بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۰۴: هلمهولتز

برخلاف دو روز گذشته، امروز بارانی شروع می شود. هوا البته کیفیتی دارد که کمتر تجربه اش کرده ام، شاید در ارتفاعات کوه های شمال... ترکیبی از شبنم هوای مه گرفته، و قطرات ریز باران که فقط جلوی چراغ ماشین ها ظاهر می شوند. شال و کلاه می کنیم و با اعتماد به نقشه ی گوگل، پیاده روی مان را از بین ساختمان آغاز می کنیم. شلوغی خیابان ها درست مثل دو روز گذشته است. دوچرخه سوارها هر چند ثانیه یکبار از کنارمان می گذرند، دسته ی دانش آموزان عرض خیابان ها را طی می کنند. ماشین ها از زیر چراغ های سبز گازشان را می گیرند... هواگرفته است، و مثل آب خنک روی تشنگی، بعد از دو روز آفتابی، و البته چندماه تابستان ایران، حسابی می چسبد. ۲۰ دقیقه پیاده روی ما را به دشتی به گستردگی حداقل ۱۰-۱۲ زمین فوتبال می رساند، که آن طرفش ساختمان موسسه است. یک مسیر پا کوب (یا بهتر بگویم چرخ کوب) محو، جهت را برایمان مشخص می کند. برای یک لحظه احساس می کنیم کیلومترها از تکنولوژی، و به قول ماه بانو «مثل دبستانی های روستایی» باید ۱۰-۱۲ کیلومتر از میان جنگل بگذریم تا به مدرسه مان برسیم.



خوشبختانه زمین زیاد گل آلود نشده. و بعد از ۲۰ دقیقه عرض دشت را طی می کنیم و به اتوبانی می رسیم که آنطرفش سر در هلمهولتز، با همان فونت و رنگ قرمز همیشگی مشخص است.


دقایق اول حضورمان با خوش آمد گویی گرم «مارا لنا» می گذرد. با خوشرویی دانه دانه کاغذهای راهنما را از قفسه بیرون می کشد و برای هر کدام چند دقیقه داستان می بافد. یکی راهنمای دانشجوهای دکترا ست، یکی راهنمای پروتکل های برنامه نویسی. امنیت اطلاعات، آشنایی با موسسه، ... و در نهایت کار با یک گیفت بگ به همراه ماگ و خودکار به هر دو نفرمان تمام می شود.چند دقیقه ای را جع به اینکه سوپروایزرم را دیده ام یا نه، و اینکه آیا گردنبند انار ماه بانو - که انگار در فرهنگ بعضی از فرانسوی ها من جمله مارا خوش شانسی می آورد- واقعیست، صحبت می کنیم، و در نهایت او  را که سعی دارد با تکرار کردن کد کارت اکسس من به فرانسوی، آن را فقط تا طبقه ی بالا که دفترش است حفظ کند تنها می گذاریم و به آفیس انیستیتو، چند صدمتر آنطرف تر می رویم. چند دقیقه بیشتر را در آفیس خانم ادلینگر هم می گذرانیم، قرار داد را امضا می کنیم، باز هم برگه های بیشتر، و در نهایت به سمت ساختمان قبل برمیگردیم.



اتاق -به ظاهر موقت- ما طبقه ی همکف است: حدود ۶ در ۵ متر، با یک میز مرکزی و چندتایی صندلی کار. عکس ۵ نفر از دانشمندان زن برتر ریاضی و علوم طبیعی روی دیوار چسبیده شده، و در اتاق هم پر است از تکه های کمیک آکادمیک. نمای پنجره ی اتاق به سمت یک ردیف درخت، و بعد هم ساختمان کناریست. آنطرف راهرو درب اتاق یک دانشجو باز است، و نمای پنجره ی اتاقش را دید می زنم، که به سمت دشت وسیع پشت موسسه است (نه آن دشتی که ما از داخلش گذشتیم)، همانی که ورای آن، اگر هوا صاف باشد، می توان بخشی از دیواره ی بیرونی استادیوم آلیانس آره نا را دید. سوپروایزرم همانجا ما را پیدا می کند. یک جمله به انگلیسی، یک جمله به فارسی به ما خوشامد می گوید و خبر می دهد که در سمینار ۱۱ و نیم طبقه ی بالا حاضر باشم. جایی که افراد جدید، من جمله من را معرفی می کنند. و ما هم باید در یکی دو جمله خودمان را معرفی کنیم. و بعد هم سرپرست قد بلند، خوش هیکل و دیوانه ی آلمانی، که حوصله ندارد پله ها را مثل بقیه پایین بیاید و ۵ تا یکی همه را می پرد، به افتخار ما تق تق می کوبد روی میز و بقیه هم دست می زنند.



ناهار را با سوپروایزر می گذرانیم. نیم ساعتی فارغ از مکان و زمان، فارسی بلغور می کنیم و از مهاجرت می گوییم، و خاطرات نان گرم و کله پاچه و غیره! که البته برای مایی که ۳ روز بیشتر نیست که از ایران دور هستیم نوستالژی نیست، ولی برای او که ۱۵ سالی می شود به ایران برنگشته چرا. کارهای جدی مان می ماند برای ۱ اکتبر،‌و البته من قطعا باید همچنان به مطالعاتم ادامه بدهم. چند روز دیگر قرار ملاقات برای اجاره ی خانه داریم... این ۶ ماه آینده فاز بعدی ماجراجویی ماست. ۳ ماه فرصت برای تمدید ویزا، و ۶ ماه دیگر هم تحویل ارزیابی استاد به موسسه، برای اینکه بدانیم رفتنی هستیم یا ماندنی!



احساسات متفاوت و شاید حتی متناقضی پشت این نریشن سراسر توصیفی دارم. زیاد توانی بابت تفسیر به هدر ندادم، شاید چون متن از ۱۰ صفحه هم می گذرد، شاید چون دوست داشتم فعلا تکه های خاطرات این روزهایم را ثبت کنم. هرچه باشد، فعلا می دانم که شروع اتفاقات سه سال آینده از امروز بوده است. از محوطه ی وسیعی که حضور در آن مثل رویا بود. و اتاق هایی که شاید بعدا پر از خاطره شود. فعلا می دانم شاید ۲ سال دیگر عکس دوستانه ای از الکس، دانشجوی اتاق بغلی را بگذارم که یک کلمه ازش پرسیدم کافی ماشین کجاست، و او ذوق زده از سر جایش بلند شد تا آن سر راهرو آمد و طرز کار ماشین را به من یاد داد. امروز، روز اول هلمهولتز بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد