بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۱۶: آرزوهای بعدی

دلیل اینکه سعی می کنم از گفتن کارهایی که در حال انجامشان هستم پرهیز کنم این است که از باختن خوشم نمی آید. بعضی ها بیشتر از آنکه از بردن خوشحال بشوند، از باختن نفرت دارند. همین بعضی ها بنابراین دستشان در آغاز یک کار جدید می لرزد، مخصوصا اگر ریسک شکستش هم بالا باشد. باختن که نه... چون بعضی وقتها ناخواسته درگیر بازی ای می شویم که بلد نیستیم، و برای همین باختن هم آنقدر درد ندارد. ولی اگر بازی ای باشد که خودمان شروعش کرده باشیم، آن وقت من به این می گویم رسوایی... و بله همه ی این حرفها را می دانم که کشتی برای ساحل ساخته نشده و تو باید تلاش کنی و همه ی این تک جمله هایی که با یک بک گراند توی دل برو از اورست و یک کالیگرافی خیلی قشنگ می شود وال پیپر گوشی و دسکتاپ.


اما با این حال کم حرف از تلاش کردن ها نزدم، حداقل سندش در دو فقره وبلاگ بلاگفا و بلاگ اسکای موجود است که مثلا چندبار درگیر همین اپلای کردن و مهاجرت شدم. و هر دفعه هم از خودم بدم آمد که چرا خودم را مضحکه کردم. ولی می دانید ... کم کم دارد از بردن خوشم می آید، یعنی بیشتر از اینکه از باختن بدم بی آید. و یک حس دیگر هم دارم که احساس می کنم دوست ندارم خیلی طولانی مست موفقیت کوچک و بزرگ باشم، این هم دارد به نفرت از باختن غلبه می کند. و شاید این پله های اولیه باشد که من تبدیل بشوم به آدمی که همه اش آرزو می کند و برنامه می چیند و توی نصفشان با سر می خورد زمین، و توی نصف دیگر موفقیت برداشت می کند. حالا که اینجا هستم و کارم را شروع کرده ام، دوست دارم همه ی زحمت هایم را فراموش کنم و به خودم بقبولانم که کف زندگی من حالا رسیده به اینجا، پس باز هم باید بزرگ بزرگ آرزو کنم و باز هم مضحکه بشوم... و البته باز هم برسم.


اولین چیزی که به ذهنم می رسد یک موفقیت بزرگ یکساله در کارم هست. من آدم جدید موسسه هستم. یک آدم جدید در یک گروه جدید. شاید آنقدری که قدردان انتخاب سوپروایزرم برای تغییر زندگی ام هستم، خودش از من انتظار نداشته باشد، ولی دوست دارم خیلی زود این فکر به ذهنش برسد که: انتخاب خوبی بود. وقتی کارستن، که مثل کلاه قرمزی موقع حرف زدن با آدم دماغش را می کند توی چشمت، با همان توجه شیرین و دوست داشتنی به حرفهایم در مورد شروع پروژه گوش می دهد، دوست دارم ۵ ماه بعد پراگرس ریپورتم را آماده کنم و جلوی بچه ها به موفقیت جدیدم ببالم. به این فکر می کنم که کریسمس پارتی سال بعد، اسم پروژه ی ما را هم به عنوان یک موفقیت بزرگ در موسسه روی پروجکتور ببرند. و من هم کمک کنم به سوپروایزرم برای گرفتن گرنت ERC ، یا کد ما هم بشود یک پکیج دیگر پایتون با یک py مسخره توی اسمش، و همه اسم ما را در کنار آزمایشگاه زوریخ و مکس پلانک به عنوان یک گروه جدی در causal inference و presonalized medicine دنبال کنند.


دومی اش خیلی دورتر و خیلی سخت تر هست. همیشه به سفر به کشورهای مختلف فکر می کردم، و ثبت عمیق تری از لحظات در قالبی زیبا تر از شبکه های instant gratification اجتماعی. این آرزوی چه کسی نیست؟! می شود هوشمندانه ارزان سفر کرد، ولی برای شروع این ماجراجویی پول زیادی نیاز هست، برای اینکه به خودمان بقبولانیم که حسرت نبودن بقیه کنارمان را نخوریم. توانسته باشیم کاری برای بقیه کرده باشیم، حداقل یک امضا پای یک تغییر مثبت در زندگی کسانی که دوستشان داریم. آنوقت دلمان راحت تر قبول کند که برویم جهانگردی. ولی دوست دارم درست مثل همان اپلای کردن که بهش چسبیده بودم، به این آرزو هم فکر کنم. و فکر کنم و دنبالش بروم و آنقدر مضحکه کنم خودم را، تا برسم به لحظه ای که در یک پست مشابه همین پست، از برآورده شدن این آرزو، و قبلی، ابراز خوشحالی موقت کنم و بروم سراغ هدف های بعد...


چقدر پست انگیزشی ای شد! یک میکروفون از آنهایی که سخنران های انگیزشی دارند کم دارم.  خزندگان هم شو آف بلدند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد