بی واژه های قلم یک خزنده
بی واژه های قلم یک خزنده

بی واژه های قلم یک خزنده

https://t.me/limbolurker

روز ۵۱۸: somethings meant to change

دو سه سال قبل تر از آن روز، پدر و بعد از آن مادر یکی دیگر از بچه ها فوت کرده بودند، و من هم همراه همین m و چند نفر دیگر کنار او مانده بودیم. شرایط سختی برای من هم بود، چون واکنش درست را بلد نبودم، نه بخاطر اینکه یک آنتی سوشیال هستم یا یک ساده لوح با EQ پایین... بخاطر اینکه دوستم را می شناختم، و سختی شرایطش را می فهمیدم، و با یک حالت نامتناهی رفتارها مواجه بودم. سعی کردم کمی عقبتر بایستم تا اتفاقات،‌روان و بدون درگیری سپری شوند، و به حالت آرامش دگردیس شده ی زندگی اش برگردیم...


۱ سالی بود که کم و بیش ارتباطم با m قطع شده بود. ۵ سال کارشناسی را با تمام پستی و بلندی ها با هم گذرانده بودیم. روز به روز در منجلاب کارشناسی بیشتر فرو می رفتیم، ولی وقتی ماشین را برمیداشتم و می رفتم دنبالش، و وقتی سوار می شد و پاکت وینستونش را می انداخت روی داشبورد و فرو میرفت توی صندلی، مغزمان از هر واقعیت مهم زندگی پاک می شد، و ما خطی از فانتزی را دنبال می کردیم که در آن یک پله از واقعیات بالاتر آمده ایم و فیلسوف مابانه به زیرپایمان نگاه می کنیم. حرفهایی را می زدیم که بعد از ۱۰ ثانیه هر کس دیگر را تا حد مرگ خسته می کرد، ولی ما این حرف ها را ۵ ساعت هم دنبال می کردیم. درک متقابل از یک شرایط ویژه ی روحی و شخصیتی، ما را به سمت سپری کردن ثانیه هایی هدایت می کرد که علی رغم تلخی بی نهایت واژه ها، طعم آرامش ابدی داشت. m تنها کسی بود که با شنیدن مثال زدن هایم از فوتبال و ارباب حلقه ها و پالپ فیکشن و نمایشنامه های سارتر و سه گانه ی کالوینو برای توضیح شرایط خمیازه نمی کشید، و من هم احتمالا برای او همین جایگاه را داشتم. m همان کسی بود که از بازگو کردن سیاهی های زندگی به او ابا نداشتم. این جور آدمها خیلی خطرناکند، چون هیچ وقت جلوی سقوطت به خلاء را نمی گیرند، و البته همنشینی شان بی نهایت شیرین است، چون چه لذتی بالاتر از رها شدن از قیدهای «بگویم-نگویم» و سقوط؟ بین ما دو نفر m بیشتر حرف می زد. بعضی وقتها بخاطر اینکه حرف بیشتری برای گفتن داشتن، و بعضی وقتها هم صرفا بخاطر اینکه من شنونده ی بهتری بودم، و البته او هم گوینده ی بهتری بود. شیرینی خاصی برایم داشت که صبر کنم تا در لحظه ی درست حرف درست را بزنم. به من حس نمایشنامه نویسی را میداد که می خواهد با ۱ جمله مو به تن بیننده راست کند. او برای من دانشنامه ی فیلم بود، و من هم برای او دانشنامه ی رمان و ادبیات.  او می دانست که یکی از بزرگ ترین  و بی جایگزین ترین لذت های زندگی من، حرف زدن از انتزاعی جات، و شکافتن رخداد ها تا آخرین لایه ی ممکن، و contemplation تا سر حد مرگ است. لذتی که بعد از کنکور ارشد دیگر زیاد اتفاق نیافتاد.


قبلتر هم دیده بودم، که حضور فیزیکی برای m یک ضرورت برای تداوم همنشینی هست. این البته برای هر کس دیگر هم صدق می کند. وقتی برای مقطع ارشد من ماندم دانشگاهمان و او رفت یک دانشگاه دیگر، به تدریج این ارتباط هم کمرنگ تر شد. من یکی دوبار با زنگ زدن هایم سورپرایزش کرده بودم، ولی دیگر همنشینی پررنگی اتفاق نیافتاد. هردویمان انگار می خواستیم آن دنیای سیاه قشنگ همانجا به پایان برسد، و ما برای همدیگر نمادی از همان روزگار بودیم که انگار نباید زیاد جلوی چشم هم باشیم. آخرین باری که دیدمش بهار ۹۷ بود. زنگ زد و گفت که حوالی خانه مان هست و اگر فرصت دارم بروم ببینمش. همان روزی بود که بهش گفتم یک ماه دیگر ازدواج می کنم. او هم ۱ دقیقه سرش را پایین انداخت و بعد گفت خیلی برایم خوشحال شده،‌ و بهش گفتم فعلا چیز زیادی نپرس، و او هم به روال سابق پذیرفت و بحث دیگری را شروع کرد... یکی دو ماه بعدش هم که دوباره به او پیغام دادم، یکی از همان خبرگرفتن های ناگهانی ام بود. می خواستم بگویم برویم «فایو استار» گیشا، همانجایی که وقتی جیب پولمان یک کمی بیشتر از حد معمول ور می آمد می رفتیم و ۳ ساعت چرندیاتمان را پای میز پیتزا به هم می بافتیم. همان پیغام بود که در جوابش خیلی ساده نوشته بود پدرش فوت کرده و سرش شلوغ هست. همان لحظه بود که ۱ دقیقه به اسکرین خیره شدم، و بعد بدون پاسخ گوشی را انداختم یک گوشه و رفتم. دو سه سال قبل تر، پدر و بعد از آن مادر یکی دیگر از بچه ها فوت کرده بودند، و من هم همراه همین m و چند نفر دیگر کنار او مانده بودیم... ولی این بار یک حس دیگر یقه ام را گرفت. هنوز هم نمی دانم چه حسی. حسی که اجازه نداد حتی یک کلمه برایش بنویسم، و یک لایه سیمان روی صفحه ی گوشی کشیده شد، و این مانع ساعت به ساعت ضخیم تر شد، تا اینکه چندماه گذشت و من دیگر نتوانستم به او زنگ بزنم، یا پیغامی بدهم... تا دم رفتن، وقتی که دوبار پیغام دادم و وقتی دیدم جواب نمی دهد، درست به واسطه ی همان درک متقابل لعنتی که همیشه داشتیم، ماجرا را رها کردم.


دیشب بعد از مدت ها به او پیغام دادم، و گفتم که دلم برایش تنگ شده، و گفت «بهت نمیاد» و گفتم «آخه عادت ندارم زیاد» و صحبتهایمان کم کم به سمت همان روز کشیده شد و من معذرت خواهی کردم و او هم گفت انتظاری از من نداشته ولی فکر نمی کرده غیبم بزند. وقتی گفتم انتظار همه چیز را ازت داشتم الا کنکور دکتری، گفت بیشتر از اینها تغییر کرده. مثلا اینکه سحرخیز شده، یا عاشق محیط آکادمیک هست. اینکه ۱ سال و نیم هست سیگار را گذاشته کنار. موسیقی های مورد علاقه اش مثل لایه های سنگ رسوبی درس های زمین شناسی، دفن شده و حالا دیگر به جای آلتربریج یا سیویل توایلایت و ریدیوهد، پست مالون گوش می دهد. و او تنها کسی بود که هنوز هم زیر خروارها تغییر، هنوز می شناختمش. انگار که منتظر فرصتیست برای برگشتن به همان سقوط قدیمی، تا این پوست تصنعی را بشکند و destructive تر از همیشه برگردد. مثل همیشه ردی از گذشته ام را در حرفهایش حس می کردم، و مطمئنم او هم همین حس را داشت. گذشته ای که با احتیاط کامل هر دویمان از کنارش رد شدیم، تا به زندگی جدید خود ساخته مان بچسبیم. تا شاید ۵۰ سال دیگر، فرو رفته توی صندلی بازنشستگی، باز هم سیگار وینستونش را در بیاورد و من از سارتر و فرگوسن برایش مثال بزنم، و یکبار دیگر سقوط لذت بخشمان را تجربه کنیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
فرهاد جمعه 6 دی 1398 ساعت 19:44 http://bivajeh.blogsky.com

بعضی چیزا فقط یکبار و یک دوره اتفاق می افتن.بعد از اون هرچقدر زور بزنی فایده نداره.انگار فقط مختص همون زمان و همون مکان هستن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد