

باید اقرار کنم که اگرچه هنوز ۲۴ ساعت کامل از زمان ترک ایران نگذشته، اما تغییراتی اساسی را در رفتارم و طرز تفکرم احساس می کنم، تغییراتی که دلیلی برای اثبات ماندگاری شان ندارم، اما به هر حال اتفاق افتاده اند.


مشخصا هر کسی ویژگی های اخلاقی منحصر به فرد خودش را دارد که مثل سنگ بنای یک سازه، باقی جزئیات حول آنها بنا شده اند. اصولا خزندگان، من جمله من، از تغییر به شدت متنفرند، و شاید درصد بالایی از وقت و انرژی خودشان را صرف ماندن در یک وضعیت پایدار خرج کنند. درست است که یک زمانی من تعطیلات آخر هفته ام را در ایستگاه ۳ توچال می گذراندم، یا یک زمانی من باب تفریح ۲۰ کیلومتر خیابان های مرکز شهر را پیاده روی می کردم. اما اگر برای هزارمین بار می خواستی به من آرامش بدهی، باید برای هزارمین بار به من اجازه می دادی که توی خانه روی کاناپه لم بدهم جلوی تلویزیون، یا همراه یک کتاب. دعوت به یک رستوران جدید، یک تفریح جدید، برنامه ی فوتسال یا استخر چیدن، یا یک سفر بدون برنامه ی چند روزه به طالقان... اینها تحت هیچ شرایطی در قاموس گذران اوقات آزاد من نمی گنجیدند. در این وضعیت بود که ما تصمیم به مهاجرت (یا حداقل رفتن موقتی) گرفتیم. این مدت زمان آماده سازی کارها، من اگرچه نسبتا فارغ از هیاهوهای احساسی روتین دیگران بودم، اما در خودم طوفانی شاید حتی وحشتناک تر از آن را تجربه می کردم، صدایی شیطانی که با طعنه در گوشم صدا می کرد که «وجب به وجب زندگی ات تغییر خواهد کرد، و کاری از دست تو بر نمی آید...»


ساعت ۱ نیمه شب هست، و من و ماه بانو روی یکی از صندلی های فرودگاه مونیخ، کنار تلنبار ساک و چمدان هایمان نشسته ایم و مشغول کار خودمان هستیم. ۸-۹ ساعت دیگر تاکسی می گیریم و می رویم سراغ کسی که خانه اش را به مدت یک ماه ازش اجاره کرده ایم... قرار بود برای همین چند ساعت هم برویم هتل یا مهمان خانه ای، یا حتی می توانستیم دعوت دوستمان را برای امشب قبول کنیم. اما در نهایت با تصمیم خودمان این بود که اینجا بمانیم. هم از لحاظ مالی برایمان بهتر بود، هم دیگر نیاز نبود دو بار با ۸۰ کیلو بار دنبال تاکسی ها بدویم. حالا وضعیت زندگی این است که یک شب را در فرودگاه هستیم، و روز بعد را در خانه ای در شهری آن طرف دنیا، با مردم جدید، فرهنگ جدید، با مولکول به مولکول ویژگی های جدید، و این تازه اول راه است. پیدا کردن خانه، بستن قرارداد موسسه، ثبت نام دانشگاه، و باز هم شروع جدید دوره دکترا... ۳ سال قرار است تاوان همه ی تغییر نکردن هایم را پس بدهم، و جالب اینکه از همین الان بابت این سونامی خوشحالم! الان احساس می کنم باید این تغییرات را خیلی قبل تر شروع می کردم. الان شاید باید خالی از انرژی روحی و جسمی، ولو می شدم کف زمین کنار وسایل، تا با افسردگی صبح برویم دنبال کارها. ولی الان بعد از یکی دو ساعت صحبت با دوستان و خانواده، نشسته ام کتاب the book of why را ادامه می دهم، پست جدید برای چپتر جدیدش می نویسم، به بورد اسکرام پروژه ی بچه ها سر می زنم، می آیم و اینجا یکی دو تا پست می گذارم، و فکر می کنم که از دست ندادن ثانیه ها چقدر شیرین است.


نمی دانم تصمیم اخیر، تنها جرقه ی یک انبار باروت خاموش برای بیرون رفتن از رخوت خورنده بود، یا علت اصلی آن. ای کاش همه ی ماها در همه ی لحظات، جرقه یا علتی برای تغییر روند نامطلوب و در عین حال ناخودآگاه زندگی مان داشتیم، مثل یک تغییر شغل، تغییر محل زندگی،... اما تناقض بزرگی،‌ورای تمام احتمالات و محالات دنیای فیزیکی، سد راه این آرزوست، و آن هم این است که قرار بود آرامش در سکون ترجمه شود نه در تغییر... فعلا که این پکیج عظیم از تغییرات را همراه با شارژ روحی که فکر می کنم طبق ادعاهای نظریه ی culture shock تا دو سه هفته ای ادامه داشته باشد، می پذیرم و تا جایی که می توانم از آن استفاده می کنم.


پ.ن. موقع فرود هواپیما ژیگ باخ گوش می کردم. الان آلبینونی... بازگشت معناداری به باروک و کلاسیک داشته ام! در زمان مناسب و در جای مناسب.

نظرات 3 + ارسال نظر
آویشن شنبه 20 مهر 1398 ساعت 20:20 http://dittany.blogsky.com

نوشتن این خاطرات خیلی خوبه چون بعدها به راحتی میتونی مرور کنی و یادت بیاد از چه مسیری گذشتی ، آرزوی موفقیت در کشور جدید

میله بدون پرچم سه‌شنبه 2 مهر 1398 ساعت 17:50

سلام خزنده
امیدوارم همه چیز در شش ماه آینده در هلمهولتز روبراه پبش برود.
این صحنه‌ای که کامنت قبلی تصویر کرده است خیلی سبنمایی است
ممنونم که مکانیک خوندی

امان از دست شما
ممنونم از شما ایشالله که افتخار آفرینی کنیم

نگارا جمعه 29 شهریور 1398 ساعت 06:15

اتفاقی این پیج رو دیدم و وقتی از آلمان رفتن و دکتری و ماه بانو خوندم... فشارم افتاد. پیرشدم تا پستهارو عقب برم و ببینم عنوان مهندسی ای که خوندی مکانیکه و نه صنایع! خداروشکر که یک غریبه هستی
حتما حدس میزنید چراشو... زندگی عجیب است..
به هر حال برایتان طلب خیر و برکت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد