بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۰۵: Not that I knew... not that I could

وقتی از آلونک همیشگی ات بیرون می آیی، حتی صدای طوفان هم یک جورهایی عجیب و غریب به گوش می رسد. صدای زوزه ی باد میان برگها، همراه غرش خفه ی باد بین ساختمان ها، و جیر جیر تابلوهای سر چهارراه که همه شان یک اسم غیرقابل تلفظ رویشان حک شده، بعلاوه ی کلمه ی Straße. طوفان خانه ی قبلی مان فقط صدای زوزه لای پنجره های همیشه نیمه باز را داشت. زوزه ای که سرما را تا مغز استخوان القا می کرد. ولی الان یک جورهایی بوی ترس توی هوا می پیچد.


نه که بگویم پشیمانی یا نا امیدی. یا تصمیم نادرست. اصلا نه که ته دلم بخواهد برگردم. نه که چیزی مثل دلتنگی یا گمگشتگی یا تنهایی یقه ام را گرفته باشد. اما یک چیزی ته دلم می رود و می آید. مخصوصا وقتی مثل الان در سکوت نشسته ام و با کمر قوز کرده که حوصله ندارم صافش کنم، چرندیات تایپ می کنم. می روم نگاهکی به صفحه ایمیل می اندازم و برمیگردم همینجا. نه که انتظار سختی اش را نداشتم... فقط سختی اش یک کمی متفاوت هست. مثل غافلگیری های زمین فوتبال که همه توانت را گذاشته ای نوک حمله ی حریف به دروازه ات نزدیک نشود، ولی آخر کار یک مدافع آخر می آید و توپ را می چسباند ته دروازه ات. هر وقت حساب می کنم چند روز اینجا بوده ایم، از این نتیجه گیری ها خنده ام می گیرد! ولی خب، هر روز خدا، نتیجه گیری خودش را هم دارد... مسئولیت تصمیمی که بر اساس آن خط صاف دو زندگی را کج کردم روز به روز بیشتر سنگینی می کند. می گویند به وقت پیری آدم دایم به گذشته فکر می کند. شاید الان به اندازه ی کافی پیر شده ام که یک چیزی مثل حسرت دست از سرم بر نمیدارد. یک غم سیاه چسبناک که از زیر گلو سرازیر می شود و راه نفس کشیدن را آرام آرام سد می کند، همان زمان که دیوارهای اتاق مطالعه ی پدرم پشت صفحه ی گوشی دست نیافتنی تر از همیشه به نظر می رسد، و من به این فکر می کنم که خواهر کوچیکه باید دلش به حال من بسوزد که اینجا با آغوش باز هر خطری را پذیرفته ام، یا من دلم به حال او بسوزد که ... نمی دانم این دلسوزی را حس کرده اید یا نه... مثل وقتی که کفش نیمه کهنه ی یک عزیزی را جلوی در می بینید و یک دفعه انگار خستگی تمام کیلومتر های طی شده با آن می آید می نشیند روی دلتان. دلسوزی ای که از سر اتفاقات ناگوار نیست، فقط از سر «انسان بودن» و «رنج کشیدن» هست. و وقتی که می بینم پدرم دارد برای سال اول هنرستان او لپ تاپ را آماده ی استفاده می کند، همان حس دلسوزی دیدن کفش های نیمه کهنه روی قلبم می نشیند. جرات ندارم به انتهای راه فکر کنم، که موفق می شویم یا نه، و حتی اگر موفق بشویم، تکلیف بقیه چه می شود، و آیا می توانیم کاری برای بقیه هم انجام بدهیم، و اینکه خانواده ی ۲۸ ساله ی من چقدر راحت دچار بعد مسافت شد. و چه چیزی می تواند این دوری را بعد از سالها جبران کند.


دیروز مصادف با روز اتحاد آلمان، تولد من هم بود. خیلی لطیف، ملو، و خوشایند... همراه با یک دوچرخه ی شهری، یک نامه ی صمیمی و پر از درختانی که به جای زرد، قرمز تحویل پاییز می دهند. ولی احساس می کنم هر روز کمتر از روز قبل حوصله یا تمرکز نوشتن را دارم. شاید فکر می کردم نوشتن از اولین روز کاری ام، اولین خانه مان، اولین موزه ای که رفتیم یا اولین سینمایی که خواهیم رفت، هیجان انگیز تر از این حرفها باشد. ولی یک چرخدنده ی اساسی این داخل شکسته و درست بشو هم نیست. یک خانه ی نسبتا موقت امروز پیدا کردیم، و شما هم هر ظاهری که دلتان می خواهد فعلا برای آن متصور بشوید، فقط سقفش کوتاه باشد، و توی دیوار هایش هم مثل کندوی عسل پر از قفسه های به درد نخور ۳۰ در ۳۰. 

نظرات 2 + ارسال نظر
آویشن شنبه 20 مهر 1398 ساعت 20:13 http://dittany.blogsky.com

با تاخیر تولدت مبارک

زندگی پر از فراز و نشیب هست و هرگز نمی دونیم قرار بعدا برامون چه اتفاقات بهتر یا بدتری بیوفته ، تنها چیزی که ما رو به ادامه مسیر دلگرم می کنه وجود خانواده و آدم هایی که براشون ارزش قائلیم هست. کسایی که مهاجرت می کنند مخصوصا تو سال های اول همیشه درگیر یه سری مسایل میشن خواسته و ناخواسته ، مهم اینه خودت به خودت روحیه بدی واسه ادامه مسیر چون قطعا به چیزهای خوبی میرسی. همین که اونجا ارزش کاری و که انجام میدی میدونن نه مثل ایران که اگه به بند پ وابسته نباشی صبح تا شب هم کار کنی بازم انگار سر خونه اولی...

میله بدون پرچم شنبه 13 مهر 1398 ساعت 17:51

سلام خزنده
این روزها هم می‌گذرد... (جوری می‌گویم که انگار من چند نوبت گذرانده‌ام! )...
تولدت مبارک

بله که می گذرد! فی الواقع همین الان هم گذشته

ممنونم میله جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد